قـسمت بیست و سوم - گره‌ی عشـق

806 140 3
                                    

"این در هم تنیدگی اتفاقی نیست، این گره‌ی آگاهانه ی عشـق به کسـیه که تعلق داره"

Xiao Zhan’s P.O.V

"مقاومت نکن شیائو ژان قصد منو میدونی"

"چکار میکنـ...ممممفف"

داره چکار میکنه؟چرا دنبالش کردم؟چرا فکر کردم کاری انجام نمیده؟وقتی منو بوسید لذت بردم. اولین بارم نبود که یه شبو تو خیابون گذرونده باشم میتونستم امشب هم تو خیابون بمونم اما حالا؟ این من بودم که موافقت کردم و همراهش اومدم و حالا این بساط تقصیر منه. نه اجازه نمیدم کاری باهام بکنه. باید متوقفش کنم،نمیتونم باهاش سکس داشته باشم.
سخت تلاش میکرد تا زبونشو داخل دهنم فرو کنه،اما نه من جواب بوسه اشو نمیدم. میدونم که داره وارد رات میشه اما باید هوشیار بمونم، نمیتونم یک اشتباهو دوباره تکرار کنم. باید یکاری بکنم،محکم منو گرفته و سعی میکنه لباسمو دربیاره. نه....نه...یه کاری بن شیائو ژان
*گاز گرفتن* اوه نه زبونشو گاز گرفتم،الان منو میکشه.

"گه‌گه،فکر میکنی بعد از کاری که کردی میذارم بری؟الان حتی بیشتر از قبل میخوامت"

درباره ی چی حرف میـ....منو روی تخت هل داد....
"ارباب جوان،این کارو نکنید،شما همیشه آروم بودید چرا الان...ممممــ"

قبل ازینکه فرصت پیدا کنم روم قرار گرفت و منو بوسید. پایین تنه‌اشـو محکم به پایین تنه ام برخورد میکرد.نه....
اینطوری دوباره عقلمو از دست میدم. نه اگه مقاومت کنم نمیتونه منو ببوسه. اما مغزم بهم گوش نمیده؟ لعنت اون پایین چه خبره؟ داره چیکار میکنه؟ داره با دستـش، عضـومو لمس میکنه.
رایحه ای که ازش میاد داره منو دیوونه میکنه،عطر نعنای اتاق با رایحه ی مشک،دارچین و یاسمن مخلوط شده بود. عطر خاصی بود اما من سرم گیج میره، دیگه نمیتونم کنار بزنمش. مطمئنم که تو هیت نیستم اما چرا دوباره میخوامش؟نه...شیائو ژان تو باید قوی باشی. باید جلوشو بگیری! دستی که تو شـلوارم فرو کرده بود با دست چپم گرفتم و با دست راست با تمام قدرت به عقب هلش دادم.
چی؟مطمئنم که محکم هلش دادم اما هنوز اینجاست،تو همون حالت قبلی.

"گه گه حتی فکرشم نکن منو با این بدن ضعیفت پس بزنی"

صداش گرفته تر از قبل شده بود،حتی دمای بدنشم بالاتر رفته بود،و رایحه اش...درسته! حالا دیگه رسما وارد رات شده.

"بذارید برن ارباب جوا..."

چیشد؟لباسمـو پاره کرد؟دیوونه شده؟میتونم حس کنم که دکمه های پیراهنم روی زمین و بعضیاش روی تخت پرت شدن.
میخواد بهم تجاوز کنه و غیرقابل کنترل شده. نه نمیخوام،نمیخوام شخصیکسی که عاشقشم بهم تجاوز کنه. اما حریصانه میخوام منو به اغوش بکشه.

"ارباب جوان،چی میخوای؟"

دوباره دستشو گرفتم"پس به خودت توهین نکن،مثل یه متجاوز خودتو پست نکن، ارباب جوان اگر هم منو میخوایی خودتو بهم تحمیل نکن،نمیخوام ازت متنفر بشم"

میخواستم اشکامو کنترل کنم اما نتونستم پس باز هم مثل همیشه از چشم‌هام پایین ریخت. تصورشم نمیکردم بتونه همچین کاری کنه،چرا اون یه الفائه و من یه امگا؟چرا نمیتونه راتشو کنترل کنه؟چرا انقدر این آلفا رو میخوام؟چرا هورمون ها سرنوشتمون رو به دست گرفتن؟

Wang Yibo's P.O.V

چی داره میگه؟من دارم چه غلطی میکنم؟ بهش گفتم لمسش نمیکنم اما دارم چیکار میکنم؟داشتم بهش تجاوز میکردم،پیراهنشو پاره کردم‌. اما الان هیچ کنترلی روی خودم ندارم.
"ژان گه،گه گه متاسفم اما الان نمیتونم خودمو کنترل کنم، تو راتم، گه گه لطفا کمکم کن، نه این که بخوام مجبورت کنم اما بهم نگاه کن گه گه من...من از همچین وضعیتی بیشتر متنفرم اما دارم مثل متجاوز کثیف رفتار میکنم، باور کن گه گه من قبل از این که بیام اینجا کلی قرص خوردم. اما هنوزم..."
اشکام از گونه هام پایین جاری شدن و سینه ی شیائو ژانو لمس کردن. دارم میبینم که صورتـش خیس شده...اون....

دستاشو دور گردنم حلقه کرد و منو سمت خودش کشید و با صدای لرزونی گفت"میدونم ارباب جوان...میدونم...میدونم بخاطر راتت کنترل نداری اما خواهش میکنم از کاندوم استفاده کن"

بهم اجازه داد. قراره بعدش پشیمون بشه؟اما الان نمیتونستم به چیزی فکر کنم حتی اگه قرص جلوگیری بخورم هم کمکی بهم نمیکنه.

"تو بعدا...بعدا پشیمون نمیشی؟"

"میشم ارباب جوان، اما الان سلامتیت بیشتر اهمیت داره، میدونم تو سن خیلی کم رات شدی و نمیتونی روزی بیشتر از دوتا قرص جلوگیری بخوری. و تو این موقعیت...و اگه ارضا نشی سلامتـیت به خطر میوفته، قبلا هم تجربه اش کردی، ارباب منم یه امگام، میدونم تو این وضعیت کنترل دشواره"

Flash back

"عمو سو چه اتفاقی برای ارباب جوان افتاده؟چرا تا الان بیدار نشده نیومده؟سه روز شده"
شیائو ژان اجازه نداشت که به اتاق ارباب جوانش بره. ارباب جوانش تو رات بود، دکتر چیزای عجیبی گفته بود.جزئیات رو نمیدونست اما از دوتا خدمتکار شنیده بود که میگفتن جیایی یه کاری با ارباب جوان کرده که باعث شده ارباب جوان تو سن کم وارد اولین راتـش بشه. آلفاهای عادی تو سن 18-19 سالگی اولین راتـشون رو تجربه میکردن اما ارباب جوان تو سن 14 سالگی.
بعد از اینکه جیایی از اتاقش بیرون رفت اون هوشیاریشو از دست داد.دکتر گفته اگه هروقت که رات شد اما با کسی آمیزش نداشته باشه مریض میشه،اون زمان حتی دکتر کاری از دستش بر نمیومد. اون معنای واقعی کلمه داشت میمرد.
شیائو ژان دقیقا نمیدونست چی به سر ارباب جوانش اومده فقط میدونست که رات ییبو مثل هیت خودش خطرناکه.

End Of Flashback

"چطوری...چطوری اینو میدونی گه گه؟"

"نمیدونم دقیقا بین تو و جیایی چی گذشته اما میدونم راتت خطرناک تر از هیت منه، من مشکل تنفسی رو تجربه میکنم اما تو باید دو تا قرص بخوری،درحالیکه الفاهای دیگه دو هفته یک بار قرص میخورن"

"برای اجازه ات ممنونم گه گه، قول میدم بهت اسیبی نرسونم"

"همم"

اشکاشو پاک کردم و بوسیدمـش، دیگه مقاومت نمیکرد‌. میدونم دلم براش چقدر تنگ شده بود،چقدر واقعا میخواستم لمسش کنم.
زبونم داخل دهن گرم و مرطوبش کردم و یه بار دیگه درونش گم شدم، توت فرنگی خورده، اره الان میتونم عطر توت فرنگیو از نفسش بفهمم.
تو ماشین که بوسیده بودمـش متوجه رایحه ی کم جون توت فرنگی نشده بودم اما الان میتونم حسش کنم. راست میگن که یه الفا وقتی میره تو رات حواس پنجگانه اش قویتر میشه.

قبلا لباسـشو پاره کرده بودم و پوست گرمـش به لباسم برخورد میکرد.اما وضعیت گرمای بدن من از اون هم بدتر شده! نفهمیدم کی انگشت‌هاشو بین موهام فرو کرده و داره با دست راستش با گوشم بازی میکنه.میدونه داره باهام چکار میکنه؟دیوونه ام کردی گه گه پس منم همین کارو باهات میکنم، لبمو از روی لبهاش برداشتم و شروع به مکیدن نرمه ی گوش گرمش کردم که درست به گرمای نسیمی بود که عصر تابستون رو دلپذیر میکنه.به خودش لرزید، آه گه گه اینطوری نکن دیوونه تر میشم.
انگشتای دست راستم شروع به پرسه زودن روی پوست گرمش کردن.پایین تنه امون رو بیشتر به هم مالیدم و حالا میتونستم سخت تر شدن عضومو حس کنم. اهه لعنت! باید از شر این لباسا خلاص شم. مشغول باز کردن دکمه های شلوار خودم و ژان شدم.
بهم کمک کرد تا تی شرتمو در بیارم و منم شلوار و لباس زیرشو باهم از پاهاش بیرون کشیدم. آهــ... پوست برهنه اش. از نگاه کردن بهم طفره میره، خیلی بامزه اس.

"گه گه بهم نگاه کن"

اونقـدر صدام نافذ و دورگه شده بود که حتی برای خودم نا آشنا بود.

"نه نمیتونم"

نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و لبخند میزنم.

Flash back

"من اون قـرصو نمیخوام...من...من بچـه‌اشو...میخوام...من واقعا...عاشقـشم"

End Of Flashback

دومین باری که سکس داشتیم توی بیهوشـی این حرفو زد،چرا یکدفعه حرفاش یادم افتاد؟اره داره دوباره همون اتفاق میوفته. اما الان نمیتونم خودمـو مرتب کنم.

"ارباب جوان همه چی مرتبه؟"

با دست‌هاشو گونمو گرفت. گرمای دست‌هاش موجی از داغی تو تمام بدنم به راه انداخت.

"اسممو بگو گه گه"

اره تو اون لحظه نمیخواستم به فردا فکر کنم، الان میخواستمش، میخواستم اسممو صدا کنه.
"یی...ییبو"

زمانی که به سکس معتاد بودم عادت به شنیدن اسمم از زبون خیلی‌ها داشتم اما شنیدن اسمم از زبون ژان باعث به رقص در اومدن پروانـه های تو شکمم شده.
دوباره بوسیدمش و همزمان با دست چپم شروع به مالیدن نوک سینه های قرمز،گرم و برجسته‌اش کردم و با دست راستم سعی داشتم زودتر از شر شلوارم خلاص شم.
بالاخره...بدن های برهنمون همو لمس کردن. نفهمیدم عضو بی قرارم کی دست به کار شد و شروع به لمـس عضو سخت شده و عجول ژان کرد.
اهه، واقعا بیشتر از این خودداری تو این وضعیت سخته.
"مممم...."

ناله میکرد و تندتند نفس کشید. زبون هامـون بازی به راه انداخته بودن، لحظه ای مال من سعی داشت تا زبون ژانو لمس کنه و لحظه ی دیگه زبون ژان به دنبال لمس زبون من بود و در نهایت هردو با اشتیاق تو هم گره میخوردن. نمیخوام یه لحظه‌اشو از دست بدم حتی به قیمت بند اومدن نفـس‌هامون.
دستمو بردم پایین و شروع به لمس مردونگیش کردم، ناله ی بلندی سر داد، دست از بوسیدنش برداشتم و مچشو گرفتم.

"گه، میدونم که به زودی قراره لبـتو گاز بگیری اما اینکارو نکن، هرطور که دوست داری میتونی بهم دست بزنی و زخمیم کنی"

چشم‌های کشیده اش گرد شد و با گونه های گر گرفته گفت"نمیخوان بهت صدمه بزنم ارباب جوان"

"ییبو،اسسمو صدا بزن"

"ییبو"

با دوتا دستاش شونه امو نگه داشت و زبونم کارشو از سر گرفت. با نوک زبونم شروع به لیسیدن بدن گرمش کردم، اولش سراغ نوک سینه‌هاش رفتم و بعد از سرخ و خیس کردنـشون ازشون دست می کشیدم.میتونستم حس کنم که خراشی روی شونه ام به جا گذاشته.
زبونم راهشو بلد بود، به سمت پایین رفت و توی ایستگاه بعدی که نافـش بود متوقف شد. زبونـمو دایره وار دورش حرکت دادم و بعد نوک زبونـم حفره ی کوچیک نافشو لمس کرد. این خلسه منو کور کرده بود. ایستگاه بعدی قسمت ویژه‌ی بدنش بود.
با دستم نگهش داشتم و با زبونم مشغول لیسیدنش شدم، دندون‌های بازیگـوشم میخواستن یه نقشی تو این عشق بازی داشته باشن پس با یه گاز کوچیک قانع نگهشون داشتم.
"آهههههههههه،ممممم ارباب جوا...ن اینکارو ن..کن"

بهش نگاه کردم،داشت نفس نفس میزد و رنگ گرفتن گونه های خیس از عرقش اونو خواستنی تر از قبل میکرد. عضوشو تو دهنم بردم و شروع به حرکت دادن زبون خس و ماهرم کردم.با یک دست شروع به چنگ زدن موهام کرد و با دست راستش روی کمرم چنگ انداخت. پشتم قرمز شد و سوزش شدیدی رو حس میکردم،اما نمیتونستم متوقف بشم، این زیبایی محـضی که زیرم بود بهم اجازه ی توقف نمیداد.ماهیچـه ی بازیگـوش داخل دهنم سریعتر از قبل حرکت کرد و هر سانت از عضـوشو چشید.
"آههه ارباب...کافــ....کافیه....دارم میام..."

آهه! تو دهنـم خودشو خالی کرد.اما الان اصلا مهم نیست چون مقصد بعدیم ورودی خیسـشه!بهش نگاه کردم و پوز خند زدم.
با چشم‌های گرد از اضطراب بهم نگاه کرد " یـ....ییبو من"

پیشونیشو بوسیدم"فقط یکم دیگه صبر کن، دارم سعی میکنم که بهت صدمه نزنم"

"هوممم"

دوتا از انگشتامو وارد ورودی گرمش کردم و ناله ی ضعیفی از دهنش خارج شد. خودمم نالیدم دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم. انگار یکی بهم میگفت هرچه زودتر نات درست کن. نمیخوام از کاندوم استفاده کنم، همیشه تو تمام رابطه هام استفاده میکردم اما کنار اون نمیخوام ازش استفاده کنم.
انگشت سومم به دو انگشت دیگه ام ملحق شد و ناله ی بلند از قبل فضای اتاق رو پر کرد. داشت دوباره سخت میشد. انگشتام شروع به حرکت کردن و اینجاست...
انگشت وسطم پروستاتشو لمس کرد. مثل اینکه قصد داره تمام موهامو بکـنه"آه، گه گه اگه همینطوری ادامه بدی کچل میشم"

صدای گرفته ام تو اتاقی که پر شده بود از رایحـه ی کم جون نعنا و فرومون های من، اکو شد. منو به خودش نزدیک تر کردو لب‌هاشو روی لب‌هام گذاشت، سعی داشت منو ببوسه تا ناله‌هاشو کنترل کنه.
بوسیدنـشو از سر گرفتم، حالا میخوام مردونگیـمو وارد کنم.
پاهاشو بالا بردم و بینشون قرار گرفتم، نوک عضـومو به ورودی خیسـش نزدیک کردم.به آرومی عضـومو وارد کردم و کم کم تمام عضـوم ورودیشـو پر کرد. حالا وقتـشه....شروع به حرکت دادن عضو سختم کردم.
"اههههه، ییبو مممم"

ناله میکرد اما میدونستم بهش صدمه ای نزدم. به آرومی ضربه زدم و رفته رفته حرکاتم تندتر شدن و بالاخره پرستاتشو لمس کردم.

"آه ،ییبو...نمیتونم"

"میدونم...گه گه...آروم باش میدونم بهت صدمه زدم"

اما دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم،نمیتونستم موقف بشم. حرکات تندتر شد و هر ضربه به پرستاتش برخورد میکرد. اما منم که داره دیوونه میشه منم...

داره یه چیزایی بهم میگه، موهامو میکشه و پشتمو چنگ میندازه  اما هیچکدوم از اینا نتونست منو متوقف کنه.میتونم حس کنم که بدنم داره ذوب میشه! اتاق پر شده از رایحه ی غلیظم.
یکی داره فریاد میزنه...داره یه چیزی بهم میگه...میدونم که داره بهم میگه نات بسازم...حالا وقتشه....وقتشه باهاش نات بسازم.
درسته...حالا وقتـشه و من باهاش نات ساختم.
بالاخـره تجربه اش کردم، این حس لذت منو دیوونه میکنه...هیچوقت تابحال حسش نکرده بودم. پس نات یه همچین حسی داره.

"آخخخخخ،ارباب جوان بذار برم...لطفا بهت التماس میکنم...درد داره... داره منو میکشه ارباب جوان...التماس میکنم"

آه داره یه چیزایی میگـ....داره مثل دیوونه ها گریه میکنه. اوه خدای من دارم بهش صدمه میزنم. نات برای آلفاها لذت بخشه اما برای امگاها درد غیرقابل تحملی داره.

"هیسسس،گریه نکن،ببخشید گه گه، یکدفعه ای نات درست کردم اما الان نمیتونم بکشمش بیرون بیشتر دردت میاره، بیا پوزیشمـون رو عوض کنیم گه گه"

"نه ، لطفا بذار برم،فقط بکش بیرون"

این حتی بیشتر بهش درد میده. پس بدون توجه به حرفش بلندش کردم تا روی من بشینه. نمیتونستم پایین تنـه‌امون رو از هم جدا کنم چون بیشتر بهش آسیب میزد و مهم تر از همه اگه درونش خالی نمیشدم نات از بین نمیرفت.همونطور که سرشو نوازش میکردم پرسیدم"الان همونقدر درد داره؟"

"درد داره اما قابل تحمله"

"میتونم الان حرکت کنم گه گه؟"

"هممم"

اشکاشو پاک کردم و گفتم"محکم شونه مو بگیر"

کاری که گفتم رو انجام داد. شروع به حرکت کردم و اون چشم‌هاشو که هنوز اشک ازش پایین میریخت بست. اما الان کاری از دستم برنمیومد، روی من و ناتم نشسته بود...الان لذت بی انتهایی دارم. و بعد از چند لحظه بالاخره داخلش خالی شدم.با وجود ناتی که تشکیل دادم ایندفعه باردار شدنـش قطعیه!اما برای پدر شدن آماده ام؟ وقتی داخلش رها شدم هوشیاریشو از دست داد. سرش روی شونه‌ام افتاد. شروع به نوازش کمرش کردم"کارت عالی بود مادر آینده ی نینیمون"

بعد از یه دوش مختصـر، بدن بی حالشو روی تخت گذاشتم. هنوز هم تحت کنترل راتـم اما نمیخوام کاری کنم.پس محکم بغلش کردم و کنارش خوابیدم.
[ صبح]

رینگ...رینگ...
آهه زنگ تلفن آزاردهنده اس،بهش نگاه کردم،هنوز خواب بود گونه اشو بوسیدم و تلفنمو برداشتم.اسکرین عمو بای رو نشون میداد.چرا بهم زنگ زده؟ شاعت پنج صبحه
"سلام عمــ...."

قبل از اینکه حرفمو تموم کنم چیزی گفت که تمام دنیامو لرزوند.

"چی گفتی؟ماما و خواهرم تصادف کردن و الان تو بیمارستانن و حالـشون وخیمه؟"

𝐓𝐡𝐞 𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐚𝐥 𝐃𝐚𝐟𝐟𝐨𝐝𝐢𝐥Where stories live. Discover now