☾CHAPTER;FIFTEEN☽

6.4K 1.3K 100
                                    

"ادامه بده"

"کای...من-من باردارم" همونطورکه سرشو پائین انداخته بود، بالاخره گفت. از واکنش کای مطمئن نبود پس ترجیح میداد حالا حالا ها سرشو بالا نگیره.

کای با تعجب برگشت سمت دکتر و مرد جوون بلافاصله توضیح داد:
"درسته، اون بارداره. فعلا باید تحت مراقبت و بستری باشه چون جنین واقعا کوچیکه" کای سر تکون داد. چیزایی که میشنید ـو درک نمیکرد. تنها چیزی که ازش سر در می اورد فقط یه چیز بود.

اینکه بهترین دوستش، بکهیون، بارداره.

"پدرش چانیوله؟..." بکهیون درحالی که ملحفه تختو توی مشتش جمع کرده بود آروم سر تکون داد.

"اول از همه باید اینو به اون بگی. الان صداش میزنم!"
لحن کای بنظر عصبی بود. میدونست که چانیول زنده ـش نمیذاره.

"نه. کای، نمیتونم بذارم کسی بفهمه...نمیخوام رابطه چانیول و دارا رو خراب کنم...نمیخوام چانیول صرفاً بخاطر اینکه دلش برام میسوزه بهم توجه کنه..."

"ما هنوز مطمئن نیستیم که اونا واقعا با هم رابطه دارن یا نه." کای بلافاصله جواب داد. سعی میکرد نظر بکهیونو عوض کنه.

"نه. کای، من بهت اعتماد دارم. لطفا به کسی چیزی نگو"
بکهیون جدیت گفت.

"در هرصورت قراره بفهمن. هرچقدر زمان بگذره شکمت بزرگتر میشه."

"فقط به کسی نگو. بیا با جریان سرنوشت جلو بریم. هر وقت خواست اتفاق بیافته، میافته." کای بهش خیره شد. بکهیون واقعا جدّی بود و کسی نمیتونست نظرشو عوض کنه.

کای نفس عمیقی کشید و سر تکون داد. بکهیون لبخند زد و همونطور که جمله 'ممنونم' رو زمزمه میکرد به آغوش کای پناه برد. بیا با جریان سرنوشت جلو بریم. شاید این بهترین راه حل بود.

"الان میتونه مرخص شه؟" کای به آرومی از دکترش پرسید و مرد جوون سر تکون داد و مشغول گوشزد کردن آخرین نکات به بکهیون شد. کای به بکهیون کمک کرد بلند شه و تا در خروجی همراهیش کرد.

وقتی از اتاق بیرون اومدن، چانیول بلافاصله از جاش بلند شد و کای فقط تونست سرشو پائین بندازه.

"حالت خوبه؟"

"آره...دکتر گفت فقط یه ضعف سادست و بهتره بیشتر استراحت کنم" بکهیون جواب لوهانو داد. حالتای کای کمی غیر طبیعی بود و کیونگسو بلافاصله متوجهشون شد.

"چی شده؟" کیونگسو پرسید.

"هیچی" کیونگسو فکر کرد داره دروغ میگه. دوست پسرشو خیلی خوب میشناخت.

"واقعاً؟"

"واقعاً." کای با لحن خسته ای جواب داد.

"باشه." کیونگسو گفت اما این به این معنی نبود که حرفای کای رو باور کرده.

༺𝑩𝒆𝒊𝒏𝒈 𝑨 𝑷𝒂𝒓𝒌 | 𝒫ℯ𝓇𝓈𝒾𝒶𝓃 𝓉𝓇𝒶𝓃𝓈𝓁𝒶𝓉𝒾ℴ𝓃༻Where stories live. Discover now