☾CHAPTER;ONE☽

9.9K 1.8K 163
                                    

"من دارم میرم" همونطور که انتظار میرفت، منتظر جوابم نموند و در خونه رو بست. نفسی که تو سینه م حبس کرده بودم رو بیرون دادم. زودتر بیدار شده بودم تا برای هردومون صبحونه حاضر کنم... برای هر دومون.

از اوّلش هم میدونستم که همچین اتّفاقی میوفته و اون بدون این که بهم توجّه کنه از در بیرون میره؛ اما فکر کردم شاید... شاید این یه دفعه بتونیم باهم سر یه میز بشینیم...
فقط یه بار...

آرزو کردم، کاش یه روزی بتونیم باهم بریم دانشگاه؛ درحالی که دستامونو تو هم قفل کردیم.... فقط یه بار....

اسم من بیون-پارک بکهیونه. من با پارک چانیول ازدواج کردم. پنج ماهه که ازدواج کردیم. پنج ماهِ کاملاً بی معنی...

ما ظاهراً تو یه خونه زندگی میکنیم، اما خب... من نمیتونم این حقیقتو که اون باهام کمتر از یه غریبه رفتار میکنه رو انکار کنم. من عاشقشم...خیلی زیاد. اون همه چیز منه؛ درصورتی که من برای اون هیچی نیستم...

میدونم، هرروز باید سعی کنم قوی بمونم. باید شجاع باشم و با حقیقت دردناکی که که همچین دنیای بیرحمی جلو روم گذاشته کنار بیام. خب، اون خیلیم سرد نیست. اون 'هپی وایرس' گروهشونه... فقط منم که فرق دارم. اون فقط با من اینطور رفتار میکنه.

وقتی بچّه بودیم بهترین دوستهای هم به حساب میومدیم.
اون یه دوست دختر داشت... امّا وقتی پدر بزرگ هامون خواستن باهم ازدواج کنیم، چانیول مجبور شد باهاش بهم بزنه، با دختری که واقعاً عاشقش بود.

نمیدونم چرا این اتفاق افتاد؛ اینکه تصمیم گرفتن مارو به عقد هم دربیارن... شاید چانیول میدونست!

اما من حتی نمیدونم چانیول هنوزم به رابطه ش با دوست دختر سابقش ادامه میده یا نه؟ من ارتباطمو با چانیول از دست دادم و این درحالی که ماهردوی ما هنوز تو یه خونه زندگی میکنیم.

من دوستش دارم، اما اون اینو نمیدونه و برام سخته که احساساتمو برای دوستی ای خیلی وقته به هم خورده، تو سینه م حبس کنم. من هنوز این احساسات رو نگه داشتم، چون از این که اون پسم بزنه میترسم. اون دوستم نداره و این باعث میشه احساس حقارت کنم.

البته حق داره... من زندگیشو به هم زدم، رویا هاشو... همه چیزشو. من فکر میکردم ازدواج با اون رویاییه که قراره به حقیقت بپیونده... این که بالاخره، اون مال من میشه. اما حالا، این کابوسیه که آرزو میکنم هیچوقت باهاش روبرو نمیشدم.

به هرحال بیخیال صبحونه شدن و گرسنه موندنم به مراتب راحت تر از مورد بی توجّهی قرار گرفتنم بود. منم بیخیال خوردنش شدم و با تنبلی از پشت میز بیرون اومدم تا کش و قوسی به بدنم بدم.

بدون شک کلاس اول تا الان تموم شده بود و حالا باید کل تلاشمو میکردم تا حداقل خودمو به کلاس دومم برسونم.

༺𝑩𝒆𝒊𝒏𝒈 𝑨 𝑷𝒂𝒓𝒌 | 𝒫ℯ𝓇𝓈𝒾𝒶𝓃 𝓉𝓇𝒶𝓃𝓈𝓁𝒶𝓉𝒾ℴ𝓃༻Where stories live. Discover now