"وقتی بهم پشت میکنی و میون انبوهی از آدمها گم میشی، تنهایی ازم جدا نمیشه"
روزی که پیوندش با پسرش قطع شد فکر میکرد هرگز قرار نیست اشک هاش بند بیان، هر روزی که میگذشت گل های بهشتی بی رنگتر میشدن. نمیدونست چه زمانی وقت فراموشـی از راه می رسه.
وقتی قلبش شروع به سرد شدن کرد فکر میکرد هرگز دوباره اشک نمی ریزه. اما ناگهان اشکهاش بدون توقف سرازیر شد،چون پشت اون اشک ها خلاء، درد و رنج نهفته بود. ژان از بیمارستان مرخص شده بود و وضعیت جسمـیش رو به بهبود بود اما زخمی که روی قلبش داشت عفونت میکرد!پنج روزی از زمان ترخیصـش میگذشت.البته که جراحات جزئی ای پیدا کرده بود اما درد عظیمش از دست دادن بچه اش بود. احساس پوچی میکرد انگار که با ارزش ترین داراییـشو ازش گرفته بودن.
ییبو هم پنج روز گذشته به خونه برنگشته بود. نمیخواست که برگرده. مثل سگ هار و افسار گسیخته دنبال رانندهی مقصر میگشت. وانگ جیان هم افرادش رو فرستاده بود. اما ماشین یه ماشین سرقت شده بود و راننده ماسک مشکی به صورت داشت برای همین دوربینهای امنیتی توانایی تشخیص چهره اش رو نداشتن. پیدا کردن اون فرد خیلی سخت شده بود. شیائو ژان دوباره در آستانه ی افسردگی قرار گرفته بود. ییبو وحشی تر شده و اگه قاتلشو پیدا میکرد پوستشو زنده زنده میکند. خیلی خوب میدونست که خودش هدف ماشین بوده اما شیائو ژان هلـش داده بود.وانگ ییبو نمیتونست این واقعیت رو قبول کنه که بچه اشو از دست داده.درسته که فقط 18 سال داشت اما بدجوری دلش میخواست بچه ای از گوشت و خونش رو تو بازوهاش بگیره.مثل اینکه هیچکس نمیخواست که اون احساس شادی و خوشبختی کنه.
شیائو ژان به سقف زل زده بود. دستاش با احتیاط شکم صافشو نوازش میکرد. اشک هاش راهشونو گم کرده بودن. رد خشکی از اشک روی گونه هاش باقی مونده بود.
"بیبی چرا بهم لگد نمیزنی؟ از دستم عصبانی؟"
در با صدای بدی باز شد. شیائو ژان نگاهشو به در دوخت و پسر بلند قامتی رو دید که بیشتر از قبلا رنگ پریده بود. این پسر 5 روز گذشته رو به خونه برنگشته بود. چشم هاش سرخ بود و هالهی خشمگینی اطرافـشو در بر گرفته بود.
" شیائو ژان چرا هنوز اینجایی؟ همین الان برو"
شیائو ژان اصلا تعجب نکرد،میدونست دیر یا زود این اتفاق خواهد افتاد. چه بهتر، حالا دیگه مجبور نبود بچهاشـو دو دستی به وانگ ییبو تقدیم کنه.
"تو...تو بچه مو کشتی!تو کسی هستی که بچمو ازم گرفته!چطوری تونستی این کارو با بچه ام بکنی؟"
زانو های ییبو خم شد و روی زمین افتاد. اشک هاش مثل اولین بارون بهاری روی زمین میریخت. امروز پنجم جولای بود و هواشناسی اعلام کرده بود از دهم جولای بارندگی شروع میشه. اما بنظر میرسید ییبو زودتر از آسمون به استقبال بارون رفته بود. ارتش سربازهای بارون ناگهان به زمین خشک حمله کرده بودن.
"شیائو ژان تو ، تو بچه مو کشتی. چرا هلم دادی؟چرا؟بچمو بهم برگردون"
یکدفعه دست شیائو ژان رو محکم گرفت. شیائو ژان مثل یه کالبد بی روح شده بود.
مهمون کوچولویی که تو سپیده دم پیش پدر و مادرش اومده بود ، مثل شکوفه ی افتاده روی جاده برای همیشه رفته بود. اون به بهشت برگشته بود.میشد دوباره یه روزی مثل یه شکوفه پیش پدر و مادرش برگرده؟
اون بچه ی بی عاطفه مادر و پدرش رو فریب داد. ازشون جدا شده بود. با کجاوهاش از تاریکی به سمت نور رفت و صدای زیبا و شکسته ی پدر و مادرش رو پشت سر گذاشت.
"شیائو ژان نمیخوام ریختتو ببینم ، فقط از زندگیم برو بیرون" دست شیائو ژان رو محکم گرفت و شروع به کشیدنش کرد.
وانگ جیان دید که پسرش شیائو ژان رو گرفت و سعی میکرد از عمارت وانگ بیرون بندازه.
"داری چکار میکنی وانگ ییبو؟"
وانگ ییبو نمیخواست جوابشو بده. به هیچی اهمیت نمیداد فقط میخواست ژان رو بیرون بندازه. نمیخواست قیافه ی شیائو ژان رو ببینه. تنها امیدش ، تنها عشق حقیقـیش دیگه پیشش نبود. پنج روز تمام دنبال کورسوی امید میگشت و حالا که چیزی نصیبش نشده بود عصبانیتش رو سر شیائو ژان خالی میکرد.
وانگ جیان به خدمه دستور داد تا جلوی ییبو رو بگیرن اما اون مثل دیوانه ها شده بود و میتونست هر کسی که بهش نزدیک میشد رو بکشه. و شیائو ژان؟
یک کالبد خالی از روح. دستش پیام درد رو به مغزش ارسال میکرد اما مغزش از کار افتاده بود. چشماش بی روح و لب هاش رنگ پریده بود. چند روزی میشد که لب به غذا نزده بود و مرگ پشت در انتظارش رو میکشید . اما برای ییبو چه اهمیتی داشت؟
وانگ جیان سر پسرش فریاد زد "وانگ ییبو گفتم دستشو ول کن"
این بار از دستور آلفاش استفاده کرده بود. وانگ ییبو متوقف شد. درسته پدرش هیچوقت از دستور آلفاش استفاده نکرده بود اما اون یه الفای معمولی نبود.
شیائو ژان بعد از شنیدن دستور الفا بخاطر اینکه امگا بود تو تنفس دچار مشکل شد و غیرممکن بود که بتونه مقابل فرمان مقاومت کنه اون همم حالا که بدنش ضعیف تر از هر زمانی شده بود. بعد از چند ثانیه هوشیاریشو از دست داد و جسم ضعـیفش روی زمین افتاد. ییبو به ژان و پدرش نگاه کرد و بعد بلافاصله با رها کردن بدن بیهوش شیائو ژان عمارت رو ترک کرد.
بعد از یک هفته وانگ ییبو به عمارت برگشت و مستقیما به اتاق خوابش رفت. مست بود و درست رو از غلط تشخیص نمیداد. میدونست تمام این اتفاقات زیر سر ون روهان و پسرش حروم زاده اش بود! بدون شک یه روزی سر به نیستشون میکرد.
" فکر کرده میتونه بچمو بکشه؟نه من بچه ی دیگه ای درست میکنم. شیائو ژان تو اتاق خوابمه، اره امروز حامله اش میکنم. داره مثل یه زالو تو عمارت وانگ زندگی میکنه پس باید در عوض یه چیزی بهم بده"
در اتاقش رو باز کرد و دید که شیائو ژان روی تخت خوابیده. شروع به ضربه زدن به صورت ژان کرد، صورت ژان از رفتار خشن ییبو جمع شد. چهره اش قرمز شد اما هنوز هم بی حرکت بود و چشم هاش بسته بود.
"هی زالو بلند شو"
"...."
"هی بیدار شو"
"...."
"یادت میدم چطوری درست رفتار کنی. نگران نباش شیائو ژان به زودی چشم هات باز میشن"
مهم نبود چقدر به شیائو ژان سیلی زد اما بیدار نشد. بعد از چند ثانیه شروع به درآوردن لباسهای ژان کرد. سیب گلوی رنگ پریده ی ژان رو بوسید و قلمروی مالکـیتش رو با به جا گذاشتن کبودی مشخص کرد. دست هاش شروع به پرسه زدن روی بدن بی حرکت شیائو ژان کرد. بعد از بجا گذاشتن چند مارک سرخ روی پوست لطیفـش، سر وقت جای دیگه ای از بدنش رفت.
با خشم چنگی به موهای خودش زد. اشک های شـور روی گونه های گُر گرفته از خشمـش جاری شد. آباژور کنار تخت رو گرفت و با قدرت به زمین کوبید.حالا چند تکه از آباژور مرده روی زمین پخش شده بود. در نهایت فرشته ی از پا در اومده رو ترک کرد و از اتاق بیرون رفت.
عشق؟ عشق الکیه... عشق قلبتو نابود میکنه، اونـو زیر پا میذاره و لهش میکنه. هرکسی که گفت عشق باعث جاودانگـیه، سخت اشتباه کرده.
عشق باعث فلج شدن میـشه، کاری میکنه تا همه چیز از دست بره! هیچکس در نهایت باقی نمیمونه!اگه عشق به قلب مسلط بشه، بعد از ماه ها انتظار بیهوده در نهایت چیزی جز یک قلب چروکیده باقی نمیمونه. مایه گذاشتن از روح و قلب برای عشق ورزیدن به یک نفر نتیجه ای جز زخم های عمیق لا علاج نداره.
اونها برای هم ساخته نشده بودن، عشـق تو سرنوشت اونها خونـه ای برای زندگی نداشت.
وانگ ییبو دوباره خونه رو ترک کرد و این بار رفت تا زندگی جدیدی با مادر و خواهر 15 ماهه اش آغاز کنه.
از طرف دیگه شیائو ژان هنوز در حال جنگیدن با شیطان گناهکار درونش بود، نمیتونست خودش رو از شرش خلاص کنه. کاملا تو خلا فرو رفته بود.
وانگ جیان دوباره یک روانپزشک برای شیائو ژان پیدا کرده بود و سخت تلاش میکرد تا حالشو بهتر کنه. وانگ جیان دنبال راننده ی ماشین بود و سرنخی از خانواده ی ون پیدا کرده بود. اما فعلا قصد نداشت از این مدارک استفاده کنه.
منتظر وقت مناسبی بود تا کاری ترین ضربه رو به خانواده ی ون وارد کنه. وانگ ییبو هر روز به دانشگاه و بعد به شرکت وانگ میرفت. تنها جایی که وانگ ییبو ازش اجتناب میکرد، عمارت وانگ بود. حالا تبدیل به آدم بی روح تـری شده بود و کسی جرأت نداشت بهش نزدیک بشه. دیگه هیچ شباهتـی به یه پسر 19 ساله نداشت بلکه به یه آدم بالغ تبدیل شده بود و سردی هر ثانیه روحـش رو بیشتر در آغوش می کشید.ترکیب کاملی از نفرت و عصبانیت شده بود و غیر از خواهر کوچیکش به کسی اهمیت نمیداد. هر وقت دختر کوچولو رو در آغوش میگرفت به یاد منظره ی خاصی میوفتاد. مردی که روی صندلی نشسته بود و با لبخند شکم گردشو نوازش میکرد. آفتاب با احتیاط دستی به روی صورتش میکشید ، و پسری که با لبخند نگاه مشتاقش به ییبـو خوش آمد میگفت"ارباب جوان ، بیایید اون منتظر شماست"
اما دیگه هرگز به عمارت وانگ برنمیگشت. ماه ژوئن داشت از راه می رسید. اگه اون روز برای پیاده روی بیرون نمیرفتن پسرش حالا 7 ماهه بود. خواهرش میتونست چند کلمه حرف بزنه. کلمات کوتاه و شیرینی مثل گهگه. این گه گه ی 19 ساله فقط به خواهرش اهمیت میداد.
May 16 ,2013
بالاخره وانگ ییبو تصمیم گرفت به عمارت وانگ برگرده.وانگ جیان به آمریکا رفته بود. ساعت 10:39 دقیقه ی شب بود.
همه ی خدمهها به محل مخصوص اقامتشون رفته بودن. فقط خدمتکار سو بود که مشغول انجام کاری بود متوجه حضور وانگ ییبو تو عمارت شد. 10 ماهی میشد که اراب جوانش رو ندیده بود. لبخند بزرگی روی صورتش و چشم هاش ظاهر شد"ارباب جوان شما برگشتید"
دلش میخواست مثل وقت هایی که هنوز ارباب جوانش کوچک بود دستی به سرش بکشه. اما حالا پیشخدمت سو هم از ارباب جوانش میترسید. ارباب جوان کوچیکش خیلی تغییر کرده بود.
"عمو سو من یه کاسه سوپ مرغ میخوام. همونی که برای من و گه... منظورم من و شیائو ژان درست کرده بودید درست کنید و به اتاقم بفرستید" و بعد سمت اتاقش رفت.
خدمتکار سو از زمانی که ییبو تو بغل مادرش به عمارت وانگ اومده بود مراقبش بود.از زمانی که ارباب جوانش فقط هفت روز داشت شش دنگ حواسشو بهش داده بود. هرگز فکرشم نمیکرد روزی برسه که ارباب جوانشو نشناسه.
هاله ای سرد اطراف پسر جوان رو فرا گرفته بود ، این بی حسی اونو یاد گذشته ی وانگ جیان می انداخت. وقتی که شیائو شوچین قلبـش رو شکست از اون روز به بعد وانگ جیان کاملا تغییر کرد. و حالا پسرش درحال تبدیل شدن به پدرش بود. سرد ، بی رحم و خونسرد.
وانگ ییبو به اتاق رفت. اتاقش مثل قبل بود. ملحفه ی سفید و گل پئونی سرزنده ای که تو گلدون بهش لبخند میزد. اکشن فیگورهای قدیمی، ربات، ماشین اسباب بازی، همه چیز مثل قبل بود البته به جز خودش! تهویه ی اتاق رو روشن کرده بود اما شیائو ژان رو نمیدید.کجا رفته بود؟
ناگهان متوجه صدایی که از اتاق کناری میومد، شد. اون اتاق ، اون اتاق برای بچه اش درست شده بود. بلافاصله به اتاق کناری رفت و شیائو ژان رو دید که مثل یه گوله پنبه تو خودش جمع شده و محکم عروسکی رو بغل کرده و خوابیده. تهویه ی هوا خاموش بود.تابستون پیروز میدون مبارزه با بهار شده بود، و حالا روی تخت پادشاهی نشسته بود.هوای اتاق فوق العاده گرم بود.
وانگ ییبو به شیائو ژان نزدیک تر شد، کسی که متوجه حضورش تو اتاق شده بود.
گونه ی شیائو ژان رو لمس کرد. لب هاش کمی از هم فاصله گرفته بود، زیبا بود مثل فرشتهی بی بالی که از بهشت سقوط کرده بود. شیائو ژان چشم هاشو باز کرد و نگاهش به ارباب جوان افتاد. ارباب جوان عینک زده بود . اون هرگز ارباب جوانش رو با عینک ندیده بود.
ارباب جوانش تغییر کرده بود، درسته که قبلا لباس سیاه میپوشید اما هرگز هاله ی تاریک و سیاهی احاطه اش نکرده بود.
اون با صدای نافذ اما آروم ، لطیف و در عین حال مردونه پرسید "چرا اینجا خوابیدی؟"
قلب شیائو ژان شروع به محکم تپیدن کرد. انگار که هزاران بچه کوچولو به پارک اومده بودن و بعد از دیدن ماشین ها هیجان زده شده بودن. ده ماه بود که ارباب جوانش رو ندیده بود. تازه داشت با شوک از دست دادن بچه اش کنار میومد.
*در زدن*
"بیا داخل"
چشم های وانگ ییبو به شیائو ژان که هنوز روی زمین دراز کشیده بود دوخته شده بود.
"ارباب جوان سوپتون"
"بذارش تو اتاقم"
خدمتکار سو گفت و تنهاشون گذاشت "چشم"
"بیا به اتاق من بریم و اونجا بخواب. مجبور نیستی اینجا بخوابی"
"اما من...من...میخوام..."
اما وانگ ییبو دست چپشو زیر زانو های شیائو ژان و دست راستشو زیر گردنش گذاشت و بلندش کرد"نگهم دار"
کمتر حرف میزد و هیچ حسی هم نداشت. در اتاقش رو باز کرد و شیائو ژان رو به آرومی روی تخت گذاشت. کنارش نشست و ظرف گرم چینی رو که داخلش سوپ مرغ شفافی بود ، نگه داشت. یک قاشق از سوپ برداشت"دهنتو باز کن"
شیائو ژان بهش نگاه کرد. نمیدونست از کی دوباره اشک هاش شروع به ریختن کرده بودن. دهنشو باز کرد، هنوز عروسک رو تو بغلش نگه داشته بود. وانگ ییبو به آرومی شروع به غذا دادن بهش کرد و بعد لب های ژان و اشک هاشو با انگشت شست پاک کرد.
به عروسکی که از آغوش گرم شیائو ژان لذت میبرد اشاره کرد "چرا نگه اش داشتی؟"
شیائو ژان بهش نگاه کرد و عروسک رو کنار گذاشت.
"بخواب"
وانگ ییبو شونه ی شیائو ژان رو گرفت و روی تخت آروم هلش داد. شیائو ژان تا اون لحظه فقط توی سکوت گریه کرد و چیزی نگفت. اما حالا دست راست وانگ ییبو رو گرفت و کف دست بزرگشو روی گونه اش قرار داد.
"بخواب"
"نه" شروع به مالیدن گونه اش به کف دست ییبو کرد.
ییبو گفت "دوباره بچه شدی" اما دستشو برنداشت. وانگ ییبو دست چپشو روی گونه ی راست شیائو ژان گذاشت و به صورتش نزدیک تر شد"ما مثل رومئو و ژولیت هستیم"
شیائو ژان با تعجب بهش نگاه کرد و پرسید"چرا؟"
"تو لازم نیست بدونی فقط چشم هاتو ببند"نظرتون چیه که ووت هارو ببرید بالا؟:((
شرطی نیست اما خوشحالی دل مترجمه:*
بوس بهتون تا قسمت بعد فعلا^^
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐞 𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐚𝐥 𝐃𝐚𝐟𝐟𝐨𝐝𝐢𝐥
Fanfiction─نام فیکشن: ࿐࿔🌼The Eternal Daffodil🌼࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: رمنس، امگاورس، اسمات، امپرگ ─نویسنده: @_RuiShi_ ─مترجم: Sebastian 🐾🍓 ─وضعیت: HIATUS ─شیائو ژان با چشم هایی مملوء از اشک گفت" نه سال آزگار عاشقت بودم، تمام این سالها، عاجزانه میخواستم...