☾CHAPTER;SIXTEEN☽

6.3K 1.3K 144
                                    

♡شرط ووت ۲۱۰ تا♡


"بخودت استرس نده. هرچیزی هوس کردی بخور. بیشتر از همیشه مراقب خودت باش ، تو الان یه بچه رو تو شکمت حمل میکنی. حال بچه ـت هم کاملا خوبه مراقبش باش."

"میشه بدونم جنسیتش چیه؟" صدای خنده ی کای با شنیدن سوال احمقانه بکهیون بلند شد. دکتر هم خنده کوتاهی کرد اما خیلی سریع به خودش اومد.

"نه، آقای بیون. احتمالا بعد از چند ماه. شاید بهتر باشه کمی راجع به شرایط بارداری تحقیق کنید تا دوستتون بیشتر از این بهتون نخنده." بکهیون از شدت خجالتش مشتی به پهلوی کای کوبید و ساکتش کرد.

"ممنون دکتر─دکتر کانگ. لطفا مراقب منو بچه ـم باشید" بکهیون و کای هردو تعظیم کردند و دکتر هم متقابلا انجامش داد.

"حتما. فقط امیدارم زودتر پدر بچه رو ملاقات کنم..." بکهیون به آرومی سر تکون داد دوباره تعظیم کرد.

بعد از چند دقیقه از مطب بیرون اومدند و بالاخره از بیمارستان خارج شدند. صدای یه نفرو شنیدن که داشت صداشون میزد و وقتی برگشتن چن رو دیدن که براشون دست تکون میداد.

تصمیم گرفتن جوابشو ندن. شاید چن فکر میکرد صداشو نشنیدن و بیخیالشون میشد. به خواست بکهیون، باهم وارد بستنی فروشی شدن.

بستنی های موردعلاقشون رو سفارش دادند و کای حساب کرد. هنوزم بخاطر دیر رسیدنش احساس گناه داشت و میخواست به هر طریقی شده از دل بکهیون در بیاره. همونجا مشغول خوردن بستنی هاشون شدند و باهم سرگرم صحبت شدن.

"باید برگردیم خونه..." بکهیون پیشنهاد و داد و کای موافقت کرد.

وقتی میخواستن از بستنی فروشی خارج شن، بکهیون به یه نفر کوبید و وقتی سرشو بالا آورد چن رو دید.

"دوباره همو دیدیم~" چن با خوشحالی گفت اما بازم میشد تعجبشو بابت دیدن کای و بکهیون کنار هم، تشخیص داد.

کای و بکهیون برای بار دوم نادیده ش گرفتند و با خداحافظی ازش دور شدند. اونطور که بنظر میرسید ابلهانه داشتن زمینه یه سری اتفاقات رو فراهم میکردن.

↭↭


"موقع ناهار میبینمت" کای رو به بکهیون گفت. کمدهاشون کنار هم بود و این یکی از دلایلی بود که هرروز اول از همه همدیگه رو میدیرن. کای با خداحافظی کوتاهی ازش جدا شد تا خودش رو به دوست پسرش برسونه و بکهیون از طرفی دیگه راهشو سمت کلاسشون کشید.

وقتی کلاس شروع شد، بکهیون مثل همیشه توجه زیادی به حرف های استاد نشون نداد. کل افکارش مربوط به اون بچه بود، بچه شون.

دارا هم مثل چند روز گذشته سر کلاس حاضر نبود و در این صورت کسی کنار چانیول ننشسته بود. وقتی به همسرش نگاه میکرد، به روش هایی فکر میکرد که بتونه راجع به حامگلیش بهش بگه و قسمت اعظمی از ذهنش سرگرم سناریو بندی درباره ری اکشن چانیول بود.

༺𝑩𝒆𝒊𝒏𝒈 𝑨 𝑷𝒂𝒓𝒌 | 𝒫ℯ𝓇𝓈𝒾𝒶𝓃 𝓉𝓇𝒶𝓃𝓈𝓁𝒶𝓉𝒾ℴ𝓃༻Where stories live. Discover now