قـسمت بیست هشتم - بچه ام دیگه بهم لگد نمیزنه

960 152 22
                                    

"هیچ پایی اونقدر کوچیک نیست که تو این دنیا از خودش ردپایی به جا نذاره."

Flashback
1987

مردی مقابل دانشگاه نشسته بود. مثل گل پئونی آغشته به قطرات شبنم، بی گناه بنظر میرسید. پاک و خالص بود، درست مثل گلی که به بودا پیشکش میشد. هیچ رنگی از پلیدی هنوز لمسش نکرده بود. چشم های معصومش آرزوی هرکسی بود.
بالاخره تونست شخصی که لبخند زیبایی روی لب داشت، ببینه.بهش نزدیک شد.شخص متوجهش شد اما بعد طوری شروع به راه رفتن کرد که انگار نامرئیه. راهـشو سد کرد و مقابلش ایستاد و گفت"شیائو شوچین چرا منو نادیده میگیری؟"

شیائو شوچین همون کسی بود که از دانشگاه خارج شد، به مرد نگاه کرد و گفت" نادیده ات نمیگیرم وانگ جیان، چند بار باید بهت بگم نمیتونیم باهم باشیم؟"

لب های لرزون و اشک هایی که برای ضیافت آماده بودن داشتن به وانگ جیان هشدار میدادن که گریه نکنه! اون یه وانگ بود و نباید گریه میکرد! وانگ جیان یه آلفای اصیل بود.اما این آلفای بیگناه نمیتونست این درد غیرقابل تحمل رو کنترل کنه. مگه مرتکب چه اشتباهی شده بود که عشقش شیائو شوچین باهاش بد رفتاری میکرد؟ وانگ جیان میدونست باید چکار کنه پس خم شد و مقابل شیائو شوچین زانو زد.
مردم اطراف بهشون خیره شده بودن و زمزمه هاشون به گوش میرسید اما کاری از دستش برنمیومد، تنها چیزی که وانگ جیان میخواست این بود که شیائو شوچین تا آخر عمر کنارش بمونه. تک تک ضربان قلبش به اون پسر تعلق داشت! اگه ترکش میکرد بدون شک میمرد.
اما شیائو شوچین کسی نبود که نظرشو تغییر بده. زیبایی در مقابلش سر تعظیم فرود میاورد، این زیبایی میتونست زندگی وانگ جیان رو نابود کنه. درسته که بی گناه بنظر میرسید اما مثل پدرش یه روباه حیله گر بود.

پدر شیائو مردی که دو پسر به نامهای شیائو شوچین و شیائو زمین رو داشت، یه مرد متاهل رو اغوا کرد. شیائو شوچین یه امگا بود و برادرش بتا. دو برادر اونقدر باهم تفاوت داشتن که انگار رابطه‌ی خونی بینشـون وجود نداشت. شیائو شوچین از وانگ جیان استفاده کرده. وانگ جیان هرچیزی که میخواست براش مهیا کرد اما وقتی وانگ جیان قصد ازدواج با شیائو شوچین رو مطرح کرد، پدر وانگ جیان به شدت با این وصلت مخالفت کرد و وانگ جیان رو تهدید کرد که اگه با اون پسر ازدواج کنه از ارث محروم میشه.
بعد از شنیدن این خبر تمام نقشه های شیائو شوچین حیله گر نقش بر آب شد.چون میدونست پدر وانگ جیان از ماهیت واقعیش خبر داره و برای همین با این وصلت موافقت نمیکنه. پس اگه قرار بود هیچی از ارث و میراث خاندان وانگ به وانگ جیان نرسه، ارتباط داشته باهاش چه فایده ای داشت؟برای همین میخواست هرچی زودتر از دست وانگ جین خلاص بشه و هدف جدیدی پیدا کنه.
وانگ جیان گریه نمیکرد اما اشک هاش برای رسیدن به زمین عجله داشتن" لطفا ترکنم نکن شیائو شوچین "

وانگ جیان هیچ اهمیتی به شهرت و جایگاهش نمیداد،حتی به پدرش گفته بود که برای ازدواج با شوچین، حاضره قید همه چی رو بزنه. سه ماه میگذشت که شوچین نادیده اش میگرفت پس باید دست به کار میشد، باید کاری میکرد تا اون پسر رو مجاب به موندن تو زندگیش کنه!
شوچین نیم نگاهی به وانگ جیان انداخت و بعد از نیشخند تحقیر آمیزی از کنارش رد شد.
وانگ جیان لجباز و معصوم همچنان روی زمین زانو زده بود.باور داشت که شوچین برمیگرده چون نمیتونست درد کشیدنـش رو ببینه. اما وانگ جیان سخت در اشتباه بود،چون باید تا پایان عمر همونجا روی زمین زانو میزد.

1 ساعت ، 2 ساعت ، 3 ساعت گذشته و وانگ جیان همچنان همونجا بود، دونه های اشک زلالش درد غیرقابل تحملی که تو قلبش داشت رو فریاد میزد.
بای لینگ منشی جدیده وانگ جیان بود که توسط پدر وانگ جیان انتخاب شده بود. وانگ جیان 22 ساله ساده تر از اونی بود که بتونه تو این دنیای بی رحم دووم بیاره.
آدم‌ها مثل کفتارهایی هستن که نقاب درست کاری روی صورتـشون هست. اما یه روزی هویت واقعیشون مشخص میشه.
بای لینگ 22 ساله نمیتونست اربابـش رو تو این وضعیت ببینه. کسی که آزارش حتی به یک مورچه هم نمیرسید! چرا همیشه همه ازش سوءاستفاده میکنن؟
اما هیچ چیز نمیتونست وانگ جیان رو عوض کنه. وانگ جیان هنوز مثل گل پئونی سفید پاک بود. ناگهان رعد و برقی زد و همه چی در کسری از ثانیه تاریک شد. بای لینگ پیش کارفرمای جدیدش رفت و گفت" ارباب بیایید برگردیم خونه"

وانگ جیان هنوز ساکت بود طوری که انگار که سکوت تبدیل به دوست جدیدش شده بود. به بای لینگ نگاه کرد" اون قراره بیاد مطمئنم که میاد بای لینگ"

End of flash back

رینگ... رینگ...
وانگ جیان تلفنش رو برداشت و از پنجره به بیرون نگاه کرد"هوم"

"ارباب جوان دوباره ون روهان رو از جلسه بیرون انداخته"

"خوبه، ون روهان رو زیر نظر داشته باش ، مطمئنم ساکت نمیشینه"

"چشم"

بای لینگ کنار صندلی ایستاد بود و دنبال پرونده ای برای اربابش میگشت.
وانگ جیان ناگهان  رو به بای لینگ کرد و گفت"بای لینگ اون روز رو یادت میاد؟ وقتی زانو زده بودم ، اون روز سی ژوئن بود."

البته که بای لینگ اون روز رو بخاطر داشت. روز بعدش وانگ جیان به شدت تب کرده بود. اما نمیدونست چرا وانگ جیان انقدر ناگهانی حرف روزی رو وسط کشید که 29 سال ازش میگذشت.
به وانگ جیان نگاه کرد. وانگ جیان درحالیکه به فضای بیرون از پنجره نگاه میکرد گفت"بای لینگ میدونی چرا شوچین تو روز ازدواج من، خودکشی کرد؟ چون میخواست زجر بکشم،  اون نتونست با من ازدواج کنه. درحالیکه میخواست عضوی تز خانواده ی وانگ بشه و پدرم منو وادار کرد با شخص دیگه ای ازدواج کنم. مردم فکر میکنن، نه راستش خودم تصور میکردم اون عاشقمه برای همین دست به همچین کاری زده اما نه، شوچین خودکشی کرد چون نمیتونست یه وانگ جیان ثروتمند دیگه پیدا کنه"

البته که بای لینگ هم اینو میدونست.

وانگ جیان ادامه داد"فکر میکردم، مقصر منم. نمیتونستم ژانگ لیهوا رو دوست داشته باشم اما اون زن بی قید و شرط عاشق من شده بود. یه روز برادر شوچین اومد و دلیل خودکشی برادرشو بهم گفت. اون ناامید شده بود و البته که میخواست عذابم بده... اما وقتی عاشق ژانگ لیهوا شدم اون زن هم نادیده ام گرفت. بای لینگ میتونی بهم بگی چرا همه با من این کارو میکنن؟"

بای لینگ چیزی نگفت. اون رئیسش رو از وقتی که روح پاکی داشت دیده بود و همینطور شاهد تغییر رفتار وانگ جیان بود.

"بای لینگ میدونی چرا اجازه ندادم شیائو ژان به پسرم نزدیک بشه؟ بخاطر اینکه اون دقیقا شبیه عموش شوچینه! شوچین هم یه زمانی مثل یه خرگوش کوچولوی معصوم به نظر میرسید. شیائو ژان هم دقیقا شبیه به شوچینه! وقتی پدرش همه چیز رو در مورد برادرش بهم گفت فکر کردم که هرگز نمیتونم شوچین رو ببخشم اما برادرش زِمین اصرار کرد تا بهش اجازه بدم تا اخر عمر بهم خدمت کنه، چون بهتر از هرکسی میدونست برادش چه بلایی سر زندگی من آورده"

لبخند تلخی روی صورت وانگ جیان نقش بست.بای لینک خوب میدونست این مرد چه زجری کشیده.
"بای لینگ میدونی چقدر پسرمو دوست دارم؟نمیخواستم مثل من آسیب ببینه. من اونو تو قفس شیر انداختم چون هرگز یه بچه ی بی گناه و ساده نمیخواستم  اما اشتباه کردم. از طرفی باید شیائو زمین رو که 180 درجه با برادرش فرق داشت نگه میداشتم. اون سخاوتمند، وفادار و صادق بود. برای همین میخواستم شیائو ژان رو همیشه نزدیک خودم نگه دارم. اما مدام ترسی تو دلم بود که نکنه روزی این پسر هم مثل عموی حیله گرش بشه! میترسیدم پسرم همون زجری که من کشیدم، متحمل بشه! مدام امتحانش کردم و آره بهم ثابت کرد که مثل عموشـه اما ذات پدرشـو داره.بای لینگ فکر میکنی باید ازش بخوام منو ببخشه؟"

بای لینگ هم نمیدونست چه جوابی بده اما باید یه چیزی میگفت" ارباب بهتره که یه عروسی برای ارباب جوان و آ ژان ترتیب بدید"

"هوم حق با توئه برای همین قرار ازدواج پسرم با ون چینگ رو کنسل کردم، عجب اشتباه بزرگی مرتکب شده بودم! کارهاشـو ردیف کن! چرا حس میکنم پسر کله شـقم داره یه چیزی رو ازم پنهان میکنه؟"

"ارباب چرا همچین فکری میکنید؟"

" امکان نداره طی چند ماه عوض شه،درسته؟ یه چیزی تو سرش میگذره ، سعی کنی بفهمی چی تو سرشه! و درسته که می‌شو پشت تصادف ژانگ لیهوا و بچه اش بوده. خواهرم هیچوقت عوض نمیشه و به مراتب از شوهرش خطرناک تره.اون کسیه که باعث اعتیاد همسر سابقم شده بود!"

"ارباب پس چرا شما اجازه دادید اونها اینجا بمونن؟"

بای لینگ همه چیز رو در مورد خانواده‌ی وانگ میدونست اما درک نمیکرد که چرا وانگ جیان به خواهرش اجازه داده تا تو عمارت وانگ اقامت داشته باشه.

" بای لینگ تا حالا این جمله به گوشت خورده که میگه، دوستاتو به خودت نزدیک نگه دار اما دشمناتو نزدیک تر؟ اونها تحت کنترلم بودن اما یکدفعه یاغی شدن. اونها به پسرم، شیائو ژان و نوه ی آینده ام صدمه میزنن!حسابی مراقبشون باش، اجازه نده تو این وضعیت ژان پاشو از خونه بیرون بذاره، و بادیگارد های ییبو رو دو برابر کن"

"چشم"

[ همان روز در عمارت وانگ]

June30,2012

هوای گرم و مرطوب زندگی رو برای شیائو ژان غیرقابل تحمل کرده!حتی نمیتونست با شکم گردش درست و حسابی بشینه. بچه اش گاهی اوقات لگد میزد.پزشک جنسیت بچه رو تایید کرده بود، بچه ای که ژان تو شکمش داشت، یه پسر کوچولو بود. حالا دیگه دغدغه‌ی وانگ جیان و وانگ ییبو پیدا کردن یه اسم واسه بچه بود. چند کتاب به قفسه اضافه شده بود اما اونها هنوز هم نمیتونستن یه اسم مناسب واسه الماس گرانبهاشـون پیدا کنن.
تو سه ماهه ی دوم قدرت شنوایی بچه تکامل پیدا میکرد برای همین ژان همیشه برای بچه‌اش آواز میخوند.
میدونست تو اون دوران هرچیزی که مادر بهش گوش میده بچه هم میتونه بشنوه برای همین شیائو ژان همیشه آهنگ های آرامش بخشی گوش میداد و همینطور داستان های خوبی برای بچه‌‌اش میخوند.
قصه‌ی پری ها...
با اینکه شیائو ژان دیگه به افسانه ها اعتقاد نداشت اما درخشان ترین پـری  زندگیش حالا بچه ای بود که تو شکمش داشت بزرگ میشد. اما این پـری دردسرهایی مثل کمردرد ، سوهاضمه، دل درد،سردرد،سرگیجه، ورم دست و پا و یوبست براش به همراه داشت.

تمام اینها همزمان! بهرحال که خیلی خوشحال بود، چون قرار بود به زودی مادر بشه و مادر برای بچه‌اش دست به هرکاری میزنه.
حالا درحال مطالعه‌ی کتاب بود و همزمان شکم گردشـو نوازش میکرد. هیچ کاری برای ژان زیباتر از لمس شکمش نبود.پسرش تو کارخونـه ای که اسمش رحم مادر بود، داشت رشد میکرد. اما پسرش خیلی مطیع بود و فقط وقتی احساس گرسنگی میکرد بهش لگد میزد.
اما خارش حسی بود که عذابش میداد، همیشه سعی میکرد جلوی خودشو برای خاروندن شکمش بگیره اما نمیتونست ، وانگ ییبو کرم های گرون زیادی برای رفع خارش گرفته بود اما هیچ تاثیری نداشت. بعد از نوازش شکمش خارش دوباره شروع میشد.
"آخـــخخــخ دارم دیوونه میشم"

تی‌شرتشو بالا کشید و با برخورد هوای سرد دستگاه تهویه، پوست لخت شکمـش خشک تر شد. اما کاری از دستش برنمیومد، تابسـتون بود و باید زجر زیادی رو تحمل میکرد.

ییبو به دانشگاه رفته بود و به زودی برمیگشت. هر روز بعد از دانشگاه به شرکت وانگ میرفت  تا همه چیز رو درباره ی کار یاد بگیره ، بعضی وقتا هم با مشتری های خارجی سر و کار داشت. حالا داشت تبدیل به آدم بهتری نسبت به قبل میشد، بهرحال ولیعـهد شرکت وانگ بود. اون صاحب دارایی پدربزرگ مادری و همچنین وارث دارایی وانگ جیان بود و نمیتونست تو خونه بشینه و کاری انجام نده.
شیائو ژان دوباره احساس سرگیجه داشت برای همین نگاهی به ساعت انداخت.ساعت 6 عصر بود ییبو بعد از ساعت 10  به خونه برمیگشت.برای همین بد نـبود یه چرتـی بزنه.
تیک...تاک...تیک...تاک

Wang Yibo's P.O.V

آه خیلی خسته ام اما باید شکمش رو نوازش کنم ، بچه ام اونجاست. باید باهاش حرف بزنم. تمام روز با مشتری های آمریکایی سر و کله زدم و دیگه نمیتونم صحبت کنم اما باید با بچه ام حرف بزنم! راستی دوباره ون روهان رو از شرکت وانگ پرت کردم بیرون.آخخـخ خیلی خسته‌ام.
فقط چند ماه دیگه باید صبر کنم و بعد کوچولوی نازنینم تو بغلمـه! دیگه کاسه‌ی صبرم داره لبریز میشه! همه اش تقصیر ون روهان و پدرشـه! هر روز جاسوس هایی که استخدام کردن و به شرکت فرستادن حذف میکنم.اما باز هم تمومی نداره!
و شیائو ژان نباید بفهمه که قرار نیست در آینده اونو به عنوان شریک زندگیم قبول کنم. نه...
همه ازم سواستفاده کردن و حالا نوبت ژان رسیده، اما چرا حس میکنم کفتار پیر عوض شده؟به تمام خدمتکار ها دستور داده تا در خدمت ژان باشن.فقط بخاطر اینـکه بچه ام تو شکمشه؟
بیخیال! الان به اتاقم میرم و با پسرم صحبت میکنم. آهه... شیائو ژان خوابه...
لباسـشو بالا زده و خوابیده، خب چرا تی‌شرتشـو در نیاورده؟ چرا زیر شکمـش اینطوری شده؟
چرا انقدر محکم نبـض میزنه؟ نکنه نشونـه‌ی بدی باشه؟
شکمش رو لمس کردم ، آه پوستش خشک شده.بهش گفتم که هر روز از کرم استفاده کنه اما گوش نمیده. لب هامو به شکم شیائو ژان نزدیک میکنم و آروم با بچه‌ام حرف میزنم.شکمشو نوازش میکنم اما ژان عمیقا خوابیده پس...بیخیال
"سلام بیبی ، پاپا اینجاست ، شام خوردی؟"

یک ثانیه...دو ثانیه...
*لگد زدن*

آه اون لگد زد. صدامـو میشنوه یا اتفاقـی بوده؟
* لگد زدن*

شیائو ژان چشم هاشو باز کرد" آه شیطون کوچولو انقد لگد نزن"

دست خودم نیست اما میخندم، اون داره بچمـون رو سرزنش میکنه.

بهم نگاه کرد و گفت"چه مدته اومدی ارباب جوان؟"

"چند دقیقه پیش چرا تی‌شرتتو درنمیاری؟"

"ارباب جوان مشکلی نیست"

سعی کرد تی‌شرتـشو پایین بکشه، صورتش سرخ شده، اما بهش اجازه نمیدم، دستـشو گرفتم و گفتم"کی بهت اجازه داد بکـشی پایین؟" به زیر شکمش اشاره کردم"و این چیه؟"

به شکمـش نگاه کرد و خندید،میتونستم دندون‌های خرگوشـیشو ببینم، چشم های درشتش کوچیک تر شد و گفت" ارباب جوان این نافه"

"من میدونم نافـه! اما چرا اینطوری بیرون زده؟ نکنه نشونه بدی باشه؟ بیا بریم بیما..."

انگشتشو روی لب هام گذاشت" نه ارباب جوان؛ طبیعیه چون شکمم داره گنده میشه، برای همین نافم بیرون زده. بعد از این که بچه رو بدنیا آوردم فشار از بین میره و به حالت طبیعی برمیگرده"

"پس چرا پسرم مدام بهت لگد میزنه؟" دست راستم هنوز روی شکمـشه و میتونم حس کنم.

به زمین نگاه کرد و گفت"چون گشنشه"

"چرا غذا نخوردی؟"

" آه نمیخوام اونا رو بخورم"

"پس چی میخوایی بخوری؟"

"هووم دلم توفـو میخواد"

چی؟دیوونه شده؟ چرا توفو؟ به لب های جمع شده‌اش نگاه میکنم. میدونم که اهل لوس بازی نیست اما بعد از بارداری دیوونه ی غذاهای خیابونی شده.
خسته تر از اونی ام که بتونم جایی برم اما ایرادی نداره!" امروز 15 دقیقه پیاده روی کردی؟"

تنبل شده و میدونم که نرفته. دوباره به زمین نگاه میکنه.

*آه کشیدن*

"بیا بریم برات توفو میخرم؛ از مغازه ی نزدیک دانشگاهت اما باید تا اونجا راه بریم"

"راه بریم؟"

چشمهای درشتـش حالا گرد شده، میخوام بخندم اما باید جلوی خودمـو بگیرم.
"آره راه رفتن"

"پس مشکلی نیست ارباب جوان شامو...آخخخ"

*لگد زدن*

بچه ام داره دوباره لگد میزنه"بیا بریم" دستشو میگیرم و بلندش میکنم.

Xiao Zhan’s P.O.V

آه ارباب جوان خیلی داره بهم سخت میگیره، نمیخوام راه برم. چرا همیشه مجبورم میکنه؟ ما 10 دقیقه است که داریم راه میریم، دیگه نمیتونم راه برم.
"ارباب جوان بذار بشینم"به معنای واقعی کلمه دلم میخواست تو خیابون بشینم.

محکم دستـمو نگه داشته و بهم نگاه نمیکنه. میدونم که لرزش شونه هاش از خنده است. داره از قصد اذیتم میکنه.چرا؟
و این شیطون کوچولو مدام بهم لگد میزنه... پدر و پسر عین هم، خلق شدن تا منـو شکنجه بدن.
چرا حس میکنم یکی داره تعقیبـمون میکنه؟ سرمو برمیگردونم و متوجه ماشینی میشم که داره به سمتمون میاد. چراغ قرمز شده پس چرا هنوز هم داره به سمت ما میاد؟
نه نه! اون داره عمداً سمت ما میاد،چرا حس میکنم میخواد زیرمـون بگیره؟
محکم با دستام هلش دادم"ارباب جوان برو کنــ..."

حالش خوبه مگه نه؟ آه چرا همه جا تاریکه؟یه چیزی از شکمم جاری شده....چرا نمیتونم چشمامو باز نگه دارم..؟
آه ارباب جوان داره یه چیزایی میگه، محکم منـو بغل کرده، حتی میتونم صدای آدما رو بشنوم، آه بچه ام دیگه بهم لگد نمیزنه
"ژان گه ، چشماتو باز کن"

این ارباب جوان بود که صدام میزد؟

***
مترجم:برای اولین بار میخوام صحبت کنم و بگم فاااااااااااااااااک!
من خودم از اول این پارت تا آخرش پشم بهم نموند -_-
منتظر نظرات این  قسمتم بی صبرانه:))

𝐓𝐡𝐞 𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐚𝐥 𝐃𝐚𝐟𝐟𝐨𝐝𝐢𝐥Donde viven las historias. Descúbrelo ahora