چانیول فکر کرد بهتره ماشینو یهگوشه پارک کنه و خب، اینجوری میتونست همسرشو محکم بغل کنه، عمیق ببوستش و تاجایی که میتونه هی بگه که چقدر دوستش داره. این آرزوی چانیول بود که داشت برآورده میشد. هیچوقت تصورشم نمیکرد که اون روز روزی باشه که بالاخره مال هم میشن. حتی هیچ سوپرایزی هم آماده نکرده بود، تا چند دقیقه پیش درحال بحث کردن بودن، اما حالا همهی سوء تفاهماتی که از اول بینشون بود، حل شده بودن.
ولی، بکهیون هنوز حرف برای گفتن داشت. البته که اون بهتر میدونست. اون هیچوقت تصورشم نمیکرد که یهنفر ازش بخواد مال اون شه حالا چه برسه که اون فرد کراش کل عمرش -چانیول- باشه.
هرچند ذهنش تو آشوب عظیمی غلت میخورد و افکارش هرلحظه به هم ریخته تر و آشفته تر میشدن، اما هنوزم نمیخواست یه شروع جدید داشته باشن، نه تا وقتی که گذشته کاملاً از سوءتفاهمها پاک نشده. حالا شانس اینو داشتن که صداهاشونو به هم برسونن و مشخصاً بکهیون نمیخواست فرصتشو از دست بده. ترجیح میداد بجای این که اینو یه شروع جدید تلقی کنه، یه شروع تازه نفس به حساب بیارنش.
بکهیون همونطور که نگاهشو به چانیول دوخته بود، به این فکر میکرد چه بهتر که همه چیزو به سرنوشت بسپاره و فقط اجازه بده هر فکری که تمام این مدت ذهنشو آشفته کرده بودن پاک شن. با این حال، هنوزم میخواست یه رابطهی بیپرده با چانیول داشته باشه و هیچحرفی رو ناگفته باقی نذاره.
بکهیون نفسی که تمام این مدت تو سینهش حبس کرده بود رو بیرون فرستاد. نفس عمیقی گرفت و نگاهشو به جادهی روبروش دوخت. خودشو روی صندلیش صاف کرد و نگاه سریعی به چانیول انداخت و جمله ی قبلیش رو کامل کرد، "اما یول... تو مال من نبودی. هیچوقت کنارم نبودی..."
همهی رویاها، فانتزیها، اهدافآیندهش با حرفی که از بکهیون شنید به هم خوردن. سعی کرد تو ذهنش یه جواب درست پیدا کنه، جوابی که شرایطی از اینی که بود بدتر نکنه. از طرف دیگه بکهیون هراز چندی به پسری که کنارش نشسته بود نگاه مینداخت تا مطمئن شه صداشو شنیده یا نه.
برخلاف بکهیون، چانیول تمام حواسش به جاده بود و بیهدف به روبروش نگاه میکرد. بعد از چند ثانیه سکوت بالاخره تصمیم گرفت افکارشو به زبون بیاره، " لطفا بکهیون. چرا سیگنالای مختلف نیست. من دارم تمام تلاشمو میکنم تا چیزی باشم که تو ازم انتظار داری. وقتی گفتی مال منی فکر کردم بالاخره همه چیز تموم شده. فکر کردم بالاخره این طوفان لعنتی قراره گورشو از زندگیمون گم کنه. فکر میکردم قراره برای همیشه ترکمون کنه اما بنظر میاد فقط یه برگشت قوی تر داشته. من میدونم این مشکلات فقط با نشستن و نگاه کردن درست نمیشن، صداقت لازمه. تو با من صادق بودی بک. با این حال من هنوزم درکت نمیکنم. لطفا کاری کن بتونم درکت کنم."
YOU ARE READING
༺𝑩𝒆𝒊𝒏𝒈 𝑨 𝑷𝒂𝒓𝒌 | 𝒫ℯ𝓇𝓈𝒾𝒶𝓃 𝓉𝓇𝒶𝓃𝓈𝓁𝒶𝓉𝒾ℴ𝓃༻
Fanfiction─من و چانیول، وقتــی بـچه بودیم بهتــرین دوسـتهای هم به حسـاب مـیاومدیم. اون یه دوسـتدختـر داشــت. ولی وقتــی پدربزرگـامون خـواستـن باهـم ازدواج کنیــم، مجبـور شـد باهـاش بهـم بـزنـه؛ با دختـری که واقعـاً عاشـقـش بـود. مـن عاشــقشم اما اون نمیـد...