15. What I live for

758 219 111
                                    

Saying that I want more

This is what I live for







خمیازه ی کوتاهی میکشم و جلوی بسته شدن پلک هامو میگیرم. هوا خیلی وقته تاریک شده و چراغ های کم نور ماشین جاده ی شب رو حداقل قابل دیدن کرده.

من دو ساعتی میشه که دارم رانندگی میکنم و لیام رو صندلی کناریم خوابش برده.

بهش نگاه میکنم و ناخودآگاه لبخندی رو لبام میاد. توی صندلی ماشین مچاله شده و پاهاشو بالا آورده. کت خودشو روی بدنش کشیده و یکم از کتش پایین رفته و بازوهای لختشو نمایش میده. اون تو خواب فوق العاده گوگولی به نظر میرسه و مطمئنم اگه اینو به خودش بگم...

خب، مگه میخواد چیکار کنه اصلا؟ بذار وقتی بیدار شد به خودش میگم چه قدر نازه.

با یه دستم فرمونو نگه میدارم و با اون یکی دستم کتشو یکم بالاتر میکشم تا کامل روی بدنش باشه. موهاشو از جلوی چشمش کنار میزنم و توی دلم قربون صدقه ی قیافه ی جذابش میرم.

نگاهمو دوباره به جاده ی خالی از سکنه میدوزم و خمیازه ی دومو میکشم. پاهام کم کم داره درد میگیره و شونه هام گرفته و دردناک شدن.

از اونجایی که خیلی وقته شهر قبلی رو پشت سر گذاشتیم هیچ خونه ای پیدا نمیشه تا حداقل بتونیم یکم توش استراحت کنیم. و در ضمن، خونه هایی که قبلا مال انسانا بودن الان میتونن مال زامبیا باشن و خطرناک هم هستن.

به هرحال با یه چشمم به گوشه ی جاده دقت میکنم تا ببینم یه ورودی به سمت دهکده یا شهرکی پیدا میکنم یا نه.

تقریبا یه ربع دیگه هم رانندگی میکنم تا اینکه چیزی توجهمو جلب میکنه. یه کاروان قدیمی کنار جاده افتاده و من با سرعت از کنارش رد میشم. آروم ترمز میکنم و ماشینو به نرمی نگه میدارم. لیام خوابه پس نباید یه دفعه پامو رو ترمز بکوبم.

بدون اینکه فکر کنم با نگاهم دنبال دور برگردون میگردم ولی بعد که متوجه کار احمقانم میشم خودم خندم میگیره. آخه جاده ای که هیچ ماشین و پلیسی نداشته باشه، چه فرقی میکنه از کدوم سمت توش حرکت کنی؟

یه نیم دایره با ماشین میزنم و مسیر رفته رو برمیگردم. کنار کاروانی که پیدا کردم ترمز میکنم و خوب اطرافشو بررسی میکنم.

هیچ موجود زنده ای کنارش به چشم نمیخوره ولی این میتونه فقط ظاهر قضیه باشه. از وجود چاقو و اسلحم زیر لباسم مطمئن میشم و چراغ قومو در میارم. برای این که به باتری نیاز پیدا نکنیم با خودمون چراغ قوه های دستی کوچیکی آوردیم که با چرخوندن کوک پشتش شارژ میشه.

چند بار میله ی پشتشو میچرخونم و روشنش میکنم.

خوب کنار و گوشه های مسیرو چک میکنم و نفس راحتی میکشم. انگار همه چی امنه. یا حداقل، میشه باهاش کنار اومد.

Z ENDWhere stories live. Discover now