☾CHAPTER;TWENTY SIX☽

5.6K 1.2K 143
                                    

بی هدف به یه نقطه خیره شد. حتّی متوجه اشکاش که بی اراده رو گونه هاش چکه میکردن هم نبود. بدنش همزمان که انگشتاش روی شکمش مشت شده بودن شروع به لرزیدن کرد.

"اما در مورد تو..."

"فقط مستقیم بگو چه مرگمه مرتیکه"
از شدّت عصبانیت داد زد.

"تو دوقلو بارداری!" دکتر کانگ بلافاصله جواب داد. به هیچ وجه دلش نمیخواست اعصاب کسی مثل اونو تو همچین شرایطی تحریک کنه.

"چ-چی؟!"

"دوقلو حامله ای."

"یعنی...یعنی هنوز باردارم؟"

"بله و نمیدونم چرا داری گریه میکنی"

"یه لحظه فکر کردم همه چیز تموم شده"

"آه ببخشید. حس میکنم یکم ناجور خبر دادم. اما... این تصویر دوقلوهاته. انتظار نداشته باش به همین زودی حرکتشونو ببینی اونا هنوز خیلی کوچیکن... اما بزودی رشد میکنن و بزرگ میشن. بیشتر از قبل مراقب خودت باش. به خودت استرس نده، حتی اگه الانم مسئله ای نگرانت میکنه فقط فراموشش کن. غذا های سالم تری بخور، هرچه سالم تر بهتر. حال دوقلوهاتم خوبه. یکیش به طور طبیعی کوچیکتره. الانم میتونی به صدای ضربان قلبشون گوش بدی...میخوای اسکنت کنم؟"

"اگه اشکال نداره میخوام وقتی چانیول پیشمه انجامش بدم...و ممنونم از اینکه بازم اینارو یادآوری کردین...ما هردومون چیز زیادی از بارداری نمیدونیم..." بکهیون همونطور که به تصویر دوقلو هاش نگاه میکرد با خجالت توضیح داد. دفعه اوّل متوجّهش نشده بود امّا حالا که دقّت میکرد میدید یکیش واقعاً از اونیکی بزرگتر بود.

"مشکلی نیست، فردا میاین؟" دکتر کانگ پرسید.

"بله...با چانیول"

"بکهیون، اگه تا قبل ازینکه حالت تهوع صبح گاهی داشتی، این ماه قراره شرایطت راحت تر شه ولی بخاطر بزرگتر شدن بچه ها ممکنه کمردردت عود کنه. اما ویار و تغییر مودت هنوز سر جاشه."

از ته دل لبخند زد و عکس دوقلو هاشو بوسید. باعث دکتر کانگ هم لبخند بزنه.

بکهیون از روی صندلیش بلند شد و بعد از تعظیم کوتاهی خداحافظی کرد و از مطب بیرون اومد؛ شاید میتونست به اون روز لقب شاد ترین روز زندگیش رو بده. یه عضو جدید به خانواده اضافه شده بود~

از بیمارستان بیرون اومد و اولین مکانی که سمتش رفت شیرینی فروشی نزدیک بیمارستان بود. همین که وارد مغازه شد بوی شیرینی تو مشامش پر شد. نگاهی بین چند فروشنده ای که با لباسای کارشون پشت ویترین ایستاده بود و با لبخند با مشتری ها صحبت میکردن گردوند.

"چه کمکی از دستم برمیاد پسر کوچولو؟" بکهیون بلافاصله سمت پیشخدمتی برگشت که پشت سرش ایستاده بود و با خجالت بهش تعظیم کرد. "میشه یکم اینجا بگردم؟ قول میدم وقتی میرم یچیزی بخرم"

༺𝑩𝒆𝒊𝒏𝒈 𝑨 𝑷𝒂𝒓𝒌 | 𝒫ℯ𝓇𝓈𝒾𝒶𝓃 𝓉𝓇𝒶𝓃𝓈𝓁𝒶𝓉𝒾ℴ𝓃༻Where stories live. Discover now