☾CHAPTER;FIVE☽

6.7K 1.4K 196
                                    

"اون دارائه، دوست دختر چانیول، قبل از تو"

شاید دلیل خنده های چانیول همین بود. بهشون نگاه کردم. چان لبخند میزد، چون که دارا فقط داشت یچیزی میگفت. مگه چقدر مهم بود که باعث میشد چانیول اونطور لبخند بزنه؟
نه من حسود نیستم. فقط کنجکاوم.

مگه اون دختر چی داره که من ندارم؟چرا چانیول طوری رفتار میکنه که انگار هنوز عاشقشه؟ اوه، اون واقعا عاشقشه. اون هنوزم عاشق دارا ـه. و این چیزیه اون دختر داره و من ندارم. اون قلب چانیول ـو داره.

"نگاه کردن بهشون اذیتت میکنه؟" آره، و واقعا قلبمو میشکنه.

وقتی همراه کای به سلف برگشتیم کیونگسو رو دیدیم که بنظر میرسید منتظرمونه.

"بعد از قال گذاشتنم بالاخره برگشتی؟ عجب دوست پسری!" کیونگسو با طعنه گفت.

"داشتم بهش کاپل چاندارا رو نشون میدادم."
کیونگسو زیرلب 'اوه' کوتاهی گفت و... چی؟

"گ-گفتی چاندارا؟" پرسیدم. اونا واقعا یه کاپل بودن؟
نه.
لطفا.
برای امروز دیگه بسه.

"این فقط یه اصطلاحه. آروم باش" کیونگسو گفت و کمکم کرد دوباره نفس بکشم.

"خب..." کای شروع کرد.

"میدونی...اونا قبل از این که شما دوتا باهم ازدواج کنین یه کاپل بودن. فکر کنم نزدیک دوسال و دوماه باهم بودن. اونا رابطه خیلی نزدیکی باهم نداشتن چون تو مدرسه های جدا درس میخوندن" دو سال و چند ماه ثابت میکرد که این رابطه یه رابطه جدی بوده. اونا واقعا عاشق هم بودن و من بابت اینکه باعث جداییشون شدم واقعا شرمندم.

کای دیگه ادامه نداد و با اشاره از کیونگسو خواست که ادامه بده.

"خب، من در اون حد راجع بهشون نمیدونم چون خیلی بهشون اهمیت نمیدادم. اون موقعا چانیول همیشه باهامون راجب خوشگلی دارا و اینکه چقدر خوبه و چیزایی مثل این حرف میکرد. همینطور، هیچوقت فراموش نمیکرد که بگه چقدر عاشق اون دختره. خیلی خوشحال شد وقتی دارا اعترافشو قبول کرد و بهش جواب بله داد واقعا نزدیک بود از خوشحالی سکته کنه. اما خب... اونا مثل زوجایی به نظر میرسیدن که هیچ مومنتی باهم ندارن. تو فقط میفهمیدی اونا یه کاپلن اما هیچوقت نمیتونستی همچین حسی نسبت رابطشون داشته باشی، حداقل من که اینطوری فکر میکردم. اما من قبول دارم که اونا واقعا عاشق هم بودن...همین" کیونگسو داستانشو تموم کرد و فکر کنم زندگی منم باهاش پایان رسید.

چانیول از اولشم هیچوقت مال من نبود. ما فقط بخاطر قراردادی که پدر بزرگ هامون باهم بسته بودن باهم بودیم.

چطور اینقد بیرحم بودم که بهشون نگفتم با این ازدواج مخالفم چون چانیول یه دوست دختر داره؟ من خیلی دوستش داشتم و وقتی بهمون گفتن که قراره ازدواج کنیم نتونستم بیخیال همچین شانسی بشم.

༺𝑩𝒆𝒊𝒏𝒈 𝑨 𝑷𝒂𝒓𝒌 | 𝒫ℯ𝓇𝓈𝒾𝒶𝓃 𝓉𝓇𝒶𝓃𝓈𝓁𝒶𝓉𝒾ℴ𝓃༻Where stories live. Discover now