صبح زود وقتی از خواب بیدار شد، چانوو هنوز خواب بود. قبل از این که خیال بیدار کردنش به سرش بزنه یونیفرمشو با حوله ای که از دیشب تنش بود عوض کرد و قبل از بیرون اومد از اتاق مشغول خشک کردن موهاش شد.
صبح بود اما ابرهای تیره ای که آسمونو پر کرده بودن و چراغهای روشن پیاده رو، تو گرگ و میش دلگیرکننده بود.
قبل از بیرون اومدن از اتاق خودشو تو آینه چک کرد و محض اطمینان چترشو از کشوی زیر میزش برداشت و از در بیرون رفت. بیصدا پله هارو رد کرد و بیخیال صبحونه ای که مجبور بود زحمت آماده کردنشو بکشه، با خیال این که سر راه چیزی برای خودش میخره کلیدشو از جاکلیدی جلوی در برداشت و از در خونه بیرون زد.
از پله های جلوی خونه پایین میومد که ناخودآگاه نگاهش سمت نقطه ای کشیده شد که شب قبل دوست پسرشو دیده بود. آه بیصدایی بیرون داد و با حس اولین قطره ی بارون رو پشت دستش، زیرلب لعنتی فرستاد و بعد از بالا کشیدن کلاه سوییشرتش، چترشو بالای سرش باز کرد و وارد پیاده رو شد.
حالا که زودتر از روزهای قبل بیدار شده بود و حتی صبحونه هم نخورده بود، دیدن کافه کوچیکی که سر راهِ دانشگاهش باز شده بود صدای قارقور شکمشو بلند کرد. همیشه دلش میخواست بتونه صبحونه شو تو یه رستوران بخوره اما هیچوقت فرصتش پیش نمیومده بود. اما حالا که اونجا بود بعد نبود یه امتحانی کنه. پا تند کرد و سمت ورودی کافه رفت.
درو باز کرد و قبل از ورودش چترشو جلو در تکوند. با سر پایین افتاده وارد کافه شد و پشت اولین میز خالی ای که سر راهش قرار گرفت نشست. مشغول مرتب کردن جای کوله پشتی و چترش بود که با حسِ دست سبک و ظریفی روی شونش بالافاصله برگشت وقتی با چهره ی آشنای لیسا که با لبخند براش دست تکون میداد روبرو شد تعجب کرد.
"این وقت صبح انتظار نداشتم اینجا آشنا ببینم" لیسا گفت و بدون هیچ دعوتی از پشت میز خودش بلند شد و میزشو با چانیول شریک شد.
"معمولا نمیای اینجا؟ قبلا این دور و برا ندیده بودمت"
حقیقتا وقتی درو باز میکرد و میومد تو انتظار داشت یه صبحونه تنهایی بخوره اما حالا دیدن یه دوست خوشحالش میکرد.
"نه این اولین باره" لحنش میتونست خجالتشو بروز بده. درواقع شرایط بی دلیل کمی معذب کننده شده بود و اون قدری با لیسا صمیمی نبود که وقتی با هم تنها باشن کاملا با روی باز باهاش خوش و بش کنه. اما شخصیت آزاد و کاملا اجتماعی لیسا میتونست یکمی به جو بینشون کمک کنه.
"اوه پس مشکلی نداری اگه من برای هردومون سفارش بدم؟"
لیسا پرسید و چانیول تند تند به نشونه موافقت سر تکون داد و دختر با لبخند شیرینی که رو لباش مینشوند با دست چپش موهاشو پشت گوشهاش فرستاد. رو کرد به پیشخدمت و سفارششونو توضیح داد: "دوتا بشقاب برنج با کاری و یکمی هم سبزیجات ترش"
CZYTASZ
🕊 𝑭𝑶𝑶𝑳 🕊
Fanfiction─بدونشک الهـهی بدشانسی بایـد جلوی چانیـول لُنگ مینداخت؛ یا حتی بیشتـر از اون، فرش قرمز جلو پاش پهن میکرد و با احترام سـوار لیموزین میکردش. حالا فکر میکنید چی باعث همه ایـن بدبختیهاش شده؟ درستـه، کریس وو؛ همـون پسـرهی چینی-کاناداییِ مغرور که علاق...