How do I live? How do I breathe?
When you're not here I'm suffocating
چیزی که ازش مطمئنم اینه: اگه خودم تنهایی به اینجا اومده بودم و این اتفاقا واسم میوفتاد، مدت ها بود که تسلیم شده بودم.
احتمالا خودمو گوشه ی پایگاه میکشوندم و یه جای دنج دراز میکشیدم تا همش تموم بشه. شاید اصلا اون کارو هم نمیتونستم انجام بدم و برای سریع تر پیش بردنِ همه چی، فقط یه گلوله توی سرم خالی میکردم.
اما الان لیام کنارمه. و لیام... خب، وقتی پای من وسط باشه اون بیش از حد تلاش میکنه. اون هیچ وقت قبول نمیکنه که اتفاق بدی برای من افتاده و فقط باید باهاش کنار بیاد.
لیام میجنگه. و اگه شکست بخوره بدجوری نابود میشه.
به خاطر همینه که من سعی کردم منصرفش کنم. تمام طول راه به هر شیوه ای که میتونستم مخالفت کردم و ازش خواستم کنار بزنه تا حداقل سرگیجم کمتر بشه.
لیام به حرفم گوش نمیده.
اون کت خودشو که همیشه شبا حواسم بود حتما روش باشه رو مثل پتو دور تا دور من میپیچه و منو روی صندلی کمک راننده میذاره.
تو طول راه حتی یک بار هم توقف نمیکنه و پدال گازو تا ته فشار میده.
از اونجایی که صندلیمو یکم پایین برده تا راحت تر باشم، نمیتونم بیرونو ببینم اما حدس میزنم باید سرعت خیلی زیادی داشته باشیم.
لیام به جز رانندگی کار دیگه ای انجام نمیده. تنها حرکتایی که چند وقت یه بار ازش میبینم اینه که اشکای تازه ی روی گونه هاشو کنار میزنه تا بتونه جاده رو خوب ببینه و کت دور منو بالاتر میکشه تا لرزش بدنمو کم کنه.
و نه. هیچ فایده ای نداره چون با هر کیلومتری که جلوتر میریم دندونای من بیشتر به هم میخورن.
بعضی وقتا خوابم میبره و چند دقیقه بعدش با صدای گریه ی آهسته ی لیام بلند میشم. دلم میخواد بهش بگم: "اینقدر گریه نکن، یا حداقل یکم آب بخور. اینجوری که از بی آبی غش میکنی!" اما نمیتونم حرفی بزنم.
پس فقط بیشتر تو صندلی جمع میشم و چشمامو رو هم فشار میدم.
دفعه ی بعدی که بیدار میشم با خاموش شدن موتور ماشین و باز شدن در رانندست.
بدن دردناکمو بالاتر میکشم و اطرافو چک میکنم. خورشید دیگه تو آسمون نیست و همه جا تاریکه.
نمیدونم چند ساعته شب شده اما الان تنها نوری که اینجا هست از چراغای جلوی ماشین میاد.
ما قبل بیرون اومدن از خوابگاه، درِ حیاطو پشت سرمون قفل کردیم تا هیچ کس و هیچ چیزی نتونه داخل بره. یه کلیدش دست پسراست و یکیشم دست لیامه.
YOU ARE READING
Z END
Horrorاونا میگن "عاشق شدن کار آسونیه. قسمت سخت ماجرا نگه داشتن عشقیه که پیدا کردی." توی دنیایی که داره به آخر میرسه و به جای آدما زامبیا داخل خیابوناش راه میرن، این جمله معنای کاملا متفاوتی پیدا میکنه. A Ziam Story [Highest ranking: #1 - Horror] [Complete...