☾CHAPTER;TWENTY TWO☽

6.5K 1.2K 212
                                    

چانیول قبل از بکهیون بیدار شد؛ آلارمشو خاموش کرد و همونطور که روی تخت بیمارستان مینشست مشغول تماشای صورت بکهیون شد.

'چطور یه مرد میتونه تا این اندازه زیبا باشه؟...' چانیول همونطور که فاصله بین گونه تا روی لبای بکهیونو لمس میکرد، پیش خودش فکر کرد. دلش میخواست همونطور که لبای پفکی پسر کوچیکترو لمس میکنه خم شه و ببوستش. با دقت چکش کرد و وقتی مطمئن شد که حالا حالا ها قرار نیست بیدار شه روش خیمه زد و یه بوسه سطحی از لبای کوچیکش دزدید. البته نه خیلی سطحی. چون تقریبا یک دقیقه مشغول بوسیدنش بود اما خودش متوجه نشد.

وقتی چشماشو باز کرد، بکهیونو با یه نگاه شوکه روبروی خودش دید و حسابی جا خورد. سریع ازش فاصله گرفت، درحالی که بکهیون تو همون حالت، خشکش زده بود و گونه هاش هم کم کم رنگ میگرفتن.

"اممم. ببخشید بیدارت کردم..." چانیول نمیخواست بابت بوسیدن شوهرش ازش عذر خواهی کنه. قبول داشت که کار اشتباهی انجام نداده. همچین چیزایی بین دونفری که ازدواج کردن کاملاً عادی بود.

یه سری افکار، مثل" عاشقشی؟" توی ذهنش در حال گردش بود اما چانیول تصمیم گرفت بهشون توجهی نکنه. هنوزم از حسی که به بکهیون داشت مطمئن نبود. اما میدونست که میخواد همیشه کنارش باشه.

"...اشکالی نداره...راحت باش..." بکهیون جواب داد.
البته که اشکالی نداشت...

سکوت اتاقو پر کرده بود، هیچکدوم هیچ حرفی نمیزدن. هرکدومشون منتظر بودن تا فرد مقابلش طرف صحبتو باز کنه. چانیول بدون هیچ هدفی به سقف خیره شده بود و بکهیونم بعد از چند لحظه ای که به چانیول نگاه کرد، به پنجره اتاق خیره شد.

"خب..."

"خب..."

"تو اول بگو..." وقتی هردو با هم شروع به صحبت کردن، بکهیون اینطور گفت.

"خب...اولش باید بریم پیش خانواده من و بعدش میریم پیش پدر و مادر تو...میخوان باهامون حرف بزنن...خصوصاً راجب مسئله بارداریت..." چانیول با تن صدای آرومی توضیح داد. صداش هنوزم به لطف خواب چند دقیقه پیشش خشدار بود و این فقط باعث میشد بکهیون بیشتر از قبل عاشق پسر بلندتر شه.

بکهیون چیزی نگفت. تو اون شرایط، واقعا هیچ حرفی برای گفتن نداشت. اما بنظر میرسید چانیول هنوز منتظر جوابشه.

"من که مشکلی ندارم...تو پیشمی دیگه؟" بکهیون با دو دلی پرسید.
"آره، پیشتم...از الآن به بعد..."
چانیول با نرمی جواب داد بعد با یاد اوری مسئله ای سریع از روی تخت بلند شد و ایستاد.

"من باید برم کارای ترخیصتو انجام بدم، باشه؟ تو همینجا بمون" چانیول سریع گفت و سمت در اتاق رفت تا خارج شه. متوجه آویزون شدن لبای بکهیون نشد.

نمیخواست شوهرش تنها ولش کنه.




دقیقاً ۲۸ دقیقه طول کشید اما چانیول هنوز برنگشته بود، بکهیون کم کم داشت نگران میشد، فکر اینکه چانیول اونا رو تو بیمارستان ول کرد و سر قرارش با دارا رفته کم کم داشت ذهنشو پر میکرد و این کمکی به شرایط نمیکرد.

༺𝑩𝒆𝒊𝒏𝒈 𝑨 𝑷𝒂𝒓𝒌 | 𝒫ℯ𝓇𝓈𝒾𝒶𝓃 𝓉𝓇𝒶𝓃𝓈𝓁𝒶𝓉𝒾ℴ𝓃༻Where stories live. Discover now