☾CHAPTER;TWENTY FIVE☽

6K 1.3K 460
                                    

شرط ووت: ۳۵۰
شرط کامنت:+۲۵۰

↭↭

گلوله برفی که یکی بچه های همسن و سال خودش سمتش پرت کرده بود رو لمس کرد و سرشو بالا آورد.
اون روز کریسمس بود و چانیول تصمیم گرفته بود قبل از تاریک شدن هوا یکم تو پارک بازی کنه. هنوز اونقدری بزرگ نشده بود که بدونه اون روز چقدر مهمه. فقط میدونست باید تا چند ساعت دیگه باید منتظر کادو هاش بمونه.

به گلوله برفی که کم کم ذوب میشد و آبش تا نوک انگشتاش پائین میرفت، خیره شد. بلافاصله روی زمین نشست و برف هارو از رو زمین جمع کرد تا یه گوله برفی بسازه اما بعد از چند دقیقه، حوصله ش سر رفت و بیخیال گلوله برفایی که جمع کرده بود، رو زمین رهاشون کرد و بلند شد.

برگشت و سمت خروجی پارک رفت. میخواست برگرده خونه اما شنیدن صدای هق هق آرومی که از زمین بازی پارک به گوشش رسید نظرشو جلب کرد.

با تعجب نگاهی بین وسایل بازی گردوند و بالاخره متوجه پسر کوچولویی شد که تنها روی یکی از تاب ها نشست بود و گریه میکرد. تردید نکرد و سمتش رفت.

"هی بچّه، چرا داری گریه میکنی؟" بنظر میرسید هم سن و سال خودش باشه. پسر بچه صداشو شنید و سرشو بلند کرد.

"تو کی هستی که منو بچّه صدا میزنی؟"

اون بچّه همینجوریشم کیوت بود و حالا با اون اخم بامزه بین پیشونیش و لباش که از حرص جمع شده بودن، بامزگیش یچیزی فرا تر از حدّ انتظار رفته بود.

"بنظرت کی میتونم باشم؟" چانیول به آرومی خندید. با وجود این که فقط چند دقیقه از اوّلین دیدارشون میگذشت از صحبت کردن باهاش لذت میبرد.

"اما تو خودتم بچّه ای..." پسر کوچولو با لحن کیوتی اعتراض کرد.

"خب باشه. حالا چرا داشتی گریه میکردی؟"

"دوست دخترم باهام بهم زد..."

"چی؟!" چانیول تقریباً داد زد.

"دوست دخترم─"

"دوست دختر داری؟"

"داشتم..."

"اما تو فقط یه بچّه ای...مثل من" چانیول گفت.

"این دلیل نمیشه که نتونم عاشق شم...حتّی دلیل نمیشه که قلبم نشکنه...شاید فکر کنی عشق من نسبت به اون مسخرست ولی خودم میدونم که نیست. به عنوان یه بچه، زیاد خیال پردازی میکنم اما حالا همه فکر و ذکرم راجع به اون دختره. هیچ وقت فکرشم نمیکردم که ترکم کنه." پسرک همونطور دوباره گریه هاشو از سر گرفته بود گفت. خیلی دوستش داشت...خیلی.

از طرف دیگه چانیول واقعاً همچین انتظاری نداشت. میتونست پسری که روبروش نشسته رو به خوبی درک کنه و میدونست قلبش شکسته. اما کاری هم از دستش برنمیومد. پس...فقط جلو رفت تا بغلش کنه.

༺𝑩𝒆𝒊𝒏𝒈 𝑨 𝑷𝒂𝒓𝒌 | 𝒫ℯ𝓇𝓈𝒾𝒶𝓃 𝓉𝓇𝒶𝓃𝓈𝓁𝒶𝓉𝒾ℴ𝓃༻Where stories live. Discover now