🍨🕊قسمتِ هشتم: هیچوقت از غریبه ها قاقا نگیرید.🕊🍨

1.7K 447 215
                                    

از جلو چشم بادیگاردایی که از همون دیشب جلو در منتظر مونده بودن و انگار داشتن تک تک مهمونارو مثل جوجه اردک موقع خارج شدن از عمارت میشمردن که وقتی تموم شدن برن و داخلو پاک سازی کنن، رد شد و بالاخره از اون جهنم بیرون اومد.

خودشم میدونست دکمه هاشو جابجا بسته. میدونست کت و حتی شلوارش چروک شده. میدونست موهاش شبیه لونه کبوتر شده اما اهمیت نداشت. الان فقط میخواست برگرده خونه و خودشو زیر پتوش خالی کنه. حالا یا جیغ میزد، یا با پرهای توی بالشت خودشو خفه میکرد یا اونقدر زار میزد تا جفت چشماش از حدقه بیوفتن بیرون.

من الان یه پسر استفاده شدم که بهش تجاوز شده و فرداش مثل یه تیکه عن تو تخت ول شده. این بود دلیلی که پدر و مادرم منو بخاطرش ساختن؟ این بود سرنوشت و آینده ای که برام مقدر شده بود؟

لباشو تو دهنش کشید تا وسط پیاده رو نزنه زیر گریه. لازمه بگم کل اتفاقای دیشبو یادش نمیاد؟ وگرنه بعید میدونم اگه الآن میخواست خودشو بندازه زیر یکی از همون ماشینایی که از خیابون رد میشدن.

سرشو پائین انداخته بود و همونطور که سنگفرشای زیر پاشو میشمرد، روش های مختلف خودکشی رو توی ذهنش مرور میکرد.
که با برخورد یه توپ پلاستیکی کوچیک به ساق پاش، بی برو برگرد یه لگد محکم به بغلش کوبید و پرتش کرد به سمت همون جهنمی که ازش اومده بود.

تصمیم گرفت به راهش ادامه بده اما با صدای جیغ بچه ای و بلافاصله بلند شدن صدای گریه ش، سریع برگشت و پسربچه کوچیکی رو دید که روی زمین نشسته بود و همونطور که دست کوچیکشو روی سرش میمالید عر میزد.

چانیول نگاهی به توپی که کنار بچه رو زمین قل میخورد انداخت و همون لحظه فهمید چه گندی بالا اورده. هردو دستشو روی سرش گذاشت و داد زد:

"یا مسیح"

هرچیزی که تا اون لحظه ذهنشو مشغول کرده بود از سرش پر کشید و با دو خودشو به بچه هایی رسوند که دور اون کوچولو جمع شده بودن. سریع تک تکشونو -با ملایمت- کنار زد و با رسیدن به کودک مجروح کنارش روی زمین نشست.

"هی تو حالت خوبه؟" بچه اونقدر بلند گریه میکرد که چان بعید میدونست صداشو شنیده باشه. نگاهی بین بچه ها چرخوند و متوجه نگاه های شاکی و سرزنشگرشون شد.

بچه های بیرحم! چطور دلشون میومد به یه پسر مظلوم که همین چند ساعت پیش مورد یه تجاوز سخت و وحشیانه قرار گرفته اونطوری نگاه کنن؟

خودشم نفهمید کی اشک تو چشماش جمع شد و لبای روهم چفت شدش شروع به لرزیدن کردن. همونطور که روی پاهاش نشسته بود خودشو زمین انداخت و باسنشو مهمون زمین سرد و سفت زیرش کرد. پاهای بلند و البته باریکشو مثل دسته های انبردست جلوش دراز کرد و همونطور که دستاشو دو طرف بدنش رها کرده بود صدای گریه ش بلند شد.

🕊 𝑭𝑶𝑶𝑳 🕊Donde viven las historias. Descúbrelo ahora