🍃 par 3 🍃

1.4K 348 31
                                    

کلیدو توی قفل انداختم که همزمان صدای فریاد شنیدم .
پلک هام از خستگی روی هم افتاد .
بخاطر سورا...؛ کریس باید بری داخل، برو تنهاش نزار !
با همین افکار نامنظم سریع کلیدو تو قفل چرخوندم و وارد شدم .

ورودم مصادف شد به پرتاب جسمی ناشناخته که به پیشونیم ضربه زد .
برای ثانیه ای پرده ای مشکی جلوی دیدمو گرفت .
دستم ناخودآگاه بالا اومد و روی پیشونیم نشست و صدای فریاد اوپا گفتن سورا که گوشمو پر کرد .
چند بار پلک زدم و به سورا که با نگرانی و چشمای پر شده از اشک صدام میکرد نگاه کردم .

جلوتر مادرم روی زمین با یقه ای پاره شده و موهایی که از زیر گیره با بهم ریختگی دورش ریخته بود نگاهم کرد :

" کریس خوبی؟"

صداش به طرف مرد مست روبروش بالا رفت:

- هرچقدر بخوای میتونی بزنیم ولی حق نداری به بچه ها صدمه بزنی..

با بداخلاقی بهش توپیدم :

"خوبم ، نیازی ندارم تو ازم طرفداری کنی"

مردک مست تلوتلوخوران خودش و تکان داد:

- تو بهتره حواست به خودت باشه هرزه ، من هر کاری بخوام میکنم.

دیگه جای بیشتر ایستادن نبود، حس خونی که از گوشه ی پیشونیم تا پایین در حال سرخوردن بود حس بدی بهم میداد .

دست انداختم به مچ ظریف سورا و به طرف اتاق کشوندم .

با بسته شدن در سورا با نگرانی چند برگ دستمال کاغذی از جعبه بیرون کشید و روی پیشانی برادرش فشار داد و همزمان صورتش از اشک پره شده بود .

دستمو بالا اوردم و روی دست سورا که میلرزید گذاشتم، بی جون لبخندی زدم:

" چیزی نیست نگران نباش، یکی از اون چسب زخمای خوشگلت که عکس داره روش بزنی خوب میشه ."

تا سورا به طرف کوله پشتی مدرسش رفت دستمال و روی زخمم کشیدم تا خون و پاک کنم،دردناک تر از ضربه ی خورده شده این بود که دیگه دردی و حس نمیکردم .

* چقدر بد بود که بدنش به درد عادت داشت و دیگر چیزی احساس نمیکرد.*

انگشتمو و روی چسب زخم کشیدم و روی تخت دراز شدم .
به سورا که بالاتکلیف با اشک وسط اتاق ایستاده بود نگاه کردم .
دستامو با محبت براش باز کردم .

سورا دعوت پشت و پناهش و قبول کرد و توی بغلش خزید .

سورا کریسو داشت....کریس چی ؟
حس خیلی بدیه ولی...کریس عادت داشت که... بعد چیزی که میگذروند با چشمای بسته با خود زمزمه کند:
تموم شد...درسته؟؟
بخاطر سورا باید همیشه باشی ، حتی آرزوی بیدار نشدن هم دست خودش نبود !

━━━━━━━━━━━━━━

از ساعت هفت که پاشو تو شرکت گذاشته بود تا الان هفده ساعت خودشو توی اتاق حبس کرده بود تا روی پروژه ای که با اوهِ عوضی باید سرش رقابت میکرد کار کنه .
شاید این دلیلی بود که خودش و باهاش گول بزنه و به جونمیونی که دیروز باعث خورد شدنش شده بود فکر نکنه .
جونمیون که مطمئنن برای کارش دلیلی داشت که به مذاق چانیول خوش نیومده بود .

ภєvєг Ŧคll เภ l๏vє  <ᶠᵘˡˡ>🍃Where stories live. Discover now