🍃 part 6 🍃

1.2K 325 37
                                    

با بوسه های پراکنده ای روی صورتش و حسِ قلقلک ،به اجبار پلک هاشو که تمنای خواب بیشتر داشتند باز کرد .

- بیدار شدی بالاخره ؟

با خستگی چشمامو باز نگه داشتم .

"ساعت چنده ؟"

-یک ظهر کوچولو، دارم از گرسنگی میمیرم .

با حرفش خواب از سرم پرید و با قلدری توپیدم:

" نزاشتی تا صبح بخوابم ها ، انتظار که نداشتی هفت صبح پاشم برات... "

با صدای خنده ی سهون با چشم غره بهش نگاه کردم :

-واااهاییی باشه پسر کوچولو عصبی نشو من میرم صبحانه ....که نه ، ناهارو آماده میکنم تو هم دوش گرفتی بیا .

با  رفتن سهون دوباره خودمو به قسمت خنک تر ملافه کشیدم و با لذت چشمامو بستم .
قبل اینکه دوباره خوابم ببره با یاداوری گوشیم به سرعت بلند شدم که از درد یهوییِ تو کمرم هیسی  کشیدم .

" لعنت بهت وحشی "

به بیرون از اتاق که سهون رفته بود چشم دوختم و زیر لب فحشی بهش دادم .
با اعصاب آرومتر بعد از برداشتن گوشی وارد حمام شدم .

شیر آبو باز کردم و تا پر شدنش شروع به در آوردن لباسم کردم .
بعد از چک کردن دمای مناسب آب تو وان نشستم و حجم آبو با لذت تو آغوش کشیدم .

حوله ی کوچیکی از قفسه کنار برداشتم و روی لبه ی وان زیر سرم  گذاشتم .

با هیجان لاک گوشیو باز کردم .

* یک تماس از دست رفته... *

صفحه ی گفتگو باز کردم .

'هی دکتر کوچولو جواب نمیدی؟'

'خوابیدی؟'

'یااااااااااا.....'

'پسره ی هورنی واقعا خوابیدی؟'

پسره ی عوضی بازم هورنی صدام کرده بود ولی لبخندم لجوجانه روی لبم نقش بسته بود و حتی با دیدن این لقب قصد عقب نشینی نداشت.

ویدئو کال بگیرم؟ نه تو حمومم اون وقت تا آخر عمر دلیل کافی برای هورنی صدا کردنم داره ...
تا آخر عمر؟؟!!
داری به چی فکر میکنی بیون بک !

نباید فکرای عجیب کنم این فقط یک آشنایی ساده ی ، یک دوستی  معمولی !
کیبوردو بالا آوردم و سریع تایپ کردم :

'دیشب سرم شلوغ بود...متاسفم؛ کاری داشتی میتونی در طول روز هم بهم پیام بدی شاید نتونم گاهی شبا جوابتو بدم .'

* درسته بکهیون به عشق اعتقادی نداشت ولی اصول اخلاقی که همیشه بهش پایبند بود رو رعایت میکرد .
مثل یک قانون نانوشته ، مشخص کردن خط قرمزای زندگیش براش مهم بود و الزام به رعایت کردنشون مهمتر .

ภєvєг Ŧคll เภ l๏vє  <ᶠᵘˡˡ>🍃Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ