"فکر میکنم درخشش چشمهات وقتی داری از چیزایی که دوسشون داری حرف میزنی زیباست."
میدونید عشق یک طرفه چیه؟ تاحالا شده مثل پرستش کننده ای که مدام در حال تجلیل و تکریم خداش باشه، عاشق کسی شده باشین؟
مثل این میمونه که تو دنیایی شخصی که دوسش دارین سفر کنین، دنیایی بدون خط پایان برای فلاکت و بدبختی!دنیایی پر از مرگ و دردی که به دنبال جدایی حاصـل میـشه. اون شخـص تا ابـد تو قلبـتون جا خوش میکنه، مثل تاریکی و تباهـی که با مهتاب شب مخلوط شده.
اون شخص با غرور و تکبـر درون تمام دنیای شما، زندگـیتون و جوونـیتون رخنه میکنه! درست مثل شبی که پایان نداره! کسی که با چشم های طعنـه زننده اش مدام بهتون خیـره میشه و سایهی نبـودش همـیشه وجودتون رو در برمیگیره!کسی که با عطر پر لطیـفش تمام اندوه و رویاهای پیروزمندانـهی شما رو پر میکنه!
"ژان گه،ژان گه. لطفا چشماتو باز کن"
یه لبخند بیجون و چشم های زیبا! وقتی ژان چشمهاشو باز کنه تمام غم و اندوه رنگ میبازه. اما چرا باید چشمهاشو باز کنه؟برای کی؟ آه اون داره میلرزه، از درد روی زمین به خودش میپیچه. چرا مجبوره این همه درد توی قلبشو تحمل کنه؟ هم از نظر جسمی هم عاطفی داره خونریزی میکنه.
چند وقتـه که لطف خدا شامل حالـش نشده؟حتی مرگ هم از عشـق یک طرفـه بهتره!
Xiao Zhan's P.O.V
"ماسک اکسیژنو از اینجا رد کنید..."
یکی داره حرف میزنه، چی داره میگه؟
"نگه داشتن بچه غیر ممکنه"
بچه؟ چه بچه ای؟ اونها دارن درباره ی چی حرف میزنن؟ آه...
اینجا مزرعه نرگس زرده؟ من این گل هارو یادم میاد،نرگس زرد رو برای تولد ارباب جوان گرفتم. این گل ها نشونه ی عشق یکطرفه است.
"مامان،من میرم اونجا"
کی داره حرف میزنه؟ یه بچه ی کوچولو از کنارم رد میشه. می ایسـته و به این طرف برمیگرده! اون پسر بچه داره گریه میکنه؛داره خون گریه میکنه.
خون از گونه ی تپلش جاری شده. گونه های تپلش مثل ارباب جوانه،داره بهم یه چیزی میگه"مامان کنارم خوشحال نیستی؟"
نه...نه...من باهات خوشحالم. پس این همون لوبیا کوچولوی داخل شکممه. چی؟
چرا گل های مزرعه دارن قرمز میشن؟ انگار همه چیز داره رنگ خون به خودش میگیره. لوبیا کوچولوم داره گریه میکنه.
"نه من عاشقتم بیبی"
"نه تو فقط خودتو دوست داری،تو فقط به پاپایی اهمیت میدی. تو و پاپا هرگز منو دوست نداشتید"
دوباره شروه به دویدن کرد؛باید جلـوشو بگیرم"بیبی بهم گوش بده،ندو"
این چیه؟چند تا دست دراز شدن تا بچـمو ازم بگیرن!چرا دارن اینکارو میکنن؟چرا؟
"ماما،من به زودی میرم. اونها اومدن منو ازت بگیرن"
"کی؟"
صبرکنید. کجا دارن میبرنش؟پسرم داره کجا میره؟تو کی هستی؟صاحب این دست ها کیه؟ چرا انقدر محکم گرفتنش؟
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐞 𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐚𝐥 𝐃𝐚𝐟𝐟𝐨𝐝𝐢𝐥
Fanfiction─نام فیکشن: ࿐࿔🌼The Eternal Daffodil🌼࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: رمنس، امگاورس، اسمات، امپرگ ─نویسنده: @_RuiShi_ ─مترجم: Sebastian 🐾🍓 ─وضعیت: HIATUS ─شیائو ژان با چشم هایی مملوء از اشک گفت" نه سال آزگار عاشقت بودم، تمام این سالها، عاجزانه میخواستم...