"هنوز هم نمیتونم تمام دلایلـی که چرا دیوونه وار عاشقتم رو بشمارم."
شیائو ژان به آرومی چشمهاشو باز کرد. پرتوهای خورشید تو اتاق بازیگوشی میکردن و بعضیاشون در تلاش بودن تا از پرده عبور کنن و وارد اتاق بشن. بعضی از باریکه های آفتاب بازیگوشانـه در حال بوسه زدن به پیـشانی، چشم های کشیده ی بسته اش، لب هایی که مثل گلبرگ گل رز بود و خال کوچکی که زیر اون لب های وسوسه کننده قرار داشت، بودن.
با تابش مستقیم نور خورشید به چشمهاش به آرومـی چشم هاشو باز کرد و بعد از مدتی که دیدش واضح شد شروع به وارسـی اتاق کرد و از پشت قامـت مرد یا پسـر قدبلندی رو دید. اون داشت یه کاری میکرد شایدم داشت یه چیزی میخوند. امگای ضعـیف تنها میتونـست از پشت اون مـرد رو ببینـه. وقتـی به زحمت تونست سر جاش بشینه اون شخـص به سمتش چرخید. اون یه پـسر جوون بود. با قضاوت از روی ظاهـرش میشد فهمید که تقریبا همسـن خودشـه. پسـر لبخندی به گرمای نسیم تابستـونـی زد و به به امگای لاغر نزدیک شد و گفت:
"بلاخره بیدار شدی!"
"من الان کجام، میشه بدونم شما کی هستید؟"
پسر دوباره لبخند زد، همون لبخند گرم! توجه امگای ظریف و زیبا به خال زیر لب پـسر جلـب شد، درست شبیه به خال خودش. پسـر هنوز هم داشت لبخند میزد و گفت:
"من یوبینم، تو الان تو خونـه ی منی! دیروز من و پاپام از خونه ی اقوامـمون برمیگشتیم که تو رو با یه چمدون بیهوش روی زمین پیدات کردیم. اونجاست...."
و با انگشتش به گوشه ای از اتاق که ساک ژان قرار داشت اشاره کرد. ژان مسیر انگشتشو دنبال کرد و چمدونشـو دید و دوباره نگاهـشو به صورت یوبـین داد.
"خب یوبین ازت ممنونم که تو حال نزار نجاتم دادی اما میـشه لطفا بهم بگی.... "
قبل از اینکه بتونه جملشو کامل کنه یکی وارد اتاق شد. مرد خوش چهره و جذابـی که شباهت زیادی به یوبین داشت،تقریبا پنجاه ساله به نظر می رسید. ژان به فکر فرو رفت، با وجود این شباهت حتما نسبتـی بین اونها وجود داشت.
مرد درحالیکه یک دستش رو داخل جیبش فرو برده بود به ژان نزدیک تر شد.
"چطوری پسر؟ الان احساس بهتری داری؟ به خدمتکار گفتم که برات فرنی بیاره، باید خوب غذاتـو بخوری. یه نگاه به خودت بنداز چقدر لاغری! نباید وعده های غذاییتو جا بندازی مخصوصا صبحانه. ازونجایی که یه امگا هستی باید بیشتر به وضع جسمـی و سلامتیت اهمیت بدی"
مرد بدون توقـف حرف زد و در انتها لبخند پهنی روی صورتش نشست. امگای دلربـا گرمای عجیـبی درونش احساس کرد، حسی مثل مورد عشق و محبت قرار گرفتن، مدت زیادی بود که با پدرش حرف نزده بود . مردی که مقابلش ایستاده بود اونو یاد پدرش مینداخت، پدرش هم عادت داشت همینطور بدون توقف صحبت کنه. حالا مطمئن شده بود که اون مرد پدر یوبینـه. هردوی اونها گرم و صمیمی بودن درست مثل به گرمای کیک که تازه پخته شده. با فکر کردن به غذا شکمش شروع به قار و قور کرد.
"....."
"....."
مـرد با همون لبخند پهن گفت"حتما خیلی گشنتـه، داد شکمت در اومده "
دانشجـوی پزشکی در حالی که سعی داشت گونه های گر گرفته اش رو پنهان کنه گفت " منشـاء این سر و صدا حرکات مجرای گوارشـیه، ته مونده ی غذا با یه سری انقباضات ماهیـچه ای به اسم پریستالسـی تو روده ی کوچیک تخلیه میشـه"
ژان چه خجالت آور !! اینا چیه داری میگی؟ امگا به مغز خودش لعنت فرستاد! شوخـیت گرفته؟ انقباضات ماهیچه ای؟
مرد خندید و همونطور که شونه های ژانر و نوازش میکرد گفت"چیزی نیست، خجالت نکش"
و بعد با چشمهایی که تقریبا گرد شده بود پرسید"دانشجوی پزشکی هستی؟"
ژان نگاهشو به پایین دوخت و گفت"بله، عمو"
مرد لبخند زد، همون موقع خدمتکار با کاسه ی فرنی وارد شد. مرد کاسه فرنی رو به دست ژان داد و گفت" تو بچه ی خوبی هستی، به پسرم نگاه کن! این ادمه خیره سـر هیچ کاری نمیکنه، خب انکار نمیکنم که دانشجوی با استعدادیه اما به این معنی نیست همه چیز عالیه. دلش نمیخواد یه تاجـر بشه میخواد نویسنده بـشه"
پسر جوون که تا اون لحظه ساکت بود با شنیدن این حرف تقریبا با صدای بلند نالید:
"پا !چرا ازم شکایت میکنی؟ من پسر خوبی هستم، نیستم؟"
به پدرش مثل یه پاپی نگاه کرد و از دست پدرش کاری برنمیومد جز لبخند زدن.
شیائو ژان داشت بهشـون نگاه میکرد اما فکـرش جای دیگـه بود. دلش برای پدرش تنگ شده بود و حالا بعد از دیدن اونها حس میکرد یه چیزی تو گلـوش گیـر کرده، چیـزی که باید خالی میـشد، مثل یه قطره اشک. اولین قطره اشک روی دستش چکید، لبهاش شروع به لرزیدن کرد. میخواست گریه کنه، میخواست خودشـو خالی کنه. اما نمیتونست، اون همه چیزشو تو یه چشم بهم زدن از دست داده بود. اما قـوی موند، مطمئنا در آینده به چیزای زیبایی دست پیدا می کرد! امگای دل شکسته استعداد خوبـی تو پیدا کردن زیبایی تو هرموقعیتی داشت. همین حالا هم از نظـرش رابطه ی اون پدر و پسـر مثل سیمبا و موفاسا بود(شیرشاه و پـدرش، نماد یه ارتباط قوی پدر و پسرونـه).ژان عاشق دیدن کارتون بود، باب اسفنجی و اختاپوس شخصیت های کارتونـی مورد علاقه اش بودن.
بعد از اینکه یاد کارتون مورد علاقه اش افتاد، ناگهان یه چیـزی...یه چیـزی یادش اومد ...
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐞 𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐚𝐥 𝐃𝐚𝐟𝐟𝐨𝐝𝐢𝐥
Fanfiction─نام فیکشن: ࿐࿔🌼The Eternal Daffodil🌼࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: رمنس، امگاورس، اسمات، امپرگ ─نویسنده: @_RuiShi_ ─مترجم: Sebastian 🐾🍓 ─وضعیت: HIATUS ─شیائو ژان با چشم هایی مملوء از اشک گفت" نه سال آزگار عاشقت بودم، تمام این سالها، عاجزانه میخواستم...