قـسمت چهل و یکم - سکوت قلبت در مورد من حرف میزنه!

736 155 21
                                    

های گایز~
سباستین،مترجم " نرگس ابدی" هستم.

فیکشن "نرگس ابدی" فعلا به حالت تعلیق در میاد، چون این بوک به دلایل نامشخصی از واتپد پاک شده و طبق صحبتی که با نویسنده شد، بخاطر دلایل شخصی از جمله امتحان و ... فعلا قصد ادامه و ری‌پابلیش فیکـش رو نداره. اما به محض ری پابلیش شدن بوک اصلی این بوک دوباره اپ دیت میشه ؛)

از همه‌ی خواننده‌هایی که "نرگس ابدی" رو دنبال میکردن عذرخواهی میکنم و
امیدوارم بتونید من رو درک کنید چون 40 قسمت از این فیک رو ترجمه کردم و باهاش خندیدم و اشک ریختم و براش زحمت کشیدم، بهش وابسته شدم و تقریبا خاطرات زیادی ازش داشتم :)🌨

اونایی که داخل چنل بوده باشن فهمیدن که نظر سنجی ای گذاشتم تا بپرسم تا 5 قسمت بعدی نرگس که آماده شده دارمش اپ کنیم یا بریم سروقت فیک جدید و خب خیلی ها خواستن تا اون 5 قسمت آپ بشه :))

امیدوارم واقعا منو ببخشید من هنوز با فکر به این موضوع که دیگه 5 شنبه های این بوک رو نمیتونم اپ کنم دلم میگیره🌧
یطورایی حس اینو داشتم که دوباره نرگس کوپولوی ژانو از دست دادم :)

به عنوان حرف آخرم لطفا نرگس کوچولومو یادتون نره :)🌼🤍
***
"بابا اینجاست آیوان، حال پاپات خوب میشه"
چشم های لوبیا کوچولو با شنیدن اون کلمات گرد شد و به مرد نگاه کرد. اتاق در سکوت فرو رفت و صدای ضعیف نفس کشیدن امگای جوان به گوش میرسید. اون سکوت فرق داشت. چشم های بادومی آلفا کوچولو توجه آلفای چشم عسلی رو بخودش جلب کرد.
نسخه ی بزرگتر آیوان به آفتاب زندگی گم شده‌اش طوری نگاه میکرد که انگار قلبش رو آماده‌ی استقبال از ورود پسر کوچولوش کرده بود. مرد قد بلند دست‌هاش رو برای به آغوش کشیدن آفتاب زندگیش  باز کرد و بوسه های زیادی روی صورتش میکاشت تا روحش رو به یه شمش طلا تبدیل کنه.
میخواست از سایه ی گذشته اش بیرون بیاد، آرزو میکرد این خورشید کوچولو روحش رو با زیباییش به آتیش بکشه و تاریکی رو از نگاهش برای همیشه پاک کنه.
آسمان زیبای نوامبر با پرتوهای خورشید پر شده بود، ابر سفیدی مشتاقانه اطراف خورشید پرسه میزد و برای در آغوش کشیدنـش بی قرار بود، شاید خورشید همون پسـر کوچولو و ابر خود ییبو بود که شیفته ی حرارتش شده بود و برای در آغوش کشیدنـش کاسه ی صبرش لبریز شده بود.
آیوان به آرومی به عقب قدم برداشت و هر لحظه فاصله‌ی بین خودش و پدرش رو بیشتر میکرد. شاید این بی رحمی سرنوشت بود که آیوان و باباش از هم جدا کرده بود.
"آیوان بیا پیش بابا"
اشک از چشم هاش سقوط کرد و امروز برای اولین بار بعد از سال ها بود که مثل دیوونه‌ها گریه میکرد. مثل ابر بهار گریه میکرد و اجاره داد تا از شر بار سنگینی که این مدت روی سینه‌اش نشسته بود، خلاص شه. این اشک هایی بود که دیگه نمیتونست مانع ریختنـشون بشه.
آلفای جوان با قرار دادن بدن امگا روی زمین شروع به خزیدن به سمت پسرش کرد، میخواست فقط یک بار هم که شده پسرش رو بغل کنه "لطفا بیبی،بیـ...بیا پیشم،چرا...ازم..دوری میکنی؟"
کامل کردن یه جمله اون هم تو همچین شرایطی واقعا براش سخت بود. داشت خفه میشد!
آیوان درحالیکه به عقب میرفت تا از چنگ پدرش فرار کنه گفت"تو آدم بدی هستی، بهم دست نزن آجوشی"
"بیا پیش بابا!نه من بهت صدمه نمیزنم بیبی،لط...فا...بیا...پیشم"
"نه،اول پاپامو ببر بیمارستان"
درحالیکه بازوی سمت راستش رو به سمت پسرش دراز میکرد زمزمه کرد "لط..لطفا بیبی"
حتی اگه سالهای سال هم از پسرش دور بود هم فرقی نمیکرد. وجود پسرش در اعماق روحـش حک شده بود. پسرش اومده بود تا درد کشیدنـش رو به واسطه‌ی دونه‌های مرواریدی که روی مژه‌های بلندش جا خوش کرده بودن، ببینه.
دیدش اونقدر تار شده بود که نمیتونست نفـرتی که به وضوح تو صورت آلفا کوچولو نقش بسته بود رو ببینه. آلفا کوچولو با اخم هایی توهم پرسید"آجوشی پاپامو میبری بیمارستان یا نه؟"
"اره میبرم"
پدر آلفا نگاهی به گه‌گه‌اش انداخت و بار دیگه پسرش رو غافلگیر کرد"لطفا،لطفا بذار بغلت کنم بیبی"
پسرش ایستاد، سخت تلاش میکرد تا خودش رو از آغوش باباش که روبه روش خم شده بود نجات بده. ییبو با سکوت ستاره ها، دریا و سکوت شهر به خوبی آشنا بود اما این سکوت فرق داشت
تالاپ...تلوپ...
آهنگ ضربان قلبـش داشت سکوت رو میشکست، سکوتی که تنها همین آهنگ رو میشناخت. ناگهان آلفای بزرگ‌تر حس کرد لمس شده، دست مرد کوچولویی که داشت به پشتش ضربه میزد. وقتی پسرش کمرش رو نوازش میکرد مثل بارونی که روی شیشه‌ی بخار بسته میزنه، میلرزید. اما اون لحظه فقط چند ثانیه طول کشید تا به درد شدیدی که داخل بدنش میپیچید ختم بشه.چشم های کهرباییش به محض رها کردن پسرش با چشم های بادومیش روبه رو شد. پسرش سمت چپ گردنش رو گاز گرفته بود..
"مگه قبلا بهت نگفتم بهم دست نزن؟کی پاپامو میبری بیمارستان؟"
ییبو با بغضی که سعی میکرد گلوش رو بشکافه گفت"آره بیرون وایسا من الانـ..."
"من هیچ جا نمیرم با پاپام میام"
وانگ ییبو گه گه اش رو بلند کرد و سمت ماشینش رفت، پسرش هم پشت سرش قدم برداشت. بدن بیهوشش رو صندلی عقب خوابوند و در جلوی ماشین رو برای بچه اش باز کرد.
خورشید کوچولو بی توجه بهش پیش پاپاش نشست. آلفای جوان ماشین رو روشن کرد و جسم بیهوش رو به بیمارستان رسوند. پسرش با کف دست های کوچولوش پیشونی گه گه اش رو لمس میکرد، بچه اش مضطرب بود.
درحالیکه از آیینه ی ماشین نگاهی به عقب می انداخت از خودش پرسید
گه گه اگه تو سکوت باهات درباره ی گذشته حرف بزنم صدامو میشنوی؟وقتی هیچ واژه ای تو ذهنم باقی نمونده، تو سکوت باهام حرف میزنی؟
از آخرین باری که گه گه اش رو دیده بود شش سالی میگذشت.

Flashback
شیائو ژان میخواست اعتراف عاشقانه اش رو به ارباب جوانش بده اما اون روز براش کابوس بدی رقم خورده بود. نامه ای که هرگز به مقصد نرسید.
بعد از گذشت چند روز از اون اتفاق تو مدرسه،آلفای 16 ساله بخاطر راتش تو عمارت مونده بود. تصمیم داشت که به اتاق گه‌گه اش بره. اون روز ژان رو با یه نامه ی زرد رنگ تو دستش، دیده بود. اون چی بود؟
با اینکه ژان به مدرسه رفته بود اما پاورچین پاورچین وارد اتاقش شد، درسته که کسی اونجا نبود اما احتیاط شرط عقل بود. کل اتاق رو برای پیدا کردن اون کاغذ زیر و رو کرد اما پیداش نمیکرد که ناگهان توجهش به قاب عکس روی میز جلب شد.  یه مجموعه از عکس های خودش بود! کی اون همه عکس رو گرفته؟ همه اش عکس های ساده ای بودن! توجهش به پاکت زیر اون قاب عکس جلب شد و برش داشت. شروع به خوندن نامه ی داخل پاکت کرد، یه نامه‌ی عاشقانه! از اینجور نامه ها زیاد به دستش میرسید اما این یکی از طرف گه گه اش بود!
این روزها نمیتونست خشمش رو کنترل کنه و بی ادبانه با گه گه اش رفتار میکرد، هزاران بار میخواست ازش معذرت خواهی کنه اما لی شنگ مدام تو گوشش میخوند که همچین کاری نکنه. میگفت که ژان هم درست مثل پدرش مانع خوشبختـیشه. پس چرا امروز خوشحال بود؟ این نامه ی کوچیک برای خوب شدن حالش کافی بود و به خوشبخت ترین آدم روی زمین تبدیلش کرده بود.
به سرعت به سمت اتاقش رفت و با تلفن بلک بریش از روی نامه عکس انداخت. بعد به سمت اتاق گه اش تو طبقه ی همکف برگشت و اون رو روی میز گذاشت؛ امیدوار بود ژان هر چه زودتر اون نامه رو بهش بده.
چند روز گذشت...
ماه ها گذشت...
سال ها گذشت...
اما نامه‌ی زرد رنگ هرگز به دستـش نرسید.
طی اون روزها بعد از اون اتفاق ناخوشایند سکوتی بینشون برقرار شده بود. اون میخواست هزاران بار از گه گه اش درمورد اون نامه بپرسه اما نتونست.
اون سکوت وحشتناک بود، ییبو امیدوار بود که گه‌گه اش سکوت قلبـش رو که از ییبو براش میگفت، بشنوه و یا سکوت قلب ییبو که مدام سرود حماسی کنار هم بودنـشون رو میخوند.
End Of Flashback

بعضی از سکوت ها از صد ها فریاد هم بلندتره و بعضی از سکوت ها هر روز عمیق تر از قبل میشه، این سکوت هنوز هم کاملا شکسته نشده بود. اما جای تصویر اون نامه هنوز تو گالری عکس های آیفون وانگ ییبو امن بود.
چند دقیقه طول کشید تا به بیمارستان برسن،بعد از رسیدنشون آلفای جوان گه گه اش رو بغل گرفت و درحالیکه آلفای کوچیک کنار باباش قدم برمیداشت و شونه ی پاپاش رو در دست گرفته بود، وارد بیمارستان شدن.
سه پرستار بلافاصله با برانکارد سمتشون رفتن و بدن لاغر اندام رو به بخش اورژانس بردن و از آلفای کوچیک و آلفای بزرگ خواستن که بیرون منتظر بمونن.
تاجر جوان وقتی نگاهش رو پایین انداخت صدایی شنید، صدایی که از سمت بچه اش میومد، صدای شکمش بود. فورا خم شد و دست هاش رو دراز کرد تا بدن کوچیک نسخه ی کوچیکتر خودش رو بغل بگیره.
"میخوایی چیزی بخوری؟"
"....."
پسرش بهش نگاه میکرد، اون به وضوح میتونست ببینه بچه اش گشنه است.
"شکم کوچولوت صدا میده"
بابای آلفا شکم کوچولوی بچه اش رو نوازش کرد.
پسرش نگاهش رو ازش گرفت"صدای شکمم بخاطر رد شدن غذا، مایعات و گاز هاست که تو معده و روده ی کوچیک اتفاق میوفته. این قسمت طبیعی هضم غذاست، اما میتونه بخاطر گشنگی هم باشه"
".....از کجا این چیزا رو یاد گرفتی؟"
شیر کوچولو با صورتی سرخ شده گفت"پاپا بهم گفته،چون اغلب گشنه ام میشه"
غروب شد و آسمون رنگ صورتی مایل به قرمزی به خودش گرفته بود که شبیه پوست شیر کوچولو شده بود.
"همینجا بمون و جایی نرو"
ییبو دوباره به ماشین برگشت و هودیش رو تنش کرد، چون نمیتونست لباس های رسمی رو به مدت طولانی تحمل کنه، بعد مستقیما به سمت غذا خوری بیمارستان رفت تا برای بچه اش چیزی بگیره. نمیدونست بچه اش چی دوست داره، اولین بار بود برای بچه اش چیزی میگرفت...خیلی خوشحال بود.
چند دقیقه طول کشید تا همونجایی که بچه اش منتظر بود برگرده. اما وقتی رسید قلبش از تپش ایستاد!بچه اش نبود!کجا رفته بود؟
به سمت پذیرش برگشت اما قبل از اینکه ازشون سوالی بپرسه دید که پسرش داره با یه دکتر حرف میزنه. فورا سمت کودکش دوید و متوجه شد اونها قبلا خراش های رو کف دست و زانوش رو براش پانسمان کردن.
"شما پدرش هستید؟"
فورا جواب داد "آره!"
"خب،خوبه. خراش های جزئی برداشته. دیدم اونجا نشسته و داره صحبت میکنه. بعدش دیدم آسیب دیده برای همین پانسمانش کردم. خیلی خوش شانسید که همچین بچه ی نابغه ای دارید. میتونم ببینم یه دکتر آینده جلوم ایستاده. به هرحال همسرتون خوب میشن. نگران نباشید"
اون دکتر بعد از کشیدن لپ تپل وانگ کوچیک از پیششون رفت.
"بیا اینجا"
ییبو از شنیدن اون حرف ها لذت برد. بچه اش نابغه بود. کدوم پدر میتونست همچین بچه ی نابغه ای داشته باشه؟اما اون داشت! با اینکه زیاد باهاش صحبت نکرده بود اما کدوم بچه ی 5 ساله ای درباره ی دستگاه گوارش اینهمه اطلاعات داره؟
"نه آجوشی چیزی که برام گرفتی رو نمیخورم"
"چرا؟"
"چون آدم بدی هستی"
چشم های کهربایی آلفای جوان با چشم های آهویی پسرش گره خورد.
"کی گفته که من آدم بدیـــــ---"
"هیچکس اما من میـــــ--"
قبل از اینکه شیر کوچولو بتونه حرفش رو تموم کنه، شکمش شروع به تولید صداهای مختلف کرد.
"باشه همین یه دفعه رو میخورم"
با گرفتن کیسه ی کاغذی از پدرش،به بخش انتظار برگشت و روی یه صندلی کوچیک نشست. پدرش کنارش نشست تا غذا خوردنـش رو با لذت تماشا کنه. اون لحظات ارزشمندی مثل برداشتن اولین قدم و زبون باز کردنـش رو از دست داده بود.
اولین کلمه ای که گفته بود چی بوده؟یعنی گه گه اش ازش فیلم یا عکسی ثبت کرده بود؟
پسرش ساندویچ تخم مرغ-مایو رو تمام کرد، باباش نمیدونست اما اون واقعا غذای مورد علاقه‌ی پسرش بود. درحالیکه پاهاش رو تو هوا تاب میداد و اسموتی میوه ای مخلوطش رو تکون میداد، به باباش نگاهی انداخت.
پدرش نمیتونست چشم از پسرش برداره. چند نفری که توی بخش انتظار بودن از دیدن این صحنه لذت میبردن. هر دوی اونها وانکش یکسان داشتن! خصوصیات یکسان! همینطور لباس شبیه به هم!مخصوصا لب هاشون!
نسیم خنک سفرش رو شروع کرده بود، غروب با پتوی سیاه رنگی که پر از ستاره بود از راه رسید و آسمون رو پوشوند.
مرد کوچیک بعد از خورد غذاش گفت" کومائو آجوشی"
"....."
"شیه شیه، آه میتونی لطفا سرتو پایین بیاری آجوشی؟"
ییبو بلافاصله سرش رو پایین آورد و از حس نفس های نرم پسرش رو پوستش،چشم هاش گشاد شد. پسرش همونجایی که گاز گرفته بود رو به آرومی فوت میکرد. آلفای بزرگتر تا اون موقع دردش رو یادش رفته بود.
"من پوستت رو فو-فو کردم دیگه صدمه ای نمیبینه"
"ممنونم آیواـــ" قبل از اینکه حرفش رو تموم کنه صدای رعد و برق مانندی شنیده شد.
"آیوان داری چیکار میکنی؟"
هر دو آلفا به یه سمت نگاه کردن و مردی رو با لباس زیتونی دیدن.
"گه گه"
"پاپا"
هردو آلفا واکنش یکسانی داشتن! ترسیده بودن!

𝐓𝐡𝐞 𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐚𝐥 𝐃𝐚𝐟𝐟𝐨𝐝𝐢𝐥Donde viven las historias. Descúbrelo ahora