☾CHAPTER;TEN☽

6.2K 1.3K 184
                                    

شرط ووت ۱۴۵ تا♡

موزیک استارت خورد و بدن ها شروع به حرکت کردن.
هیچ وقتی برای تلف کردن نبود، حالا باید کل وجودشونو پای کاری میذاشتن که میخواستن انجام بدن. حرکات هماهنگ رو بار ها و بار ها انجام میدادن، بیخیال اوقات فراغتشون میشدن و به نگاهای کنجکاو و سوال برانگیز دوستاشون اهمیتی نمیدادن تا دلیلشو پنهان کنن، سوپرایز.

"بیون، این حرکتو دوباره انجام بده، باشه؟ اشتباه انجامش دادی." کای با یه لحن جدی اما نرم براش توضیح داد.

بعد از ناهار بلافاصله شروع به تمرین کرده بودن.
اما کای بیش از حد احساس خستگی میکرد چون بکهیون فقط براش دردسر بود. رقصش افتضاح بود و حرکات رو هم اشتباه انجام میداد. بکهیونم هم خجالت میکشید که تا این حد مسبب دردسرشه و اذیتش میکنه.

سر تکون داد و مشغول شد. به پوزیشن قبلیشون برگشتن و کای دوباره موزیکو پلی کرد. نزدیک دو ساعت و نیم بود که داشتن تمرین میکردن. دقیقا از زمانی که استادشون بعد از ناهار برای یه جلسه کلاسشونو ترک بود.

بکهیون نمیدونست چرا اون لحظه حس میکرد از کل دنیا متنفره. از همه طعم ها. حتی از آهنگی که داشت پخش میشد و از رقصی که انجام میداد. از همه چیز. اما سعی میکرد اهمیت نده و بیشتر روی کارش تمرکز کنه.

ولی هربار شکست میخورد و خوب میدونست داره کای رو عصبی میکنه.

"بیون!" وقتی کای اسمشو داد زد بلافاصله از افکارش بیرون اومد و وارد دنیای واقعی شد. همونجا ایستاده بود و تو افکار خودش غرق شده بود و حالا که کای رو میدید متوجه میشد چقدر عصبانیه.

"لطفا تمرکز کن. فردا روز مسابقست و ما باید همین امروز تمومش کنیم. ولی تو بازم فکرت اینجا نیست. داری چیکار میکنی؟" کای با عصبانیت سرش داد زد.

بکهیون سرشو پائین انداخت. حس گناه داشت کل وجودشو در برمیگرفت. فردا روز مسابقه بود اما اون هنوزم نمیتونست حرکاتو درست انجام بده. بکهیون میدونست که این برد چقدر برای کای مهمه اما مشخص بود که میبازن اونم فقط بخاطر اون.

"چرا داری گریه میکنی؟" وقتی اشکای بکهیونو دید با نگرانی پرسید.

اوه نه چطور میتونست تا این حد بی ملاحظه باشه که بخاطر همچین مسئله کوچیکی سرش داد بزنه. شاید بکهیون واقعا حالش خوب نبود و بدن درد داشت. چطور تونست صداشو بالا ببره؟

بکهیون روی زمین نشست و با گذاشتن هردو دستاش روی صورتش بلند تر از قبل گریه کرد.

"هی. هی. اشکالی نداره. من فقط یه لحظه کنترلمو از دست دادم.."

"ببخشید. بک خواهش میکنم گریه نکن."
کای اون لحظه واقعا نمیدونست باید چیکار کنه. هرحرفی که میزد فایده ای نداشت. حتی بغل و نازکشی هم هیچ فایده ای نداشت.

༺𝑩𝒆𝒊𝒏𝒈 𝑨 𝑷𝒂𝒓𝒌 | 𝒫ℯ𝓇𝓈𝒾𝒶𝓃 𝓉𝓇𝒶𝓃𝓈𝓁𝒶𝓉𝒾ℴ𝓃༻Where stories live. Discover now