☾CHAPTER;TWENTY ONE☽

7.1K 1.3K 142
                                    

"من مسئولیتش رو قبول میکنم. بچه مونو قبول میکنم، چطور تونستی فکر کنی این کارو نمیکنم؟" چانیول پرسید. خودش هم میتونست دلیلشو حدس بزنه اما لازم بود مستقیم از زبون بکهیون بشنوه.

"تو با من مثل یه تیکه آشغال رفتار میکردی. چطور تونستی فکر کنی همچین کاری نمیکنم؟" بکهیون در جوابش پرسید، توجهی به نگاه خیره چانیول نشون نداد. لحنش به تنهایی کافی بود تا وجدان چانیولو بیدار کنه؛ تلخ بود، ناراحت بود و از دست چان عصبانی بود.

درسته، این برای چانیول یه تلنگر بود. اون ازدواج کرده بود، دیگه مجرد نبود. اونا الان یه بچه داشتن، یه خانواده بودن. اما چانیول، هنوزم طوری رفتار میکرد که انگار به کسی متعهد نیست.

نگاهی کوتاهی به بکهیون انداخت و تازه فهمید اون پسر خیلی وقته لبخند های درخشان و خنده های شیرینشو از دست داده. دلش میخواست دوباره ببینتشون، میخواست خودش دلیلشون باشه. برق چشمای بکهیون و صدای فرشته گونه ـش رو دیگه به خاطر نمیاورد. آرزو میکرد دوباره بتونه بهشون خیره شه و بهش گوش بده. میخواست به عقب برگردن، به گذشتشون. اون بهترین دوستشو از دست داده بود، بکهیون ـشو.

هیچکدوم خواهان همچین شرایطی نبودن، هردو کاملاً باهم غریبه شده بودن... این تقصیر بکهیون نبود، تقصیر هیچکس نبود. اما چانیول باعث شده بود بکهیون همیشه احساس گناه داشته باشه.

این تقصیر هیچکدوم نبود. هردو درگیر خواسته پدر بزرگ هاشون شده بود. اما چانیول تصمیم گرفته بود احساساتش رو طور دیگه ای بروز بده و اینطوری به نفر دیگه آسیب زده بود.

اگه فقط سعی میکردن بیشتر باهم دیگه صحبت کنن،هیچوقت همچین اتفاقاتی نمیافتاد.

مرور همه این اتفاقات باعث میشد عذاب وجدان بگیره.

میخواست همه چیزو درست کنه. باید به یه سری چیز ها خاتمه میداد. میخواست همه چیز دوباره مثل قبل شه.

↭↭


چند دقیقه بعد، دوستاشون به اتاق برگشتن و اونا دوباره مجبور شدن صحبتشونو قطع کنن.

"همه چیزو حل کردین؟" کریس از چانیول پرسید. منظورش نتیجه صحبتاشون بود، این که بالاخره همه چیز حل شده یا نه.

چانیول فقط روشو پائین انداخت و همونطور که نفس سنگینی بیرون میداد، آروم سر تکون داد. کریس شونه ـشو گرفت و سعی کرد با حرف هاش کمی دلداریش بده.

"هی، من به خاله جون زنگ زدم و بهش گفتم که بکهیون حامله شده و الانم تو بیمارستانیم...خلاصه که...همه چیو بهش گفتم."

چانیول همین که حرف سهونو شنید چشماش چند سایز گشادتر شد. هنوز برای این کار آماده نبود و مطمئن بود بکهیون هم نیست.

༺𝑩𝒆𝒊𝒏𝒈 𝑨 𝑷𝒂𝒓𝒌 | 𝒫ℯ𝓇𝓈𝒾𝒶𝓃 𝓉𝓇𝒶𝓃𝓈𝓁𝒶𝓉𝒾ℴ𝓃༻Where stories live. Discover now