قـسمت چهل و سوم - چشم‌های بسته و اشک‌های روان

812 144 23
                                    


Flashback


16th October 2018

[ اینچئون-کره جنوبی]

جراح اطفال جوون یه روز از بیمارستان مرخصی گرفت و تمامش رو کنار مارشمالوی خوردنـیش سپری کنه. محکم دست پسر کوچولوش رو نگه داشته بود و با چشم‌ها کشیده اش دنبال کافی‌شاپ می‌گشت. به عنوان کسی که به کافئین اعتیاد داشت دومین مکان امنـش بعد از خونه، کافی‌شاپ محسوب می‌شد. حالا وسط ماه اکتبر که بیشتر شبیه به غروب ماه دسامبر بود، تماشای درختان خاکستری رنگ و غبارآلود باعث دل مردگی و اندوه قلب می شد.


دونه‌ قهوه کوچولو دست فسقلیش رو سمت یه کافی‌شاپ دراز کرد و سرش رو بالا آورد و گفت "پاپا، نگاه کن اونجاست"


پاپا سرش رو پایین آورد و از پسر کوچولوش پرسید "آفرین، بگو ببینم دوست داری چی بخوری؟بیسکوییت؟"


"هممم...ساندویچ مرغ"


"...میدونستم که بازم انتخابت سااندویچه اما باید دنبال یه جایی بگردیم که ساندویــ..."


"نه پاپا، من دلم ساندویچ خونگی میخواد، تو بهترین دستــ..."


"عاح بیبی بگو ببینم چی میخوای؟" پاپا بهتر از هر کسی پسرش رو میشناخت، میدونست تو این مواقع یه چیزی تو دلش هست که میخواد.


آیوان کوچولو خندید و دندون‌های ریزش رو نمایان کرد "دلم میخواد باهم بریم شهر بازی ولمی"


"...شهر بازی؟ باشه! خب بذار اول یه قهوه بگیرم و بعدش یه ساندویچ واسه تو، بعدش میریم پارک"


پاپا و پسر کوچولو هردو وارد کافه شدن و امگای ظریف بعد از نشوندن پسرش یه گوشه از کافی‌شاپ، سراغ پیشخوان رفت تا لاته ماچای رز آبی رو که با گلبرگ های رز تزئین شده بود رو سفارش بده «واقعا! مهمه که تزئین شده باشه؟» امگای ظریف نوشیدنی مورد علاقه‌ی پسرش رو هم سفارش داد، میلک شیک انبه! همون همیشگی.


بعد از شش هفت دقیقه سمت میزی برگشت که ایوان کوچولو نشسته بود. از پشت سر خیلی ریز به نظر می رسید و فقط موهای بلندش توجه جلب می کرد. لپ های بیرون زده اش از پشت دقیقا شبیه به پدرش بود...آه پدرش...


از آخرین باری که پدر بچه اش رو دیده بود پنج سالی میگذشت. نوشیدنی و میلک شیک پسرش رو روی میز گذاشت و نگاهی به اطراف انداخت.


"پاپا این نوشیدنی آبی رنگ چیه؟ ایح گلبرگای واقعی هم روشه"


"درسته تخم مرغ آب پز، اما تو نمیتونی بخوریش"


ایوان کوچولو صورت کوچولوش رو مچاله کرد و گفت"من تخم مرغ آب پز نیستم"


"حق با توئه! تو تخم مرغ آب پز نیستی، تو پوپی هستی، چون دیروز دو بار پی پی کردی"


آلفا کوچولو با شنیدن این لقب سرخ شد. آخه کدوم آدمی به پسرش میگه پوپی؟خب پدرش! امگای مهربون موهای پسرش رو نوازش کرد و به آرومی جرعه ای از لاته نوشید. چشم‌های کشیده‌اش مشغول گشت زنی شد. زمزمه های آروم، بخار داغی که از موکاهای روی پیشخوان بلند میشد و فضای اشباع از کافئین. چند مشتری گرم صحبت بودن و صدای موسیقی گوش‌نوازی در حال پخش بود که باعث میـشد امگای جوون غرق در فکر بشه.

𝐓𝐡𝐞 𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐚𝐥 𝐃𝐚𝐟𝐟𝐨𝐝𝐢𝐥Where stories live. Discover now