The storm has begun, yeah it's hard to swallow
تقریبا چهل دقیقه ای میشه که سوار جیپ شدیم و از خوابگاه بیرون زدیم.
لیام داره رانندگی میکنه و از همون لحظه ی اولی که استارت ماشینو زد، تو فکره و زیاد حرف نمیزنه. من تو سکوت کنارش نشستم و نقشه ی بزرگی که روی پاهام پهن کردم رو بررسی میکنم.
تمام سعیمو میکنم تا راه های اصلی و مهم رو حفظ کنم تا اگه نقشه از دستمون رفت یا عجله داشتیم بتونیم از پسش بربیاییم.
من از رانندگی کردن خوشم نمیاد ولی از لیام قول گرفتم تا هر دو سه ساعت جاهامونو عوض کنیم. حداقل تا وقتی که سوار ماشینیم.
دیر یا زود بنزینمون تموم میشه و حتی با وجود سوخت اضافه ای که روی صندلی عقب داریم بالاخره باید ماشینو کنار خیابون رها کنیم و بقیه ی راهو با وسیله های نقلیه ای که کنار خیابونا افتادن بریم. اگه اونا هم نبودن باید پیاده ادامه بدیم.
فعلا دلم نمیخواد بهش فکر کنم. قراره سفر سختی باشه.
نقشه رو تا میکنم و با احتیاط به کیفم برمیگردونم. زل زدن بیش از حد به اون تیکه کاغذ قرار نیست ما رو به پایگاه برسونه.
به لیام نگاه میکنم. باد موهای خوشگل قهوه ایشو به هم میریزه و یه دستش روی فرمونه. دست دیگشو نزدیک دهنش برده و چند وقت یه بار از سر عادت روی لباش میکشه. بین ابروهاش اخم کوچیکی افتاده و با این که نگاهش رو به جادست اما معلومه ذهنش اصلا این نزدیکا نیست.
توی دلم آرزو میکنم که کاش حداقل بیسیم ماشین وصل بود و صدای شوخی و خنده های پسرا جو رو عوض میکرد اما حالا دیگه اونا رو هم نداریم.
ما کاملا به دو جهت مختلف حرکت کردیم و حتی اگه بیسیم رو هم می آوردیم فاصله ی زیادمون باعث میشد بالاخره ارتباط قطع بشه.
برای این که ذهنمو از نگرانی دور کنم و لیامو هم از این حالتش در بیارم، خودم باید دست به کار بشم.
دستمو روی پای لیام میذارم. انگشت شستمو به قسمت داخلی رونش میکشم تا بتونم توجهشو جلب کنم.
لیام دست خودشو روی مال من میذاره. نگاهم نمیکنه و فکرش همچنان مشغوله اما حداقل یه پیشرفتی کردم.
- لیومَم؟ به چی فکر میکنی؟
سرشو یه کوچولو میچرخونه تا چشماش منو ببینه. لبخند کوچیک و بی حالی میزنه و دوباره نگاهشو روی جاده میبره.
- به راهی که باید طی کنیم عزیزم. چیز مهمی نیست.
- خیلیم مهمه. الان یه ربع شده اصلا نگامم نکردی!
- قربونت برم، داشتم رانندگی میکردم.
- به هر حال!!
خنده ی کوتاهی میکنه. خوبیش اینه که از قبلی واقعی تر به نظر میرسه. انگشتاشو به انگشتای من گره میزنه و دست منو بالا میاره تا بتونه پشتشو ببوسه. وقتی کارش تموم میشه دستامونو دوباره روی پاش برمیگردونه.
YOU ARE READING
Z END
Horrorاونا میگن "عاشق شدن کار آسونیه. قسمت سخت ماجرا نگه داشتن عشقیه که پیدا کردی." توی دنیایی که داره به آخر میرسه و به جای آدما زامبیا داخل خیابوناش راه میرن، این جمله معنای کاملا متفاوتی پیدا میکنه. A Ziam Story [Highest ranking: #1 - Horror] [Complete...