☾CHAPTER; THIRTY NINE☽

7.6K 1K 272
                                    

"یعنی، الان قراره چیزی بینمون باشه؟" ته یون درحالی که سعی میکرد دستهای بکهیونو بگیره، با امیدواری پرسید.

"بک؟" ته یون دوباره صداش زد، اما، بنظر میرسید مردی که روبروش ایستاده، بخاطر اتفاقی که همین چند لحظه پیش افتاده و چیزی گفته بود احساس دودلی میکنه. دستشو روی صورت بکهیون کشید و مستقیماً به چشماش خیره شد. امیدوار بود که بتونه کمی اطمینان تو نگاهش پیدا کنه ولی چیزی بجز پشیمونی نمیدید.

"تو... تو ازش پشیمونی؟" کم کم بغض میکرد. تقریباً باور کرده بود که زندگی قراره یه پایان خوش با پسری که مدت ها عاشقش بوده بهش هدیه بده.

"م-من خیلی متاسفم. نباید این این حرفو میزدم، منظور خاصی نداشتم. ته یون... هرچی بین من و تو بوده متعلق به گذشته ست. به من گوش بده باشه؟ میخوام یه صحبت طولانی داشته باشیم، چون قراره همین جا همه چیزو تموم کنم." بکهیون دستاشو روی شونه ته یون قرار داد و نفس عمیقی کشید. وقتی ته یون ازش خواست ادامه بده بکهیون سرش رو پایین انداخت و لبخند تلخی زد.

"باتو، فهمیدم درد، به هیچ کس فرصت فرار نمیده. مهم نیست تو چه خانواده ای بزرگ شده باشی، چند سالت باشه، چه گذشته ای داشته باشی، دلش برای کسی نمیسوزه. من بچه و بی گناه بودم ولی بخاطر تو شب و روز گریه کردم. با این حال، هنوز دوستت داشتم. تو برای یه مدت طولانی رفتی و من فکر میکردم هرچیزی که داشتیم رو پشت سرت زیر خاک دفن کردم، اما وقتی برگشتی، یه حس ناشناخته مجبورم میکرد گذشته ای رو به خاطر بیارم که فکر میکردم فراموشش کردم. تا همین الانشم من باور داشتم هنوز عاشقتم... ولی این عشق نیست. میدونم نباید مقایسه کنم ولی احساسم با چانیول خیلی خیلی متفاوت تره. ته یون، من متاسفم. من فکر میکنم... فکر میکنم دل تنگت شدم، اما نه به عنوان کسی که عاشقشم، بلکه فقط به عنوان خودت"

بکهیون خیلی حرفا برای گفتن داشت، چیزای زیادی درباره حال و گذشته متوجه شده بود و بالاخره تصمیم گرفته بود همین جا، همه چیزو تمومش کنه.

دوباره، مثل یه گناهکار به چشمای ته یون خیره شد. میدونست زنی که روبروش ایستاده لایق عشقه. هرچند حالا چیز زیادی ازش نمیدونست، اما مطمئن بود آدم خوبیه.

"...من دوستت دارم، بک"

"اینطور فکر میکنی؟ برای یه مدت دست از فکر کردن درباره ی دوست داشتن من بردار. شاید ته یون ۵ ساله کسیه که دوستم داره نه تو. دیگه وقتشه گذشته رو فراموش کنیم ته." بکهیون مشغول پاک کردن اشک های ته یون از روی صورتش شد و لبخند تلخی زد. میدونست حرفاش قلب ته یونو شکونده اما نمیتونست دوباره اشتباه کنه و همه ی چیزای خوبی که حالا با چانیول داره رو به هم بزنه.

"تا وقتی که بتونم از این احساسم خلاص شم... قول بده باهام دوست میمونی"

"حتماً~ ۴ماه بهت وقت میدم، بعدش میتونی عمه ی دوقلوهام شی. راستی باید قول بدی براشون کلی اسباب بازی میخری، شنیدم پولداری." هردوشونم میدونستن ته یون سعی داره جوّ دردناکِ بین شونو بشکنه و بکهیون هم باهاش همکاری میکرد.

🎉 You've finished reading ༺𝑩𝒆𝒊𝒏𝒈 𝑨 𝑷𝒂𝒓𝒌 | 𝒫ℯ𝓇𝓈𝒾𝒶𝓃 𝓉𝓇𝒶𝓃𝓈𝓁𝒶𝓉𝒾ℴ𝓃༻ 🎉
༺𝑩𝒆𝒊𝒏𝒈 𝑨 𝑷𝒂𝒓𝒌 | 𝒫ℯ𝓇𝓈𝒾𝒶𝓃 𝓉𝓇𝒶𝓃𝓈𝓁𝒶𝓉𝒾ℴ𝓃༻Where stories live. Discover now