قـسمت بیستم -پنبه کوچولوی صورتی

882 163 2
                                    

"اگه من تمام چیزی نیستم که بهش نیاز داری پس رهام کن، دارم به زانو در میام!
اگه قرار نیست مال من باشی پس دست از سرم بردار، بهت التماس میکنم"

Wang Yibo's P.O.V

شیائو ژان شش ماه پیش خونمونو ترک کرد،امسال روز تولدش اینجا نیست. نمیدونم بعد از رفتن از خونمون کجا رفته اما روز بعدش رفتم خوابگاه دانشگاهش و اونا گفتن اتاق اضافه ندارن، درنتیجه اون از اینجا رفته. نمیتونستم پیداش کنم و از یه طرف نمیخواستم از وانگ جیان کمک بخوام،پس به گشتن ادامه دادم. نمیتونستم پیداش کنم و مدام به مدیریت خوابگاه دانشگاهش میگفتم که باید یه اتاق برای شیائو ژان جور کنه. بالاخره بعد از گرفتن پنج هزار یوان زیرمـیزی،براش یه اتاق پیدا کرد و بهش زنگ زد. و ازون موقع به بعد شروع به زندگی تو خوابگاه کرد.
قصد نداشتم بهش کمک کنم، اما قلبم بهم گوش نمیده، مثل جهنم درد میکنه. چرا؟
نمیتونم دردشو کنترل کنم، بدجوری دلم میخواست ببینمش، بدجوری میخواستم لبخند دوباره اشو ببینم. میدونم که آدم خوبی نیست و فقط لیاقتش اینه تو تخت زیرخواب من باشه اما چرا میخوام مثل یه جواهر گرون قیمت ازش محافظت کنم؟
مردی که اسمش وانگ ییبو بود وقتی برای اولین بار ژان گـه اش رو دید، زندگی،عشق و روحشـو بهش تقدیم کرد. تصمیم گرفته بود تا تو کل عمرش فقط عاشق همون یه نفر باشه. اما وقتی تغییر ژان گه ـشو دید میخواست بمیره

خیلی تلاش کردم که دوران کودکیـمو از بین ببرم، همون وانگ ییبوی عاشق،اما فایده ای نداشت . وقتی چن جیایی بهم دست درازی کرد هرثانیه اش میخواستم که بمیرم، اما همون وانگ ییبو مدام بهم میگفت باید بخاطر ژان گه‌گه زنده بمونم. وقتی بدون توقف یکی بعد دیگری با امگاهایی میخوابیدم که حتی اسمشونو نمیدونستم و کنترل جسمم رو از دست میدادم، همون وانگ ییبـو گوشه ی اتاق می ایستاد. وقتی بی رحمانه امگاها رو به فاک میدادم و صدای ناله های شهوانـیشون اتاق رو پر میکرد، همون وانگ ییبو گوش‌هاشو نگه میداشت چون نمیخواست صدای ناله ها رو بشنوه. با نگاه مملوء از نفـرتش بهم خیره میشد طوری که انگار ازم میخواست تمومش کنم اما اهمیتی نمیدادم یا اینکه باید بگم کنترل جسم آلفام دست خودم نبود.
اخیرا اون وانگ ییبو، وانگ ییبوی ده ساله هرشب به خوابم میاد ،حتی برای یک لحظه هم دست از سرم برنمیداره. میگه که باید ژان گه ـشو بر گردونم. اون روز وقتی با شیائو ژان عشق بازی کردم، برای لحظه ی کوتاهی خوشحال بود، لبخند درخشان میزد و از ذوق بالا و پایین می پرید. اما روز بعدش وقتی شیائو ژان رو غرق در خون، پایین راه پله پیدا کردم؛ منِ ده ساله کنار شیائو ژان ایستاده بود.داشت به من نگاه میکرد و وقتی دید که تو اون لحظه نگران خودم شدم، شروع به گریه کرد. اون روز هیچکس ییبوی ده ساله رو کنار جسم شیائو ژان ندید، جز من!

از اون روز به بعد مدام مزاحمم میشد و میگفت شیائو ژانو ببینم. نمیخوام ببینمش،اصلا چرا باید همچین کاری کنم؟راتم به زودی شروع میشه، قبلش باید با یه امگا ملاقات کنم و به فاکش بدم. سرکوب کننده ای که خوردم جواب نداده ،پس باید اسپرم هارو تو رحم یه امگا خالی کنم، اینطوری به راحتی میتونم زودتر از شر راتم خلاص شم. اما باید مطمئن بشم اون امگا تو هیتش نباشه.اگه تو هیت باشه اونوقت با ناتم میتونم به راحتی باردارش کنم و من عمرا همچین چیزی رو نمیخوام. میتونین بگین که چرا دارم به شیائو ژان دارم فکر میکنم،نه اینطور نیست! آره خب همینطوره! هروقت که اون دو شب یادم میاد پایین تنه ام سخت میشه، اما اینطور نیست که دلم بخواد فقط و فقط خودشو ببینم، قضیه اینه که وانگ ییبو ی ده ساله، دست از سرم برنمیداره!
رینگ‌‌‌...رینگ...رینگ...
عمو بای پشت خـطه"سلام عمو"

"بهتون تبریک میگم ارباب جوان، از بیمارستان یه خبرایی بهم رسیده،شما برادر شدید، مادرتون یه دختر بچه ی خوشگل بدنیا اورده"
چـی...واقعا؟...
ضربان قلبم تندتر شد، برای مادر خیلی خوشحالم.درسته که اون بچه خواهر ناتنیمه اما از یه مادریم. میخوام که زودتر بغلش کنم،هیچ اهمیتی به وانگ جیان نمیدم. میرم تا خواهرمو ببینم.
"عمو،الان مامانم چطوره؟"

"نمیدونم ارباب جوان،الان پیش پدرتون هستم. چیزی در این مورد نمیدونه. الان میتونید برید بیمارستان عیادتش"

"باشه عمو ممنونم"

میخوام ماما رو ببینم،اون تو بیمارستانه و کسی پیشش نیست.اون فاکر آشغال قالش گذاشت اونهم وقتی که مادرم بچشو باردار بود. برای چی مادرم جذب همچین آدمای آشغالی میشه؟اولش که عاشق پدرم شد و حالاهم پارتنـر کثافطش.

هودی سیاه،تی شرت سفید و شلوار جینمو پوشیدم. تا همین حالا هم دیر شده دیگه نمیتونم بیشتر از این واسه لباس پوشیدن وقت هدر بدم. عاشق رنگ مشکی ام پس حله. با موتورم سمت بیمارستان رفتم، تقریبا بیست دقیقه طول کشید تا برسم.
میتونم نگاه خیره ی دکترا و آبی که از دهن پرستارا با دیدنم راه میفته رو ببینم. دیگه عادت کردم.سمت پذیرش رفتم و اسم مادرم رو به زنی میانسالی که اونجا نشسته بود گفتم"ببخشید میشه لطفا بهم بگید ژانگ لی هوآ تو کدوم اتاقه؟ مدت زیادی از به دنیا اومدن بچه اش نمیگذره"

بهم نگاه کرد.
یک ثانیه...دوثانیه...سه ثانیه...چهار...پنج..........پونزده

"ببخشید، میشه انقدر بهم نگاه نکنی؟میدونم جذابم اما الان میخوام بدونم اتاقش کجاست"

فکر میکنم بعد از حرفی که زدم به خودش اومد.میدونم که عصبانی و خجالت زده اش کردم اما واقعا عجله داشتم.

"الان بیهوشه و تو اتاق297 و بچه اش هم به اتاقش منتقل شده"

چیزی نگفتم و به سرعت سمت اتاقش رفتم. 295... 296... 297
همینجاست،قراره بعد از پنج سال مادرمـو ببینم. وارد اتاقش شدم. یه پرستار اینجاست که بچه رو تو بغلش نگه داشته.

مامام بیهوش بود. اما بعد از پنج سال هنوز هم زیبا بود. کنار تختش نشستم و دستشو گرفتم.
به ارومی چشماشو باز کرد. بهم نگاه کرد و...

"آه،عزیز دلم چقدر خوشتیپ شدی،دقیقا شبیه پدرتی..."

"...." نمیتونستم چیزی بگم چون اشکام صورتمو پوشونده بودن.

"چرا گریه میکنی بیبی؟ماما اینجاست و هیچ جا نمیره"

"ما...ما...دلم...برات...تنگ شده بود"

"میدونم بیبی،منم دلم برات تنگ شده بود،لطفا ماما رو ببخش. اون با خواهر ناتنیت برگشته،اما نگران نباش عشقم بهت کم نمیشه"

خنده ام گرفت اون فکر میکنه به یه بچه ی ای که چهل دقیقه اس بدنیا اومده حسودی میکنم.
"خواهرتو دیدی؟"

چون شنیده بودم بیهوش بوده بهش گفتم "نه،فکر کنم توهم ندیدیش"

"نه اما میخوام تو اولین نفر ببینیش،برادر بزرگتر حکم پدر رو داره،اون بچه خوش شانس نیست وقتی تو رحمم بود پدرش دورش انداخت بنابراین تو که برادر بزرگترشی باید مسئولیتشو به عهده بگیری،اینکارو برام انجام میدی؟"

"اره...انجامش میدم"

به پرستار نگاه کرد و اون پرستار یه توپ پنبه ای که تو پتو پیچیده بود رو بهم داد. اون گوله ی پنبه صورتی روشن، چشمای کوچولو،بینی کوچولووو، لبای کوچولو و دو تا پنج تا رشته موی قهوه ای داشت.تا حالا هرگز بچه بغل نکرده بودم و میترسیدم که از بین بازوهام سر بخوره.پرستار بهم اطمینان داد"نگران نباش،نمیوفته. عالی نگهش داشتی وقتی بچه ی خودتو بغل کنی، حرفه ای میشی "

بچه ی خودم،از گوشت و خون خودم. دلم میخواد بچه ی خودمو هم اینطوری بغل کنم.
همینطور که نگهش داشته بودم چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد...و صبر کن ببینم داره لبخند میزنه؟پرستار گفت "نینی خوشحاله، میتونه لمس برادر بزرگترشو حس کنه"

پرستار داشت شوخی میکرد،درسته؟چطوری بچه ی به این کوچولویی میتونه لمسمو حس کنه؟پرستار یه چیزایی گفت اما نادیده اش گرفتم. خواهر ناتنیم توی بغلمه، این دختر کوچولو قراره یه روزی مثل ماما تبدیل به یه زن زیبا بشه.

واه،مردم چطوری میتونن یه زندگی رو درون خودشون حمل کنن؟چه حسی دارن وقتی یه زندگی رو درونشون حمل میکنن. درست مثل یه تردست، از گوشت و خون خودشون یه زندگی خلق میکنن. برای همینه که میگن مادر ارزشمند ترین نعمـتیه که یه نفر میتونه داشته باشه. حالا میفهمم چرا عاشق مادرم هستم. درسته زمانی که بهش نیاز داشتم کنارم نبود اما من قبل ازینکه پا به این دنیا بذارم بهش متصل بودم.
حس عجیبی درونم داشتم. یه حس شبیه به اینکه میخواد بهم بگه وقتشه خوشبختـی خودتو بسازی! من عاشق بچه ام حتی وقتی که خودم بچه بودم دلم میخواست پدر بشم.
Flash back

"ژان گه‌گه،من صدتا بچه میخوام"

"ارباب جوان،چرا صد تا؟ ما دو نفرم میتونیم باهم بازی کنیم"

"نه، ژان گه‌گه منظورم اینه میخام پدر صدتا بچه بشم"

"چی؟چرا؟"

"نمیدونم،من عاشق بچه هام برای همین صدتابچه میخوام "

"شما بچه اید ارباب جوان"

"اره اما زودی بزرگ میشم،بعدش باهات ازدواج میکنم و بعد ما باید..."

End Of Flashback

"ییبو گوشت با منه؟"

با صدای مادرم که اسممو صدا زد از فکر بیرون اومدم"بله ماما"

بهش نگاه کردم. با ملاحظه داشت گونه ی من و سر خواهرمو نوازش میکرد.لبخند زد و گفت"میدونی مردم میگن دخترا سرنوشتی مثل مادراشون دارن، نمیخوام دخترم سرنوشتش مثل من بشه، ازش محافظت میکنی؟"

"اره ازش محافظت میکنم"

"مثل بچه‌ی خودت،اما یادت باشه وقتی خودت بچه دار شدی بخاطر خواهـرت ازشون غافل نشی"

"بچه ی خودم؟من ازدواج نکردم"

"میدونم،اما تو دیگه نامزد داری"

اره نامزد! ازدواج قرار دادی. هیچی بین ما نیست، نه من دوستش دارم و نه اون منـو.ماما همونطور که داشت گونمو نوازش میکرد پرسید" بیبی خوشحالی؟"

"اره ماما اون پسر یه موجود فوق العاده اس و من عاشقشم"

ابروهاشو بالا انداخت "اون پسر؟"

شت! چی گفتم؟"منظورم اون دختر بود"

بهم نگاه کرد اما من نگاهمو دزدیدم و سرمو پایین انداختم تا به خواهر کوچیکم که هنوز بین بازوهام بود نگاه کنم. مادرم بهم گفت"عزیز دلم،به وانگ جیان دوم تبدیل نشو"

بهش نگاه کردم، نمیدونستم چرا داره همچین حرفی بهم میزنه. اما نمیدونم چرا یهو قلبم به درد اومد و گوشه ی چشم هام تر شد. باید خودمو کنترل میکردم. خواهرمو به بغل مارم سپردم و خندیدم و گفتم "ماما من دیگه میرم،فردا دوباره میام"

"هومم"

پیشونی من و نوزاد تازه بدنیا اومده رو به آرومی بوسید‌ .منم بینی کوچولوی خواهرمو بوسیدم.
"بچه ات همینطوری میشد...کوچولو و ظریف. بخاطرش پشیمون نیستی؟ کسی که شروع کرد اون نبود! توبودی که ازش لذت بردی و بعد مثل یه آشغال دورش انداختی. تو مجبورش کردی اون قرص ها رو بخوره.حتی وقتی از نظر روحی آسیب دیده بود هم بهش رحم نکردی. حالاداری عشقتو به خواهرت نشون میدی؟اون چی؟اون بچه ی تو رو میخواست. بچه ی تو! و تو این فرصت رو ازش گرفتی"

آه،بازم سر و کله ی ییبوی ده ساله پیدا شد. باهام حرف میزنه اما کسی جز من نمیتونه صداشو بشنوه. از بیمارستان خارج شدم و اونم پشت سرم میدوید و مدام همون حرفا رو تکرار میکرد. چرا نمیتونم از شرش خلاص شم؟موتورم رو روشن کردم و به سمت مقصد نامعلومی حرکت کردم. وقتی به مقصد رسیدم خیلی دیر بود. چون الان روبه روی رستورانی ایستادم که ژان توش کار میکنه. اینجا رو میشناسم چون عمو بای در مورد محل کارش بهم توضیح داد. بعد از توضیحات عمو بای یه سر به اینجا زده بودم و دیدم که داشت کار میکرد برای همین آدرسشو حفظ بودم.
اون یه پیشخدمت شده!یه دانشجوی پزشکی میز بقیه رو پاک میکنه و غذا سرو میکنه. آه، درسته، پدرت یه راننده بود و تو هم یه پیشخدمت شدی. بیشتر از این ازت انتظار نداشتم.
چرا اینجام؟باید به خونه ام برگردم. وقتی چرخیدم تا سوار موتورم بشم...لعنت هنوزم اینجاست. چرا ییبوی ده ساله مثل یه روح از ماه اگوست هرجا که میرم دنبالم میاد؟
ازش پرسیدم "الان ازم چی میخوایی؟"

"خبرا رو به گه گه بده"

"چرا باید همچین کاری کنم؟"

صبرکن ببینم من دارم با خودم صحبت میکنم و مردم دارن بهم نگاه میکنن،اره دیوونه شدم.
دست به سینه ایستاد و گفت"تو باید بهش بگی،همه چیو،خبرای خوبو بهش بده"

"نه هیچی دیگه مثل قبل نیست، من براش اهمیتی ندارم"

داره به چی نگاه میکنه؟مسیر نگاهشو دنبال کردم،داشت به شیائو ژان نگاه میکرد.
یه بچه ی کوچیک لپشو بوسید...
اون لبخند...اون لبخند روی صورتش....برای دیدن صورتش داشتم جون میدادم...
چرا برای من نمیخندید؟ داره واسه یه بچه ی غریبه لبخند میزنه اما برای من نه. ببینـش، اون خوشحالــ....
نه اون خوشحال نیست،اون لبخند فقط یه نمایشه،چرا اینطوری فکر میکنم؟چرا؟
ناگهان یه نسیم ملایم لمسم کرد، درست مثل نفس کشیدن شیائو ژان کنارم. و یه چیز تیـز داره قلبمو سوراخ میکنه.عمیق...عمیق تر...

باید راجع به امروز بهش بگم، باید باهاش حرف بزنم، والا ییبوی ده ساله بیشتر از قبل آزارم میده.
منتظرش موندم،مردم بهم نگاه میکردن،مطمئنم که با خودشون فکر کردن یه گشنه ی بی پولم که اینطور به رستوران خیره شدم.
بالاخره از رستوران بیرون اومد.یک ساعت و بیست دقیقه میشد که منتظرش بودم. حتما ازینکه بفهمه آدمی که تابحال منتظر کسی نمونده اینهمه وقت براش صبر کرده خوشحال میشه.
از موتورم پیاده شدم و دنبالش رفتم.داشت پیاده به سمت خوابگاهش میرفت،اما چرا؟میتونست تاکسی بگیر!،اخ یادم رفته بود، بعد از تصادف مادرش سوار ماشین نمیشه. اما خب میتونست با اتوبوس بره؟ بیخیال بهم ربطی نداره.

هی یواش چرا داری میدویی؟ ییبوی ده ساله کوچولو داره با عجله خودشو به ژان می رسونه.پس منم شروع به دویدن کردم. اما چرا دارم میدوم؟ اون که نمیتونه ییبوی ده ساله رو ببینه. بالاخره بهش رسیدم. اونقدر محو دیدن چراغ های خیابون بود که متوجه شنیدن قدم هام نشد.
از پشت دستامو دورش حلقه کردم،نمیدونم چه بلایی سرم اومده اما نمیخوام بذارم که بره.بهش گفتم"دلم برات تنگ شده بود شیائو ژان"

نمیدونم چرا اما ادامه داد"میدونم دل تو هم برام تنگ شده،میدونی امروز شدم داداش بزرگه! یه نفر قراره به زودی گـه‌گـه صدام کنه"
چی؟چی دارم میگم؟

بعد از چند لحظه گفت "ارباب جوان بهتون تبریک میگم اما میشه لطفا منو ول کنید"

"خیلی خوشحالم گه‌گه،میدونی چیه گه‌گه وقتی تو بغلم گرفتشم حس گرمی وجودمو پر کرد،خواهر کوچیکم خیلی خوشگله"

اره اینارو میخواستم بهش بگم و بلاخره بهش گفتم. اما هیچی نگفت. میخوام صورتشو ببینم،میخوام بدونم داره به چی داره فکر میکنه.
"ارباب جوان،در خوابگاهم به زودی بسته میشه،من باید برم..."

اون نباید جایی بره.من باید ببینمش پس نمیخوام حرفی راجع به خوابگاهش بشنوم. قبل از اینکه بتونه جمله شو تموم کنه برش گردوندم و بهم نگاه کرد.
حالا که داریم بهم نگاه میکنیم،دلم برای صورتش تنگ شده،دلم بواسش خیلی تنگ شده. داشتم واسه دیدنش جون میدادم، اما حالا که مقابلم ایستاده نمیتونم کاری کنم.

با دستام صورتشو قاب گرفتم و به ارومی سمت خودم کشیدم و بعد لبامو روی لباش گذاشتم. میتونستم گرمایی که تو کل بدنم پخش شد رو حس کنم، و همینطور یه طعم شور. صبرکن دارم گریه میکنم؟

چرا بوسیدمش؟چرا دارم گریه میکنم؟دلم انقدر براش تنگ شده بود؟یعنی انقدر دلم میخواست دوباره ببینمش؟داشتم واسه دیدن دوباره ی لبخندش جون میدادم؟دلتنگ لمسش، رایحه اش، لب های گرمش بودم؟یا بخاطر اینکه این قلب لعنتیِ و پر از درد من واقعا بهش اهمیت میده؟ وقتی بوسیدمش قلب پر از دردم آروم شد.
لبامو روی لباش فشاردادم، میخواستم قلبم از این درد رها بشه. اگر فشاردن لبهام روی لب هاش بهم زندگی دوباره بده انجامش میدم.

برای چند لحظه تو همون حالت موندیم صادقانه بگم با اینکه لب هام بسته بود اما میتونستم گرمای اون مایع شور رو که به ارومی وارد دهن خودم و خودش میشد حس کنم. بعدش لباشو رها کردم و بوسه ی ارومی روی پیشونیش گذاشتم. میخواستم تمام صورتشو ببوسم و میخواستم آثار ناراحتی رو از صورتش پاک کنم. وقتی ناراحته خوب بنظر نمیرسه.
هیچکس به جز ما تو خیابون نبود. میتونم قسم بخورم چراغ های خیابون به کسی راجع به ما چیزی نمیگن. نسیم سرد و ملایم داشت سر به سرمون میذاشت،همینطور بعضی از چراغ ها داشتن بهمون چشمک میزدن تا قول بدن که این راز رو پیش خودشون نگه میدارن.

محکم بغلش کردم "میخواستم اول از همه بهت بگم،اما تو داشتی تو رستوران کار میکردی،برای همین تو خیابون روبه رویی منتظرت بودم،میدونی چیه گه گه، وقتی اون بچه تو رو بوسید حس کردم...حس کردم ...اگر تو مادر میشدــ"

متوقف شدم،اره معلومه که نمیتونم در این باره حرف بزنم.چرا دارم گذشته رو مرور میکنم. من نمیتونم باهاش ازدواج کنم،نمیتوتم اون و بچمو داشته باشم.

"ارباب جوان بذارید برم،در خوابگاهم الانست که بسته بشه"

بعد از چند لحظه گفت،فکر کنم اونم داشت به گذشته فکر میکرد.
"نه،امروز خوشحالم، پیشم بمون"

"نه،ارباب جــو..."

دوباره لب هامو روی لبهاش فشردم و اینبار لب پایینشو گاز گرفتم.
با ارامش گفتم" تو این هوای سرد منتظرت ایستادم،امروز نمیتونی جایی بری"

اره منتظرت موندم،برای یک ساعت بیست دقیقه منتظرت موندم. باید بابتش خوشحال باشی. حالا بهم جایزه بده.
"چی میخوایی ارباب جوان؟"

"تو"

صبرکن چی گفتم؟اونو میخوام؟
"منظورت چیه؟"

برای چی نمیفهمی؟اوکی حالا که کار ازکار گذشته میگمش بدون هیچ حسی میگمش اماهنوزم اشکام گوشه چشمام جمع شدن.
"امشب میخوامت گه‌گه"

چی؟ این چی بود گفتم؟قبل حرف زدن چرا فکر نمیکنم؟اون فکر میکنه فقط برای سکس میخوامش .

ژان با خونسردی گفت "چرا،شما نامزد دارید ارباب جوان،اگر چیزی نیاز دارید میتونید از یکی دیگه بخوایید و ما هیچ ارتباطی باهم نداریم پس چرا منو میخوایید؟"

"...."

"ارباب جوان،برگردید"

"نه،امشب میخوامت چون خوشحالم"

دوباره دیگه چرا؟
اما اگه بخوام باهاش سکس داشته باشم،باید خوشحال باشه. ازش میخوام تا یه شب رویایی باهام داشته باشه،مردم برای شنیدن از جمله از زبونم حتی جونشونم میدن.

"چی؟!"

متعجل بنظر میرسه،اما چرا؟ما قبلا باهم خوابیده بودیم. اوکی باید روشنش کنم.

"میخوام لمست کنم گه‌گه،نمیتونم بهت فکر نکنم،نمیدونم چرا،اما کسی جای تورو نمیگیره"
اوکی بالاخره گفتمشون

"از کی تا حالا گه‌گه صدام میزنی؟نکنه فکر کردی یه فاحشه ام؟"

چی؟اون چی میگه؟فاحشه؟؟اوه اره من هرزه صداش کردم،اما چرا باید الان بهش بگم؟

"وقتی دبیرستانی بودیم تو اجازه دادی اونا لمست کنن،پس چرا من نه؟"
نمیتونم حرفایی که میگمو باور کنم،اینا چیه من دارم میگم؟خب میخوام حقیقتو ازش بشنوم...اما چرا امروز؟

"اجازه ندادم کسی بهم دست بزنه،اون زمان توی هیت بودم و قدرتی برای محافظت از خودم نداشتم،میدونم اون روز میتونست بهم تجاوز بشه،اما درمونده بودم و نفهمیدم دقیقا کی معلمو خبر کرد و نجات پیدا کردم"

"....."

"تو واقعا فکر کردی من یه فاحشه ام؟ من یه امگای بیچاره بودم،هیچکس تو مدرسه ام دوسم نداشت و اره از اینکه تو خونه ی تو زندگی میکردم هم ازم متنفر بودن،میدونم بخاطر اتفاقی که اون روز افتاد کلی شایعه پشت سرم ساختن،اما هرگز دست به کاری نزدم که ابروی پدرم بره"

نه نمیخوام این حرفارو بزنم،که اون کسی که معلمو صدا زد من بودم. نمیتونستم بذارم لمست کنن. اما نمیدونم چرا دارم همچین حرفای دردناکی رو بهش میزنم.

"شیائو ژان،دست خودم نیست اما امشب راتم داره شروع میشه و حالم خوب نیست و میخوام تو رو زیر خودم داشته باشم"

بازهم همون حرفا رو گفتم. من وحشتناک نیستم،اما رفتارم،حرفام کاملا با اون چیزی که بهش فکر میکنم فرق دارن.
"فراموشش کن، این حرفا فایده ای نداره"

برگشت و شروع به راه رفتن کرد اما دوباره دستشو گرفتم و از پشت بغلش کردم. چون نمیتونسم اجازه بدم بره،نه اینطوری. باید بهم گوش بدی شیائو ژان. و من ازت جواب میخوام. بالاخره ازش اون سوالو پرسیدم،نمیدونم قراره چی بگه،یا من بعدش قراره چکار کنم.
"ژان تو عاشقم نیستی؟"

"نـــه"

چی؟من‌‌...
من فکر میکردم اون...
اون منو دوست داره....
"...."

"گفتم،نه. من عاشقت بودم اما تو عشقی که بهت داشتمـو نابود کردی"

اون نمیخواد من لمسش کنم.گفت که دوستم نداره.داره سرزنشم میکنه.من؟ من عشقشو نابود کردم؟و اون بامن چکار کرد؟
حرفاش عوض شد.
رفتارش عوض شد.
نکنه یکی دیگه رو دوست داره؟
"یه نفر دیگه رو دوست داری،شیائو ژان؟"

بالاخره ازش پرسیدم،حقیقتا سرم درد میکرد.صورتم از شدت خشم میسوخت. وانگ ییبو عصبانیتتو کنترل کن. داری عصبانی میشی،تو به خودت قول دادی عصبی نشی.

"اره"

چی؟؟؟چی؟؟؟باهام داره شوخی میکنه؟چطور جرات کرده؟
"کــــی؟"

"من،شیائو ژان عاشق منه"

یکی با همون لحن جدی و خشن مثل خودم، جوابمو داد،میتونستم مردی که داره به سمتون میاد رو ببینم.

𝐓𝐡𝐞 𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐚𝐥 𝐃𝐚𝐟𝐟𝐨𝐝𝐢𝐥Where stories live. Discover now