I could not foresee this thing happening to you
لیام دستشو سمت در میبره و سریع بازش میکنه. دو سه تا زامبی که با فاصله توی راهرو رژه میرفتن با صدای در سرشونو بالا میارن و با قدم های بی تعادل به سمت ما میان.
لیام یکم بهم نزدیک تر میشه و وقتی شات گانشو بالا میگیره اول اونایی رو میزنه که بیشتر به من نزدیکن.
چشمامو میگردونم.
- تو نمیتونی به جای جنگیدن حواست به من باشه لیام پین. سرت تو کار خودت باشه.
- سعیمو که میتونم بکنم.
چاقومو تا جایی که زورم برسه تو مغز یکیشون فرو میکنم و بیرون میکشم. به نحوه ی نگه داشتن و جنگیدن باهاش زیاد عادت نکردم و امیدوارم کم کم دستم بیاد.
لیام با قنداق تفنگ به سر زامبی نزدیکتر به خودش میکوبه و روی زمین میندازتش. پاشو روی گردنش فشار میده و یه گلوله حرومش میکنه.
- واو! نیازی نبود اینقدر نمایشی انجامش بدی.
- من همون کاری رو کردم که باید انجام میدادم زین. تقصیر من نیست که بیش از حد خفنم.
- آره جون خودت.
لیام به سومی حمله میکنه و باهاش درگیر میشه. تقریبا خنده داره که اون زودتر از من سراغ زامبیا میره تا مجبور نباشم بجنگم.
من گارد میگیرم و حواسم هست که اگه دیدم اوضاع ناجوره به کمکش برم.
به خاطر همینه که متوجهش شدم.
یه مرد میانسال که از دوران انسانیتش خیلی فاصله گرفته. احتمالا سال ها پیش موهای جو گندمی داشته و لباس سفید پزشکای اینجا رو میپوشیده. گردنش کمی اشکال داره و موقع قدم زدن سرش روی بدنش لق میزنه. شاید قبلا با کسی درگیر شده و به این روز درش آورده.
اینا هیچکدوم مسائل مهمی نیستن. چیزی که بیشتر از همه اهمیت داره اینه که اون داره از پشت سر لیام وارد میشه و لیام مشغول جنگیدن با یکی دیگست.
من حتی به کاری که دارم انجام میدم فکر هم نمیکنم. فقط عملیش میکنم.
به سرعت سمتش میدوام و چند قدم باقی مونده رو به طرفش میپرم.
چاقوی توی دستمو به سرش نشونه میرم اما از اونجایی که دستم قبلا زخمی شده و این چاقو هم برند جدیدیه، به جاش توی گردنش فرو میره.
نتیجه اینه که با وجود زخمی شدنش، اون نمرده و در عوض خیلی عصبانیه.
حالا که فکر میکنم، شاید همه چیز دست به دست هم داد تا این اتفاق بیفته.
شاید من هر چه قدر هم که خوب انجامش میدادم، بازم نمیتونستم جلوشو بگیرم.
تو فاصله ای که چاقومو از گردن هیولای مقابلم در میارم تا بتونم این دفعه درست هدف گیری کنم، اون دندونای تیزشو به نمایش میذاره و محکم توی گوشت دستم فرو میکنه.
YOU ARE READING
Z END
Horrorاونا میگن "عاشق شدن کار آسونیه. قسمت سخت ماجرا نگه داشتن عشقیه که پیدا کردی." توی دنیایی که داره به آخر میرسه و به جای آدما زامبیا داخل خیابوناش راه میرن، این جمله معنای کاملا متفاوتی پیدا میکنه. A Ziam Story [Highest ranking: #1 - Horror] [Complete...