🍨🕊قسمتِ دهم: و بالاخره صلح 🕊🍨

1.6K 437 225
                                    

گوشه های پتو رو کشید و خودشو بینش جمع کرد. نگاهی به گواش های روی میزش انداخت و با فشردن پلکاش روی هم سرشو پائین انداخت.

الان نزدیک سه ساعت بود که صدای چانوو رو نمیشنید. از دیروز که برگشته بود خونه و خودشو انداخته بود تو اتاق، پدرش هر پنج دقیقه یبار میومد جلو در و التماسش میکرد بیاد بیرون و شام بخوره.

اما چانیول مشکلی با ادامه زندگیش به کمک شکلاتاش نداشت. البته این قبل ازین بود که آخریش رو همین دو دقیقه پیش بخوره.

اما خب میدونست زیر کمدش یه خزانه خوشمزه داره ولی نمیتونست تا آخر عمرش از شیر دستشویی آب بخوره. بالاخره باید میومد بیرون اما قبلش مطمئن میشد که زندگی اون کریس ووی لعنتی رو به خاک سیاه مینشونه. آره.

ساعت ۰۳: ۲ دقیقه ظهر بود و چانیول تا اون لحظه تونسته بود ۲۴ ساعت از ۴۸ ساعت اعتصاب غذاییش رو پر کنه.

سعی میکرد به خارش دور چشمش اهمیت نده و حواسشو از پنجره اتاقش که تنها راه کرود آکورا بود نگیره اما صدای تقه ای که به در خورد نظرشو جلب کرد.

"پسرم..." چانوو بود.

"چانیول...دوستت اومده دیدنت درو باز نمیکنی؟" دوست؟ اون سهون عوضی بعد از یه روز کامل، الان تصمیم گرفته بیاد ببینه رفیق بیچاره ش برای چی امروز تو کالج غیبت خورده؟

اصلا براش مهم بود وقتی تو اونجور مهمونی ای تنها ولش کرده چه بلایی سرش اومده؟ گاد. حالا که فکرشو میکرد واقعا از دوستی باهاش پشیمون بود. اون عوضی فقط باعث بدبختی بود. الان باید میذاشت بیاد تو؟

فقط خودش میدونست چطور تخم چشماش رو صفحه اسکرین پیاماش خشک شد و حتی یه نقطه هم از سهون نگرفت.

اما نه. باید میدیدش. باید باهاش روبرو میشد و بعد ازینکه هرچی از دهنش در میومد و بارش میکرد از پنجره اتاق پرتش میکرد پائین و بعدم تو دادگاه اعلام میکرد که اون پسر سال ها بود به خودکشی فکر میکرد.

بدون اینکه پتوشو از روی شونه هاش کنار بزنه بلند شد و سمت در رفت. قفلو چرخوند و بعد از اینکه درو باز کرد حتی منتظر نشد ببینه کی پشت دره.

دوباره سمت تختش برگشت و همونطو که پشتشو به ناظران نشون میداد روی تختش نشست. کریس نگاه عجیبی به چانوو انداخت و پدر فقط تونست یه خنده مصنوعی تحویلش بده.

"من میرم پائین براتون نوشیدنی بیارم" سریع از پله ها پائین رفت و از دید محو شد.

کریس نگاهی در نیمه باز مونده اتاقو انداخت و هلش داد. با وجود آفتابی که بیرونِ خونه میتابید اتاق به لطف پرده های مشکی و زخیم روی پنجره نسبتا تاریک بود اما این دلیل نمیشد کریس متوجه تعداد زیادی کاور مچاله شده شکلات تافی روی زمین نشه.

🕊 𝑭𝑶𝑶𝑳 🕊Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang