ژان صبح خیلی زود از خواب بیدار شد و به تماشای طلوع آفتاب نشست. آسمـون پر از لکه های قرمز و زرد آبی رنگ بود و ابرهای مرمری رنگ پس زمینه ی این پالت رنگی رو روشن کرده بود. چهره ی سیاه شهر مثل نقطه ای قیری میون این سرزمین طلایی بنظر می رسید. کنار پنجره ایستاده بود و گاه و بیگاه نگاهی به شاهزاده کوچولوی دوست داشتنیش مینداخت.
از امروز به بعد قرار بود تو بیمارستان مرکزی اطفال شهر پکن شروع به کار کنه و یوبین هم ترتیب یه پرستار بچه برای نگهداری از آیوان رو داد و مدرسه ی آیوان از هفته ی بعد شروع میشد.
به آرومی به تخت آیوان نزدیک شد و به آرومی پیشونـیش رو لمس کرد. چند قطره اشک شروع به چکیدن کرد و باعث بیدار شدن پسر کوچولوش شد. همینطور که داشت چشمهای کشیده و ریزش رو میمالید پرسید"پاپا، داری گریه میکنی؟"
"نه"
"گریه نکن...آیـوا....کاری....میکــــ...خوشحال..."
لوبیای فسقلی قبل ازینکه کلماتش رو کنار هم بچینه دوباره به خواب رفت. ساعت پنج و نیم صبح بود و برای آیوانی که همیشه عادت داشت هشت صبح از خواب بیدار شه، خیلی زود بود. با انگشت شست شروع به نوازش گونه ی تپل پسرش کرد و لبخند ظریف میون قاب صورتش نشست.
[ عمارت وانگ]
موجی از خستگی درونـش جریان پیدا کرد طوری که انگار به مغز و استخونـش نفوذ کرده بود و حالا داشت وارد گوشت و پوستـش میشد. داشت تسلیم این وضعیت بدون هدف و فلج کننده میشد طوری که تنها خواسته اش برای ادامه ی زندگی خوابیدن و پایان دادن به این درد بود.
داشت در عمقی از تاریکی زندگی میکرد که نور هیچ خورشیدی توان روشن کردنـش رو نداشت و با اشک هایی که جاری شده بود، خاطرات قدیمی رو میشست. به تنها کسی که دوست داشت قول یک دنیا رو داده بود اما همون شخص از زندگیش بیرون رفت و تو دنیایی ویران شده تنهاش گذاشت. از اون روز هر لذتی، سهم کوچیکی از درد بود و آسـمون آبی رنگش از ابرهای خاکستری پر شده بود.
تخت خوابش رو رها کرد و کالبد خالی از روحـش رو به زحمت به سمت حمام کشوند. بعد از نیم ساعت از حمام بیرون اومد و قاب عکس دخترش رو روی میز گذاشت و با کت و شلوار آبی از اتاقش بیرون رفت.
ماشینش رو به سمت "همون خونه" روند، جایی که آفتابش به همراه پاپاش زندگی میکرد. وقتی داشت به سمت مقصد حرکت میکرد لحظهای عطر یاس و میخک از رایحهاش پنهان نشد و نسیم صبحگاهی با عطر خوش بهش خوشآمد میگفت.
باریکههای آفتاب پوست رنگ پریدهاش رو نوازش میکرد از وجودش یک مخلوق جاویدان الهی میساخت.
مردی که قامت کشیده و ظریفی داشت به قهوه معتاد شده بود، دوست داشت صبحش رو با یک فنجون قهوه ی داغ شروع کنه.هر روز بعد ازینکه خورشید کوچولوی خوابآلودش تو خونهی نقلیش از خواب بیدار میشد اولین کاری که انجام میداد ریختن قهوه تو ماگ مورد علاقهاش بود. سرمای ماه نوامبر زودتر از همیشه بیدارش کرد، درختها زیر نور کریستالی صبح میدرخشید و پردههای سفید اتاق با هر نسیم به رقص درمیومد و بوی تند قهوه جایزه ی زود از خواب بیدار شدنش بود.
"پاپا، گشنمه"
ژان اونقدر غرق تنها قهوه خوردنش شده بود که متوجهی حضور پسرش نشد. وقتی قهوه اش رو تموم کرد متوجهی حضور پسرش شد.
"املت برنج، ساعت ده دقیقه به هفته!چرا به این زودی بیدار شدی؟"
املت لبهای هلویی رنگ کوچولوش رو جمع کرد و گفت"نمیدونم!فکر میکردم داری مثل نینی کوچولوها گریه میکنی برای همین اومدم پیشت"
"به کی گفتی نینی؟بیا اینجا ببینم"
شیائو ژان دنبال پسر کوچولوش راه افتاد تا تنبیهی که در نهایت به کلی بغل کردن ختم میشد رو شروع کنه. پسرش با عجله از اتاق بیرون رفت و با صدای بلندی داد زد"اگه میتونی منو بگیر"
"شیائو یوان وایستا"
"نووچ"
لوبیا کوچولو شروع به دویدن دور میز غذاخوری کرد. مرد لاغر اندام روی زانوهاش خم شد و دستش رو روی سینه اش گذاشت تا نفس بگیره"باشه....تو....بردی....من....دارم....پیر میشم...اخخ....نمیتونم...نفس بکشم"
صورتش قرمز شده بود و یوان به خوبی این علائم رو میشناخت.پاپاش داشت وارد هیت میشد. با عجله سمتش دوید و شروع به نوازش پشتش کرد و صداش میلرزید اما به زحمت بغضشرو قورت داد و گفت"پاپا چی شده؟بازم قفسه سینت درد میکنه؟"
سانشاین کوچولو بعد از تموم کردن جملهاش شروع به گریه کرد اما یهو خودش رو میون بازوهای پاپاش پیدا کرد.
"گیرت آوردم"
وقتی دید حال پاپاش خوبه،چشمهای ریزش، گشاد شد. صورتش گر گرفت و با کف دست کوچولوش شروع به ضربه زدن به سینهی پدرش کرد"تو بهم دروغ گفتی...چرا..." و صدای گریهاش از قبل هم بلند تر شد.
"آیووو...بیبی گریه نکن...هیششش پاپا حالش خوبه. بیین! قول میدم دیگه تکرار نکنم، گریه نکن پسرم"
پاپا شروع به نوازش پشت پسرش کرد و بوسههای بیشماری روی صورت فسقلیش کاشت.
بعد از ده دقیقه ی کامل آبغوره گرفتن، بالاخره پسر کوچولو دست از گریه کردن برداشت و گفت"خستمه، گشنمه، پاپا املت میخوام"
"...میدونستم که همچین فرمایشی داری، باشه، اول برو لباس گرمتو بپوش و دست و صورتت رو بشور" شیائو ژان پسر کوچولوش رو بوسید و بعد راهی اتاق خوابش گرد. به سمت آشپزخونه رفت تا املت برنج مورد علاقه ی سانشاینـش رو آماده کنه. هویج رو خرد کرد و یواشکی مقداری گشنیز داخل تابه ریخت، میدونست که پسـرش از گشنیز خوشش نمیاد اما هیچوقت هم متوجهش نمیشد و به طور معجزه آسایی این سبزی ده برابر غذا رو لذیذ تر میکرد.
پسرش داشت با صدای بلندی آواز میخوند"پس میخوای با آتیش بازی کنی؟ قبل ازینکه بسوزی حواستو جمع کن!هرچی که دلت میخواد، ما آتیش به پا میکنیم" و فضای دستشویی و افکار پدرش رو مشغول کرد.
رنگهای دلپذیر مشغول چرخیدن تو تابه بودن و بخار گرمی بلند میشد و بوی ادویه ی تند و عطر ظریف سبزیجات تو فضای آشپزخونه در حال رقصیدن بودن. قاشق و چاقو رو روی کابینت گذاشت و پسـرش رو صدا زد"دونه ی قهوه، املتت حاضره"
دونه ی قهوه با عجله از اتاق بیرون اومد و روی صندلی نشست و همچنان مشغول آواز خوندن بود"حالا دیگه مال منی، من و تو، باید از بقیه دور بشیم، آتیش تو چشمامو میبینی؟این احساس داره دیوونم میکنه، دختر تو بدجوری دیوونم کردی، بیا داستانمون رو بنویسیم، تو باید منو بشناسی....آره آره آره"
مرد لاغر اندام با چشمهای حیرت زده به آواز خوندن پسر کوچولوش خیره شد"واو، میتونی انگــلـ..."
آلفا کوچولو گفت"بله، این آهنگ مورد علاقمه" و یه قاشق پر از املت گرم تو دهنش گذاشت.
بعد از خوردن املت، با بشقاب به سمت سینک رفت و روی چهارپایه ی چوبی ایستاد و بشقابش رو شست. از وقتی چهار سالش بود اغلب کارهاش رو خودش انجام میداد، بخاطر اینکه پدرش 19-20 ساعت از شبانه روز تو بیمارستان سپری میکرد یاد گرفته بود که چطور باید از خودش مراقبت کنه.
بلد بود که چطور غذاش رو تو مایکروویو گرم کنه، یا بعد از غذا خوردن ظرفهاش رو بشوره، و همینطور میدونست چطور ساندویچ درست کنه و نودل فوری بپزه.
شیائو ژان مشغول کمک به پسرش بود که صدای تلفن بلند شد. دست خیسش رو با لباس پاک کرد و تلفن رو برداشت. شماره ی ناشناسی روی صفحه ی 5.8 اینچی نمایان شد"الو؟شیائو ژان هستم بفرمایید؟"
"..."
"الو؟های، هلو؟موشی موشی؟یوبوسئو؟" کمی گوشی رو از خودش دور کرد و با صدای آرومی از پسرش پرسید"به زبون دیگه ای مونده که بگم؟"
پسرش بشقابش رو با دستمال خشک کرد و با صدای بلندی گفت"بونژو، چائو، هولا"
صدای خندیدن از پشت خط اومد و تماس فوراً قطع شد، ضربان قلب دکتر جوون بالا رفت، به خوبی این صدا رو میشناخت. چنگی به سینه اش انداخت و روی زمین نشست. درد شدیدی تمام وجودش رو در برگرفت.
سانشاین کوچولو با چشمهای گرد شده پرسید"چی شده پاپا؟"
ژان محکم مچ دست پسرش رو گرفت و به خودش نزدیک کرد و تو آغوشش نگه داشت و به آرومی زمزمه کرد"امکان نداره"
گوش تیز پسر کوچولوش تک تک واژه ها رو شنید، نمیدونست چه اتفاقی افتاده اما میتونست به خوبی ضربان قلب دیوونه وار پدرش رو میون آغوشش حس کنه. شیائو یوان بازوهاش رو دور گردن پدرش حلقه کرد و گفت"من اینجام، من اینجام پاپا"
Flashback
شیائو ژان و وانگ ییبو عصر به پارک رسیدن. صدای خنده ی بچه ها فضای پارک رو پر کرده بود. بچه ها هر طرف میدویدن و بازی میکردن. شیائو ژان به بچه ها نگاه کرد و ناگهان قلبش به درد اومد. طوری که انگار نمی تونست نفس بکشه، رشته ای دور قلبش پیچیده شده بود و داشت تکه تکه اش میکرد. احساسات دست به دست هم داده بودن و کاری کردن که قطرههای اشک گوشه ی چشمهاش پدیدار بشه. محکم دست ارباب جوانش رو نگه داشت.
ارباب جوان بهش نگاه کرد و طولی نکشید که ژان خودش رو میون بازوهای ارباب جوانش پیدا کرد.
تالاپ...تلوپ...
صدای ضربان قلب ارباب جوانـش بهش اطمینان خاطر میداد که همونجا کنارشه. ژان دیگه نتونست جلوی اشکهاش رو بگیره. ییبو مشغول نوازش موها و بوسیدن گونه های خیس از اشک ژان شد.
صدای ناله ی احساسات ژان بلند تر و بوسه های ییبو گرم تر از قبل شد. بعد از چند دقیقه ژان خواست تا خودش رو از آغوش ییبو بیرون بکشه اما ییبو شروع به نوازش پشتش کرد و گفت" من اینجام، من اینجام، من اینجام"
End Of Flashback
پدر جوون نمیدونست که پسرش از کجا همچین کلماتی رو یاد گرفته، نمیدونست که چطور فهمیده بود که باید پدرش رو آروم کنه اما این عادت درست شبیه به کسی بود که ژان خیلی خوب میشناخت. ژان لبخند زد و بوسه های زیادی روی صورت نرم پسرش کاشت"امروز نمیرم بیمارستان، بیا کل روز باهم باشیم"
"واقعا؟"
"آره"
مرد لاغر اندام پسرش رو از آغوشش بیرون کشید و بعد از گرفتن شماره ی بیمارستان بهشون اطلاع داد که از فردا کارش رو شروع میکنه. همینطور که داشت با تلفن صحبت میکرد به سمت پنجره رفت و نگاهش به ماشین Audi R8 با رنگ قرمز متالیک افتاد که بیرون از خونهاش پارک شده بود. دیروز هم این ماشین رو دیده بود.
نمیتونست به وضوح شخصی رو که پشت فرمون نشسته بود ببینه اما قلبش باز هم شروع به محکم تپیدن کرد. دیدن یه ماشین گرون تو این همسایگی عجیب نبود اما چرا انقدر حس ناخوشایندی داشت؟
همون لحظه که قصد داشت بره بیرون تا از نزدیک نگاهی به ماشین بندازه، صاحب ماشین به سرعت مکان رو ترک کرد. دوباره به سمت آشپزخونه برگشت چون قصد داشت امروز یه ناهار خوشمزه برای پسر کوچولوش بپزه.
بعد از خوردن ناهار، پدر و پسر مشغول نقاشی با مدادرنگی شدن. اونها روی زمین نشسته بودن و پسر کوچولو روی شکمش خوابیده بود و همینطور که داشت دفتر نقاشیش رو رنگ میکرد پاهاش رو تو هوا تاب میداد. پدرش هم مشغول کشیدن کوه و رنگین کمون بود و بعد از رنگ کردنش نقاشی رو به پسر کوچولوش که حالا خودش شبیه به یه جعبه ی مداد رنگی شده بود، نشون داد. پسر کوچولو رنگ های غروب خورشید و سایه های قهوه ای رنگ رو از داخل جعبه مدادرنگی بیرون کشید و جعبه ی استوانه ای شکل رو مقابل چشم چپش نگه داشت و چشم راستش رو محکم بست و گفت"پاپا، نگام کن، میتونم ببینمت"
شیائو ژان لبخند زد، پسر کوچولو پولیور سبز رنگ مورد علاقهاش رو پوشیده بود و شبیه به شبدر چهاربرگ بنظر می رسید.گونه های وانگ کوچولو شبیه به توت فرنگی های یخ زده از باد زمستونی بود. پسر کوچولوش شبیه به یه جعبه ی مداد رنگی بود که رنگ هایی زیباتر از هر رنگین کمونی داشت.
شیائو یوان که غرق در نقاشی بود ناگهان متوجه ی چیزی شد و بدون اینکه نگاهش رو از دفتر نقاشی برداره گفت"پاپا، وارد هیت شدی؟ میتونم بوی رز و چوب صندلـــ..." قبل ازینکه بتونه جمله اش رو تموم کنه متوجه شد که پدرش روی زمین دراز کشیده و به سختی نفس میکشه.
شیائو ژان از زمان تولد از سندروم خاصی زجر می کشید، هر زمان که وارد چرخه ی هیت میشد، درد قفسه ی سینه و مشکلات تنفسی به سراغش میومد.
یوان با سرعت سمت اتاق خواب دوید و دنبال قرص های پدرش گشت و بعد از گذشت چند دقیقه هم چیزی جز یه بطری خالی از قرص نصیبش نشد. دوباره سمت پدرش دوید و گونههاش رو نوازش کرد و پرسید"پاپا قرصات کجاس؟"
"..."
مهم نبود که چقدر گریه کرد و اسمش رو بلند صداش کرد اما پاپاش جواب نمیداد. تلفن همراه پدرش رو برداشت و شماره ی یوبین رو گرفت اما قبل ازینکه تماس برقرار بشه، تلفن همراه هشدار اتمام باطری داد. کیف پول پدرش رو برداشت و با عجله از خونه بیرون رفت و پدر نیمه هوشیارش رو تنها گذاشت. هیچکس رو اینجا نمیشناخت و نمیتونست به خوبی چینی صحبت کنه. فقط میدونست تو مسیر فرودگاه تا خونه یه بیمارستان هست.
بعد از چند دقیقه آشفته دویدن زمین خورد و کف هردو دست و زانوهاش خراشیده شد. وقتی برای گریه کردن نداشت و کسی هم نبود که نوازشش کنه پس بلند شد و دوباره شروع به دویدن کرد اما ناگهان ماشینی مقابلش ظاهر شد.
مردی که کت و شلوار آبی رنگ داشت از ماشین قرمز پیاده شد، چهره اش آشنا بنظر می رسید، به سانشاین کوچولو نزدیک شد و روی زمین زانو زد "تو همون پسر لجبــ..."
وانگ کوچولو زانوهای خونـیش رو نادیده گرفت و گفت"آجوشی، میشه منو به نزدیک ترین بیمارستان ببری؟پاپام نیاز به کمک داره، روی زمین افتاده و جوابمو نمیده"
چشمهای وانگ ییبو با دیدن کف دست و زانوی زخمی پسر کوچولو خیس شد. نمیدونست که چرا داره گریه میکنه اما درد شدیدی به جون قلبش افتاده بود و داشت امونش رو میبرید"تا نزدیکترین بیمارستان بیست دقیقه راهه، بگو ببینم خونه ات کجاست؟ بریم دنبال پدرت و ببریمش بیمارستان"
چشمهای وانگ کوچولو گرد شد"اینطرفه آجوشی"
دست مرد رو محکم گرفت و به سمت مسیر منتهی به خونه کشید. ضربان قلب مرد با نزدیک شدن به "همون خونه" شدت گرفت. بعد از چند دقیقه مقابل همون خونه ایستاد.
"آجوشـی...پاپا داخله"
"اینجا...اینجا خونته؟"
"آره...زودباش بیا داخل"
سانشاین کوچولو دو انگشت بلند و باریک مرد رو با کف دست زخمیش نگه داشت و داخل خونه برد. به محض اینکه وارد خونه شد، متوجه قامت لاغری که روی زمین دراز کشیده بود، شد. وانگ ییبو به سرعت خودش رو به سمتش رسوند و میون بازوهاش نگهش داشت"گهگه! گهگه! لطفا بیدار شو"
لوبیا کوچولو روی زمین خم شد و همینطور که داشت بلند اشک می ریخت، موهای پدرش رو نوازش کرد"پاپا، بیدار شو"
وانگ ییبو همینطور که ژان رو در آغوش گرفته بود، دست پسر کوچولو رو نگه داشت و گفت"بابا اینجاست آیوان، حال پاپات خوب میشه"
چشمهای لوبیا کوچولو با شنیدن این جمله گرد شد و به مرد نگاه کرد.
آجوشی چی داره میگه؟ بابا؟
BINABASA MO ANG
𝐓𝐡𝐞 𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐚𝐥 𝐃𝐚𝐟𝐟𝐨𝐝𝐢𝐥
Fanfiction─نام فیکشن: ࿐࿔🌼The Eternal Daffodil🌼࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: رمنس، امگاورس، اسمات، امپرگ ─نویسنده: @_RuiShi_ ─مترجم: Sebastian 🐾🍓 ─وضعیت: HIATUS ─شیائو ژان با چشم هایی مملوء از اشک گفت" نه سال آزگار عاشقت بودم، تمام این سالها، عاجزانه میخواستم...