2. BAD dreams

1.1K 304 473
                                    

We come from a world of oblivion, bad dreams




با داد بلندی از خواب میپرم.

سرجام میشینم و دور و برمو سریع چک میکنم. هنوز چشمام کامل باز نشده که از روی غریزه با دستم سریع جای چاقومو پیدا میکنم. وقتی دسته ی عاجی و زمخت چاقوی بزرگم بین انگشتام قرار میگیره، سریع میکشمش و اونو دو دستی جلوی خودم نگه میدارم.

نفسام هنوز به سرعت قبلشون برنگشتن و قفسه ی سینم تند تند بالا پایین میره.

من توی یه اتاق در بسته و روی تختم. به جز تخت من، دو سه تا تخت دیگه هم تو همین اتاق هست اما کاملا خالین و ملحفه هاشون مرتب شده.

نفسمو با صدا بیرون میدم و چاقو رو کنار بالشم پرت میکنم. پشت دستمو روی صورتم میکشم و اشکایی که بدون کنترل خودم مژه هامو خیس کرده پاک میکنم.

دوباره همون خواب لعنتی.

دوباره اون خواب احمقانه ی مزخرف.

تقریبا دو سال از اون اتفاقا گذشته. مغز آشغال من چرا نمیخواد یکم خلاقیت نشون بده؟

در اتاقم باز میشه و یکی وارد میشه. از صدای باز شدن در به خودم میلرزم و دوباره دستمو سمت چاقوم میبرم.

- منم زین. منم.

- لعنت بهت لیام! صد دفعه گفتم قبل از اینکه بیایی تو در بزن! یه روز که بی هوا وارد شدی و من این چاقو رو پرت کردم سمتت، اون وقت میفهمی.

آروم میخنده و جلوتر میاد. مطمئنم تهدید من حتی ککشو هم نگزیده.

بدون این که ازم اجازه بگیره میاد رو تخت کنار من میشینه. پاهامو جمع میکنم تا جای بیشتری برای نشستن داشته باشه.

- داد زدی. دوباره همون کابوس؟

چشمامو میگردونم و از سر لجم بالشمو پرت میکنم سمتش.

- تو که میدونی، چرا میپرسی؟ لیام محض رضای فاک، تو پرستار بچه ی من نیستی که هر وقت خواب بد ببینم بدویی بیایی اینجا.

لبخندش همچنان روی لباشه. من لیامو پنج ماهه که میشناسم و هنوز نفهمیدم چطور تونسته توی این جهنمی که از دنیا درست شده، هنوزم لبخند بزنه.

- من فرمانده ی این کمپم زین. یه جورایی شبیه پرستار بچست.

- حالا انگار چند نفر تو کمپ بزرگ جناب عالی هستن! همش جمعا پنج نفریم دیگه.

لبخندش نمیوفته اما کم رنگ میشه. زیر لبی به خودم لعنت میفرستم که چطور میتونم همین خوشحالی کمشو هم ازش بگیرم. با اینکه دقیق نفهمیدم چرا یهو ناراحت شد.

- هر چند نفر هم که باشید، مسئولیتتون با منه.

حرفش باعث میشه بزنم زیر خنده.

Z ENDWhere stories live. Discover now