قسمت چهارم - سـراب و فرشتـه

953 216 9
                                    

"میـدونم که تموم شده اما نمیتونم انکار کنم که بدجـوری دلم برات تنگـه...
بالاخـره ازم دست کشیدی؟ راستـشو بهم بگو
یا هنوزم عاشقـمی، همونقـدر که من عاشقـتم؟"

آلفای متکـبر تو یه کافه نشسته بود، البته یکی از گرون ترین کافه ها با دکوراسیون بسیار لوکـس، مشتری های پولدار و اکثرا الفا به علاوه ی پیشخدمت‌های خوش چهـره و جذاب و گرون ترین ظروف روی میز از کارد و چنگال گرفته تا فنجون و بشقاب و همینطور منحصر به فرد ترین منوی غذایی!
دخترها، زن ها، نوجوون ها، افراد سالخورده، پسر ها همه و همه شون چشم به " آدم سر تا پا برند" دوخته بودن، اما ذره ای براش اهمیت نداشت چون به ناخواسته مرکز توجه بودن، عادت کرده بود. مهم نبود پا به چه مکانی بذاره، هر جا که میرفت آدمای اطراف با دیدنش آب از دهنـشون سرازیر می شد. درست مثل حالا که نگاه همه روش قفل شده بود. هرچی که میپوشید فوق العاده به نظر میرسید.
وانگ ییبو مثل یه سراب بود ، شبیه به رویایی واهـی و دست نیافتـنی . شبیه آخرین امید برای مسافری که توی کویر گم شده و دنبال قطره ای آب میگرده اما مقابـلش یه سراب زیبا میبینه . رهگـذر برای هزاران سال به دنبالش میدوه اما مهم نیست چقدر تلاش کنه، هیچوقت به دستش نمیاره. هربار که به خیال خام بهش نزدیک میشه، سراب زیبا ازش بیشتر فاصله میگیره.
شبیه یک ماه سرد، دست نیافتنی! شبیه اولین عشقه یه نوجوان که هرگز دووم نمیاره، شبیه بوی کتابِ نو نمیتونی ازش دل بکنی. شبیه اولین قطره بارون روی زمین، دست خودت نیست اما تشنه ی بیشتـر خواستنـی! کافه پر از چراغ های کوچیک روشن بود که از این سمت و اون سمت آویزون شده بود، اما یه نفـر اینجا بود که درخششی بیشتر از تمام روشنایی ها داشت، یه نور بزرگ تو کافـه که مثل ماه می درخشید. وانگ ییبو گوشه ای نشسته بود جایی که روشنایی و تاریکی تصمیم گرفته بودن روی بدنش شطرنج بازی کنن.
Wang Yibo's P.O.V
الان ساعت ۳:۲۴ دقیقه اس و من از ساعت ۳ اینجا منتظر نشستم. فکر کرده کیه؟ فقط یه خدمتکار ساده اس و جرات کرده منو منتظر بذاره؟ اون کفتار پیر خوب میدونه چطور پیداش کنه اما داره از من استفاده میکنه، شک ندارم که یه نقشه هایی داره.
بالاخره از شر اون امگا خلاص شدم، اما مثل اینکه کفتار پیـر اینو نمیخواد. اگه اون انگـل کثیف به عمارت برگرده تحت هر شرایطی که شده باز هم میندازمش بیرون، همونطور که قراره پسر عمه ی حرومزاده و شوهـرعمه ی کثیفمو بیرون کنم. از وقتی پدر ژان مرده داره حسابی پدرمو تلکه میکنه، باید جلوشو بگیرم، بعدش میتونم روی اون حـرومی های وِن تمرکز کنم.
End Of Wang Yibo's P.O.V
وانگ ییبو نمیدونست اما داشت هاله ی رعب آوری از خودش ساطع میکرد! بعضی از زنهایی که میخواستن بهش نزدیک بشن حالا ترسیده بودن.پیشخدمت باسینی قهوه تلخ بهش نزدیک شد و بعد از گذاشتن فنجون گرون قیمت روی رو میزی سفـید رنگ، یادداشتی بهش داد.
ییـبو از پیشخدمت جوون پرسید"کی این لعنتی رو بهت داده؟" اونقدر عصبانـی بود که نمیتونـست خشمی که تو لحـنش وجود داشت پنهان کنه.
"جناب، اون مردی که اونجا نشسته این یادداشت رو بهم داده"
و به سمتی از کافه اشاره کرد که مرد خوش قیافه ای با اعتماد به نفـس نشسته بود، از روی ظاهرش میشد قضاوت کرد که تقریبا اواسط دهه ی بیست سالگـیشه! اون شخص قطعا یه امگا بود، یه امگا با ظاهر پر زرق و برق و زیبا. از لحظه ی ورود به کافه، چشم از آلفای مغرور برنداشته بود.
اما از بخت بدش، ییـبو مود خوبی نداشت، چند ثانیه نگاهش به تیله های قهوه ای رنگ امگا گره خورد. از پیشخدمت خودکار خواست و یه چیزایی روی برگه نوشت و گفت:
"اینو برسون به دست اون گه مغز بده و بگو دوباره مزاحمم نشه"
و دوباره به ساعتش نگاه کرد، ۳:۳۸!
کم کم کاسه ی صبرش داشت لبریز میشد، با عصبانیت فنجون رو طوری محکم تو دستش نگه داشت که هر لحظه ممکن بود به هزاران قطعه تبدیل بشه.
ناگهان در کافه باز شد و شخصی که به لطافت نسیم شبانگاهی تابستون بود وارد شد و رایحـه ی هزاران رزی که ب چوب صندل میکس شده بود تو فضا پخش شد. خال زیر لبش طوری بود که انگار برای جلب توجه فریاد میزد. چشم‌های درشت و کشیده اش به دنبال چیزی بود. چشم‌هاش شبیه به کهکشانی پر از راز و رمز بود که هرکسی رو تو خودش غرق میکرد. لب های نیمه باز شده اش میتونست آرامش شـبونه ی میلیون ها آدم رو بدزده. اون یه فـرشته بود که لباس آدمیزاد به تن داشت.
در طرف دیگه ی کافه کسی که به ییـبو دست نوشته ای داده بود حالا از گرفتن جواب به وجد اومد. تو نامه ای که به دست ییبو رسونده بود نوشت:
به چشمم اومدی، فکر کنم خیلی از من جوون تر باشی اما دوست داری یه شب خاطر انگیز باهم داشته باشیم؟ این گه گه میتونه چیزای سکسیِ زیادی یادت بده😉
و جوابی که از ییبو دریافت کرد:
حرومزاده ی پـیر عزیز
۱.من به جنسی که قبلا استفاده شده دست نمیزم، میتونی شیفو(استاد) صدام کنی چون از چهارده سالگـی با خیلیا خوابیدم.
۲ بنظرم من توی پوزیشن داگی خیلی زشت بنظر میرسی.
۳. ران پات خیلی درشته و ازش خوشم نمیاد، به علاوه خیلی چاقـی پس بهت اجازه نمیدم روم سوار شی!
۴. خیلی زشتی، حتی میتونم از این فاصله صورت پر از جوش و منافذ پوستـتو ببینم.
با نهایت احترام، خودتو بگا.

𝐓𝐡𝐞 𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐚𝐥 𝐃𝐚𝐟𝐟𝐨𝐝𝐢𝐥Where stories live. Discover now