24. A World Left Behind

695 197 99
                                    

Blood red skies

Burn in the wake

Of a world left behind










تا همه چیزو جمع و جور کنیم و بعدِ خوردن مختصر غذایی سوار فوردی بشیم که لیام با اون همه اشتیاق روشنش کرد، از ظهر گذشته.

تو طول راه زیاد حرفی نمیزنیم. دیگه خبری از شوخی های بچه گانه و شیطنتای از سر خوشیمون نیست. انگار روی تک تک حرکات و رفتارمون یه لایه گرد غم نشسته و داره همه چیزای رنگی رو سیاه سفید میکنه.

محبتی که بینمون هست کم نشده. فقط متفاوت شده.

بعضی وقتا که تو خودمم پشت دستشو روی گونم میکشه. یا زمانایی که اون خیلی تو فکره سرشونشو میبوسم. این چیزای کوچیک هیچ وقت تغییر نمیکنن.

کم کم هوا تاریک میشه و خورشید غروب میکنه.

من دیگه غر نمیزنم که پاهام درد گرفته یا نیاز به استراحت دارم. نه این که درد نداشته باشم، اتفاقا برعکس. ولی دیگه بهشون توجهی نمیکنم.

لیام سرعت ماشینو آهسته آهسته کم میکنه و کنار جاده پارک میکنه.

بیرونو نگاه میکنم. تا چشم کار میکنه یه جاده ی تاریک و خالی از سکنست که دور تا دورش بیابونه.

- وایسادیم؟

- آره.

وقتی حرف بیشتری نمیزنه پوکر بهش خیره میشم.

- لیام، میگم چرا وایسادی؟

خنده ی بی صدایی میکنه. از امروز صبح این بهترین ری اکشنی بود که ازش دیدم. دستشو زیر چونم میکشه و گردنمو نوازش میکنه.

- خب سوالتو درست نپرسیدی.

واسش پشت چشم نازک میکنم و نگاهمو به فضای بیرون پنجره میدم.

راستش... خوشحالم که این یکی ماشین سقف داره و یه محیط بستست. اینجاها ترسناک به نظر میرسه.

نگاهمو از بیابون تاریک پشت پنجره میدزدم.

خیره شدن بهش باعث میشه استرس بگیرم.

صدای لیام منو دوباره به خودم میاره.

- دیگه خیلی نزدیک شدیم. فردا میرسیم به پایگاه. به استراحت امشبمون نیاز داریم.

بیرونو چک میکنه و در ماشینو باز میکنه تا ازش پیاده بشه. آب دهانمو قورت میدم. دلم نمیخواست حتی پاشو تو اون محیط تاریک و وحشتناک بذاره.

در صندلی عقبو باز میکنه و وقتی سوار شد پشت سر خودش میبنده. من سریع قفل مرکزی ماشینو میزنم تا همه ی درا قفل بشه.

موهام یکم سیخ شده. اگه الان شرایط بهتری داشتم به خودم میخندیدم ولی شاید یه وقت دیگه. فعلا در حد فاک نسبت به جایی که هستیم حس بدی دارم.

Z ENDWhere stories live. Discover now