انتظار نداشت وقتی در کلاسو باز میکنه با استادش روبرو شه که وسط کلاس ایستاده و داره صحبت میکنه. با شنیده شدن صدای در، نگاه کل کلاس، از جمله اون مرد قد کوتاه و تاس سمتش برگشت. اخم ظریفی مابین پیشونیش نشست و با خودکاری که تو دستش بود به چان اشاره کرد، "پارک چانیول این چه وقت اومدنه؟"
چان تعجب کرد. مطمئن بود ساعتای برنامشو درست خونده:
"اما ساعت تازه ۸ شده." استاد برای چند لحظه با پسر جوون و چشم درشت اون سر کلاس چشم تو چشم موند و وقتی متوجه حرکات عصبی دستش روی حاشیه سوئیشرتش شد، تصمیم گرفت بیخیال شه. سری از روی تاسف تکون داد و به سمت دانشجو ها اشاره کرد: "فکر کنم دوستات بهت خبر ندادن. برای تعیین پروژه امروز باید یه ساعت زودتر می اومدی سر کلاس. حالا برو بشین" استادش گفت و چانیول اضافه نکرد که هیچکدوم از اون دوستهای لعنتیش تو کلاب تاتر مسخرش نیستن.ولی راجع به پروژه...
پروژه؟"معذرت میخوام" کوتاه گفت و با تعظیم کوتاهی، سمت صندلیا برگشت و محض اطلاع، دوباره دیدش. برای یه میلیونم ثانیه باهاش چشم تو چشم شد، شایدم کمتر! بعدش رفت و تو دورترین نقطه ازش یه صندلی پیدا کرد و نشست. مشغول جادادن کولش کنار صندلیش شده بود که با قرار گرفتن چند برگ کاغذ روی میزش، سرشو با تعجب بالا اورد.
"پاشو برو اونجا بشین" چانیول مسیر دست استادو دنبال کرد و تهش به همون پسر رسید.
"چرا؟"
"دیر اومدی اینقدرم حرف میزنی؟ پروژه تاترتون سه نفرس..." پروژه تاتر سه نفره؟
برگشت و اون لحظه بود که متوجه دختر مو نارنجی و کیوتی شد که کنار کریس مشغول ور رفتن با نخ های سوئیشرتش بود. چتری های مرتبش روی پیشونیشو میپوشوندن و از اون زاویه هم میتونست تشخیص بده که چشمای درشتی داره. چان درحالی که نگاهشو به پیرمرد روبروش برمیگردوند لبخند زد، "الان میرم"
و با گرفتن اون چندتا برگه از استاد، کولشو روی دوشش برگردوند و از جاش بلند شد و سمت صندلیای پشتی رفت. دخترک با دیدن چان که نزدیک میومد کیفشو از صندلی بغلیش برداشت و با لبخند بهش اشاره کرد بشینه، "سلام. بشین اینجا"
چان بدون توجه به کریس که چند لحظه نگاهشو بهش دوخت ، کنار دختر نشست و جواب سلامشو خیلی گرم و صمیمی داد و این درحالی بود که صندلی کریسو خالی تصور میکرد. میدونست داره ضایع رفتار میکنه، اگه واقعا نسبت بهش بیتفاوت بود حداقلش باید مثل یه همکلاسی عادی هم باهاش رفتار میکرد. اما در هرحال دلش نمیخواست حتی موقع سلام دادن صورتشو ببینه.
پیرمرد پشت میزش برگشت و بقیه وقت کلاسو به دانشجو ها اختصاص داد تا برای شروع پروژه با هم صحبت کنن و مشکلاتشونو هم با استاد در میون بذارن.
"خب بهتره ماهم شروع کنیم" نظر هردو پسر سمت دختری برگشت که حالا مشغول ورق زدن برگه های نمایشنامه بود.
YOU ARE READING
🕊 𝑭𝑶𝑶𝑳 🕊
Fanfiction─بدونشک الهـهی بدشانسی بایـد جلوی چانیـول لُنگ مینداخت؛ یا حتی بیشتـر از اون، فرش قرمز جلو پاش پهن میکرد و با احترام سـوار لیموزین میکردش. حالا فکر میکنید چی باعث همه ایـن بدبختیهاش شده؟ درستـه، کریس وو؛ همـون پسـرهی چینی-کاناداییِ مغرور که علاق...