قـسمت سی و یکم- من اینجام

783 148 16
                                    

"من رو تو آغوشت بگیر، نمیخوام هیچ جای دیگه باشم،


من رو از تاریکی بیرون بکش، تنهایی از پـسش برنمیام"




تا حالا کنار رودخونـه‌ی آبی رنگ دیدینش؟ بارون داشت کسی که اسمـش عشق بود رو بوسه بارون میکرد.

تو قلب خیس از بارون ژان، اون تنها ایستاده بود و دست‌هاش رو به سمت آسمـون دراز کرده بود.شبیه به رنگین کمونـی بود که پشت ابرها پنهان شده.


اینجا همه چیز خیلی دلگـیره، پس برو. عشق راهش رو گم کرده. حالا تو مزرعه ی خاکستری رنگی که بخاطر بارون شب قبل خیس از آب شده بود،حیرون و سرگردون شده.

قلب ژان که مثل یک مزرعه ی خاکستری رنگ خشکیده بود نمیتونست تنها بعد از سپری کردن یک شب به مزرعه ی سرسبز تبدیل بشه.عشق با سرانگشت های پر از ظرافتـش ابر ها رو لمس کرده بود چون دلش رنگین کمون رو میخواست. کسی چه میدونه ابرهای دلگیر چرا داشتن هر لحظه دور و دورتر میشدن.


ژان امید داشت تا یه روزی بفهمه جای سکونت ابر و بارون کجاست، میخواست یه روزی مزرعه ی قلبـش دوباره سرسبز بشـه.

ژان به پسری که تا چند سال پیش قاب کوچیکی از قامت بود نگاه کرد. حالا بلندتر از خودش شده بود. حالا اونقدر بزرگ شده بود که بین بازوهاش نگهش داشته بود،حالا میتونست گرمای وجودش رو درون رحمـش خالی کنه. مژه های بلندش روی گونه های صافـش سایه انداخته بودن و چند رد زخم روی گردن، سیب گلو و سینه اش خودنمایی میکرد.


ژان حس میکرد گونه هاش دوباره گر گرفتن. وقتی ارباب جوان شروع به نوازش جسم شکننده‌اش کرد، ژان دیگه سر از پا نمیشناخت. دوست داشت این لحظه ابدیت پیدا کنه.دوست داشت این لحظه برای همیشه باقی بمونه.

میون حصار گرمی که از جنس بازوهای ارباب جوان، احساس امنیت میکرد.شنیدن صدای ضربان قلبـش باعث میـشد هیجان زده تر از قبل بـشه. بارون شب قبل ژان رو در آغوش گرفته بود و جسم دردناکـش بهش یادآوری میکرد که قراره به زودی صدای ضربان قلب جدیدی درونـش پدیدار بشه.

ارباب جوان چشم‌هاش رو باز کرد و حصار گرمـش رو تنگ تر از قبل کرد تا پرنده ای به نام شیائو ژان ترکـش نکنه. ییبو با لبخند ریزنقـشی روی صورتـش پرسید"میدونی چند تا خراش رو بدنم انداختی؟"


ژان نمیدونست چه جوابی بده و فقط نگاهش رو دزدید. ییبو پروانه های گرمی از جنس بوسه روی لب‌های ورم کرده ی ژان کاشت "اشکالی نداره گه‌گه،هروقت دارم لمـست میکنم به خودت آسیب نزن، باشه؟" انگشت کوچیکش رو بالا آورد، میخواست یه قول صورتـی تضمـین جواب ژان باشه.

ژان مثل رشته ای جدا نشدنـی، انگشت کوچیکش رو تو انگشت کوچیک ییبو قفل کرد. حالا پیوندشون جدا نشدنـی به نظر می رسید"باشه، به خودم صدمه نمیزنم وقتی داریم باهم سکــ...." و دوباره گونه های ژان سرخ رنگ شد.

ییبو با لب‌های داغـش، انگشت های درهم قفل شده‌اشون رو لمس کرد.دلش میخواست باز هم گه‌گه اش رو بغل کنه، میخواست دوباره پریشون حالـش کنه، میخواست دوباره لب‌های سرخ و ورم کرده اش نفس های نیمه تموم بیرون بفرسته.

دست هاش مشغول پرسه زدن روی بدن برهنه ی گه‌گه‌اش شد و به گردن رنگ پریده‌ی ژان که تبدیل به سرزمین شکوفه های گیلاس شده بود، نزدیکتر شد و شکوفه ای بزرگتر از بقیه اضافه کرد.

𝐓𝐡𝐞 𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐚𝐥 𝐃𝐚𝐟𝐟𝐨𝐝𝐢𝐥Where stories live. Discover now