33. Rise

667 174 162
                                    

When the ashes start to rise

And the moon falls from the sky






من تند تند توی اتاق راه میرم و خودمو درست میکنم.

صد بار از صبح مدلای مختلف لباسو چک کردم. حداقل در حدی که از فروشگاه ها پیدا کرده بودم و داشتم. و سعی کردم بهترین مدلا رو انتخاب کنم.

لیام روی یکی از تختای اتاقم نشسته و اونم آماده شده اما خوشحالی ای که من حس میکنم توی صورتش نیست.

- وای وای احساس میکنم اینم خوب نیست. اَه چرا همه ی لباسایی که برداشتم مشکین؟ دلم میخواست چندتا رنگی هم داشتم. نکنه فکر کنن خیلی شخصیت تیره ای دارم؟ لیام به نظرت الان بد شدم؟

لیام از فکرای خودش بیرون میاد و دستشو از زیر چونش برمیداره.

وقتی چشماش روی من میاد، ناخودآگاه لبخند میزنه.

- تو محشری.

- اذیت نکنیا. واقعنی بگو.

- دارم واقعنی میگم. خیلی خوشگل شدی. مثل همیشه.

صداش آرومه. اخم میکنم و میرم کنارش میشینم.

با هردو دستم یکی از دستاشو میگیرم و انگشت شستمو پشتش میکشم.

- چی باعث شده تدی بر من اینجوری نگران باشه؟ چیزی اذیتت میکنه؟ لیوم ببین، ما قراره بریم پیش بقیه ی آدما. این چیز خوبیه عزیزم. تو باید خوشحال باشی.

آب دهانشو قورت میده و با سرش تایید میکنه.

- میدونم. فقط...

- فقط چی؟

هردو دستشو دورم میندازه و محکم بغلم میکنه.

نمیدونم دلیلش چیه ولی یه بغل از طرف لیام هر موقعی باشه عالیه پس فقط منم محکم نگهش میدارم و پشتشو ناز میکنم تا آروم بشه.

- از اولین باری که دیدمت تا حالا، هیچ وقت جلوی آدمای غریبه نبودیم. از اول تا حالا فقط من و تو و اون سه تا پسر لعنتی بودیم که اینقدر دوستشون دارم که مثل اعضای خانوادم میمونن. و تو... تو همه چیزمی. من از تجربه یاد گرفتم که آدما همیشه خوب نیستن. من... یکم میترسم زین. میترسم مشکلی پیش بیاد.

لب هاشو خیلی نرم میبوسم و زبونمو روشون میکشم.

اون مثل همیشه نگران ماست.

- ما بلدیم از خودمون دفاع کنیم لیام. و حتی اگه نتونستیم تو اینجا پیشمونی. اینقدر این کله ی خوشگلتو پر از فکرای بد نکن و بذار همه چیز اونجوری که باید، پیش بره.

سرشو تکون میده و لبخند بزرگ تری میزنه. روی موهامو میبوسه و بینشون نفس عمیقی میکشه.

صدای قدم های یه نفر از راهرو شنیده میشه و درِ اتاقمون یه دفعه باز میشه. هری توی چهارچوب در وایساده.

Z ENDWhere stories live. Discover now