ده دقیقه ای میشد که هر سه نفرشون، چهار زانو روی سکوی سالن تمرین نشسته بودند و مشغول خوندن نمایشنامه هاشون شده بودن.
چانیول دستشو زیر چونش جابجا کرد و کمرشو کشید. دیگه به آخرای متن میرسید و این بین یه خبر خوب داشت و یه خبر بد.
خبر خوب اینکه این نمایشنامه عاری از هرگونه صحنه های جنسی بود و کارکترای نمایش حتی همدیگه رو یبارم لمس نمیکنن. البته از اولشم انتظار نداشت جلوی یه ملت هموفوبیک مجبور بشه لباساشو در بیاره؛ اما همین که نیاز نبود موقع بازی حتی به نوک موهای کریس هم دست بزنه، خیلی خوب بود.
و خبر بد این که، این یه نمایشنامه ی سد اندینگ به شدت غم انگیز بود و با رسیدن به آخر متن پسر مو فرفری نهایت تلاششو میکرد تا جلوی اشکاشو بگیره.
سالن تمرین غرق سکوت بود که با شنیده شدن صدای فین فین بینی کسی سرشو بلند کرد و لیسا رو دید که طول انگشت اشاره ش رو زیر بینیش گرفته و خیسی اشکاش از زیر پلکاش قابل تشخیص بود.
دختر وقتی نگاه خیره ی پسرارو روی خودش حس کرد، سریع اشکاشو پاک کرد و سرشو بالا اورد. نگاهی به دو پسری که با فاصله از هم روی زمین نشسته بودند انداخت و از روی چهره های پکر و غم زندشون درک کرد داستان روی اون دوتاهم تاثیر گذاشته.
لبخند کوچیکی زد: "خب مثل اینکه نقش من این بین خیلی پررنگ نیست. تو نیم ساعت فقط پنج دقیقه ش حضور دارم. تمرین اصلی بر عهده شما دونفره"
پسرا هردو سر تکون میدادند که همون لحظه موبایل یکیشون زنگ خورد. لیسا دستشو سمت جیب شلوار جینش برد و گوشیشو بیرون اورد.
"اوه، خواهرمه" تماسو وصل کرد و تو این فاصله، چانیول نگاه زیر چشمی ای به کریس انداخت و وقتی فهمید اونم بهش نگاه میکرده، لبخند نصفه و نیمه ای تحویلش داد و کریس هم متقابلاً همین کارو کرد.
حواسشون پرت همدیگه میشد ولی وقتی لیسا از روی زمین بلند شد نظر هردو سمتش برگشت.
"واقعا معذرت میخوام نمیدونستم اینجوری میشه. خواهرم مونده تو مدرسه مجبورم برم دنبالش. سعی میکنم دفعه بعدی بیشتر وقت بذارم روش. مشکلی نداره اگه من برم؟" لحن لیسا پر از شرمندگی و التماس بود. به هرحال نه کریس و نه چانیول، هیچکدوم راضی نبودند خواهر لیسا اون شبو تو مدرسه بخوابه پس خیلی ساده موافقت کردند و لیسا رفت.
مونده بودند اون دو نفر و به احتمال خیلی زیاد به جز اونا کس دیگه ای تو ساختمون دانشگاه باقی نمونده بود. بدون اینکه مکالمه خاصی بینشون رد و بدل شه مشغول تمرین شدند.
🐒🐓🐒🐓🐒🐓🐒🐓🐒🐓
نیم ساعت گذشت.
یه ساعت گذشت.
دو ساعت گذشت.چانیول برگه ی دیالوگشو جلوی صورتش صاف کرد و آب دهنشو قورت داد. تقریباً این بار سومی بود که به اینجای متن میرسید و این سومین باری بود که صداش شروع به لرزیدن میکرد:
YOU ARE READING
🕊 𝑭𝑶𝑶𝑳 🕊
Fanfiction─بدونشک الهـهی بدشانسی بایـد جلوی چانیـول لُنگ مینداخت؛ یا حتی بیشتـر از اون، فرش قرمز جلو پاش پهن میکرد و با احترام سـوار لیموزین میکردش. حالا فکر میکنید چی باعث همه ایـن بدبختیهاش شده؟ درستـه، کریس وو؛ همـون پسـرهی چینی-کاناداییِ مغرور که علاق...