بچـه طوری حفـره ی خالی درون قلبت رو پر میکنه که فکر نمیکردی یه زمانی هیچوقت تهی باشه
Wang Yibo's P.O.V
"چی گفتی؟ماما و خواهرم تصادف کردن و الان تو بیمارستانن و حالـشون وخیمه؟"
عمو بای باهام تماس گرفت، باید چکار میکردم؟ باید الان خودمو به بیمارستان برسونم، اما شیائو ژان خوابه و دیروز پیراهنشو پاره کردم، پیراهن یا تی شرت اضافه ای ندارم که بپوشه،الانم نمیتونم برگردم عمارت وانگ. بیخیال! هودیم هست.
امانمیتونم اینجا تنهاش بذارم، باید با خودم ببرمش. از دیروز که بیهوش شد تا الان خوابه. به گونه اش دست زدم،بدن برهنه و بی نقصش وسوسه کننداس، ازونجایی که هنوز تو راتم و باید سرکوب کننده بخورم. دوتا از قرصامو خوردم شلوارو هودیمو پوشیدم، تیشرتمو به ژان میدم.دوباره گونه اشو لمس کردم لبخند شیرینی روی صورتش نقش بست، اگه میتونستم میخواستم کل روزم بشینم خنده اشو نگاه کنم اما داره دیر میشه.
"گه...شیائو ژان بلند شو" چشمهاشو به آرومی باز کرد.
" شیائو ژان باید بریم بیمارستان مامانم و خواهرم تصادف کردن و حالشون خوب نیست"
"چی؟ باشه زودتر بریم" سریع از جاش بلند
شد"آخـــخ" صدای دادش بلند شد.
پاک یادم رفته بود که درد داره، دیروز درد غیرقابل تحملی بهش دادم. سریع دستشو گرفتم و دوباره روی تخت نشوندمش"عجله نکن شیائو ژان اول لباستـو بپوش"
" اما ارباب جوان، من"
"هیـــــس...عجله نکن"
تقریبا ده دقیقه ای لباس پوشیدنش طول کشید و فورا از هتل زدیم بیرون. قبلا به بادیگاردام اطلاع داده بودم و حالا با موتورسیلکتم ورودی هتل منتظرم ایستاده بودن. شیائو ژان پشتم سوار شد و بیشترین سرعت ممکن رانندگی کردم. بعد از هیجده دقیقه روبه روی بیمارستان بودیم. عمو بای مقابل بیمارستان ایستاده بود.وقتی پیاده شدیم ما رو تا اتاق مامانم راهنمایی کرد. وقتی وارد اتاق شدم نزدیک تخت مادرم فیگور اشنایی دیدم. اون کسی جز وانگ جیان نبود. شیائو ژان درست کنارم ایستاده بود، وقتی چشمش به وانگ جیان افتاد دید تعظیم کرد.
از وانگ جیان پرسیدم "چرا اینجایی پیری؟"
اما نادیده ام گرفت و رو به شیائو ژان گفت" چطوری بچه؟"
" خوبم عمو، ممنون ازتون"
مادرم با شنیدن صدام بیدار شد و چشمهاشو باز کرد. با دستش بهم اشاره کرد و ازم خواست که برم کنارش، میخواست باهام حرف بزنه. بهش نزدیک تر شدم و کنارش نشستم، شیائو ژان و وانگ جیان از اتاق بیرون رفتن.
"ماما چه اتفاقی برات افتاده؟خواهرم کجاست؟"
دستاشو گرفتم، دلم نمیخواست گریه کنم اما نتونستم جلوی خودمو بیگیرم.وانگ ییـبو کوچولو دوباره سر و کله اش پیدا شده! میبینمش که کنار ماما ایستاده و بهش زل زده.
" خوبم بیبی، وقتی از بیمارستان خارج شدم یکدفعه یه ماشین اومد به ماشینمون زد. اونقدرام آسیب ندیدم چند تا خراش کوچیک بود اما دکترا مجبورم کردن چند ساعت اینجا بمونم"
دقیقا میخواستم بدونم چه بلایی سرش اومده " داشتی با خواهرم کجا میرفتی؟"
" به عمارت وانگ تا پدرتو ببینم"
چی؟چرا؟چی داره میگه؟
"چرا؟"
" پدرت میخواست خواهرتو ببینه و من میخواستم سوپرایزت کنم برای همین بهت چیزی نگفتم و نگران نباش خواهرت حالش خوبه"
چی؟ شوخـیش گرفته؟از کی تا بهم در ارتباطن؟ و چرا عمو بای گفت وضعیتشون وخیمه؟ دارم دیوونه میشم، به وانگ ییبوئه کوچولو نگاه کردم، بهم نگاه کرد"شر به پا نکن"
فکر کنم اولین باره که دارم به نصیحتش گوش میکنم. اره درست میگه، الان نمیخوام با مامانم صحبت کنم. فکر کردن چون بچشونم میتونن منو مسخره ی خودشون کنن؟ باهم در ارتباط بودن و منو بازیچـه ی دعوای خودشون کرده بودن، وانگ جیان اومده بود اینجا تا اونو ببینه!وانگ جیان متکبـر به دیدن همسر سابقش اومده!
اونا مثل و آب و آتیش بودن و حالا نگاشون کن. مادرم جلوم تظاهر میکنه کمک میخواد اما در واقع با شوهر سابقش در ارتباطه.واو!
شرایطش وخیمه و تو بیمارستان بستریه. این دیگه چه کوفتـی بود؟ یه دراما! فکر کردن خودمو قاطی این درامای خانوادگی با پایان شاد میکنم؟خسته نشدن از نقش بازی کردن؟تمام رگ هام، تک تک سلول هام از شدت عصبانیت دارن میسوزن! تو وضعیتی ام که اگه بهم کارد بزنن خونم در نمیاد! چه فکر کوفتـی در مورد من کردن؟
فکر کردم تو خطره، از ترس قلبم داشت می ایستاد! نمیخواستم دوباره از دستش بدم اما در عوض اون چکار کرد؟ ژانگ لیهوا به اندازه ی شوهر سابقت بی شرمی. اگه بیشتر از این اینجا بمونم شر به پا میکنم. نمیخوام از حد بگذرونم.
"ماما بعدا باهات حرف میزنم"
میخواست چیزی بگه که اتاقو ترک کردم.وانگ جیان و عمو بای بیرون ایستاده بودن اما نمیتونستم شیائو ژانو پیدا کنم، کجاست؟
در حال حاضر باید تکلیـفمو با وانگ جیان روشن کنم" از کی باهاش در ارتباطی؟"
"ارباب، ارباب جوان من دیگه میرم" عمو بای سریع فرار میکنه.
باید متوجه میشدم همه اینا زیرسر اونه، اون گرگ پیر همیشه برام دردسر درست میکنه.
"فکر میکنی کی پشت این تصادفه؟مادرت و بچه اش ممکن بود بمیرن اما خطر از بیخ گوششون گذشت"
چی؟یکی پشت این قضایاست!
ناخوداگاه ازش میپرسم "کی؟"
"نوبت توئه که مغزتو به کار بندازی وانگ جوون! من از وقتی که شش ماه پیش به چین اومده باهاش در ارتباطم، فکر کردی بدون اجازه ی من بای لینگ میتونست چیزی درمورد خواهر تازه بدنیا اومدت بهت بگه؟"
"چی؟پس اون..."
"وانگ ییبو اون مادرته اما قبل از هرچیزی همسـر من بود! بذار روشنت کنم! خوب گوشاتو باز کن! یه زمانی من عاشق یه پسر امگای فقیر بودم اما پدربزرگت مجبورم کرد تا با مادرت ازدو...."
"پیری نمیخوام داستان عاشقانتو بشنوم، دارم میرم"
"صبرکن، نمیخوایی بدونی چرا با مادرت در ارتباطم؟"
"نه"
"اما من بهت میگم، تو هم یه روزی پدر میشی"
"نه ممنون و نمیخوامم با مامانم صحبت کنم"
"وانگ ییبو،گوش کن، چون باید بدونی کی پشت این تصادفه"
"اره اما علاقه ای به شنیدن داستان سراییت ندارم"
"بسیار خب"
منو کنار زد و رفت. درسته اون غرور خودشو داره اما قرار نیست منم کوتاه بیام. مغزم داشت منفجر میشد و وسوسه ام میکرد یه چیزی رو خورد کنم. واقعا مضحکه شدم؟ اونها همو بخشیدن و باهم کنار اومدن اما منو تو تاریکی رها کردن؟ کسی که این وسط آسیب دیده منم. درسته اگه اونها واقعا گذشته شونو فراموش کردن براشون خوشحالم اما حداقلش میتونستن بهم اطلاع بدن. الان حتی نمیخوام در مورد شخصی که پشت این ماجراست چیزی بدونم. بعد از مدتی میفهمم اما الان به زمان نیاز دارم. ماماننم هم منو خر فرض کرده،واو!
همه فکر میکنن میتونن به راحتی با احساسات من بازی کنن؟ من عروسک خیمه شب بازی شمام؟هان؟ باید خشممو خالی کنم. آرزوم بود که پدر مادرمو باهم ببینم و زندگی شادی داشته باشیم. اگه ازهم طلاق نمیگرفتن، من بدبخت نمیشدم. آره من تبدیل به یه آدم آشغال و خودخواه شدم. یکیشون همیشه منو به باد کتک میگرفت و اون یکی منو بخاطر سفرهای کاریش تنها میذاشت و من باید با همه چیز تنهایی روبه رو میشدم. غافل از اینکه اون دو تا برگشتن کنار هم!واو!وقتی برای اولین بار جیایی روم پرید و من برای کمک گریه میکردم هیچکدوم از اون دونفر اونجا نبودن. مامانم گفت پدرم عاشقمه و بیشتر از زندگیش دوستم داره، اما هیچکدوم از اونها در عمل این عـشق رو ثابت نکردن. اونها خودشونو دوست داشتن نه منو. بچه مثل پلی بین پدر و مادره!هه! اونها چیزی نیستن جز نتیجه ی شهوت والدینشون. وانگ ییبو آرامش خودتو حفظ کن. دم،باز دم. اوفــــــــ....
کدوم جهنمی رفته؟ این آدم همیشه منو عصبانی تر میکنه. نگاهی به اطراف میندازم و اون ییبوی کوچولو همراه من قدم میزنه. داره باهام حرف میزنه اما من الان دلم نمیخواد با یه شخصیت خیالی صحبت کنم. آه تو داروخونه چکار میکنه؟ داره چی میخره الان؟ صبر کن اون که....
سریع سمتش دویدم و محکم بازوشو گرفتم! وحشت کرد و با چشمای درشت شده بهم نگاه کرد"ارباب جوان"
" کی بهت اجازه داد قرص ضد بارداری بخوری؟"
کسی که پشت شیائو ژان ایستاده بود بهش گفت " ببخشید اگه نمیخوایی دارو بخری لطفا حرکت کن"
شیائو ژان سرشو خم کرد و معذرت خواست و بعد دستمو گرفت و شروع به راه رفتن کرد. میتونستم پلاستیکی که تو دستش تاب میخوره رو ببینم،اون جعبه ی قرص داخل کیسه است. وقتی به حیاط پشت بیمارستان رسیدیم دستمو ول کرد.
"اراب جوان شما نامزد دارید و نمیتونم بچه تونو داشته باشم، پس"
بهش نگاه میکنم، خشم تو ذهنم هرج و مرج بزرگی به راه انداخته، اما نمیتونم عصبانیتمو روی اون خالی کنم.
"نمیخوایی بچمو داشته باشی؟"
" ابته که میخوام اما تو نامزد داری و من... "
"فکر کردی کی هستی شیائو ژان؟ بدون اجازه ی من حتی نمیتونی نفس بکشی و تو جرات کردی این قرصای لعنتیو بخری؟هه" روی تمام کلماتم تاکید کردم.
کیسه ور از دستش کشیدم و با تمام توانم پرتش کردم.همه با ترس بهم زل زده بودن. گوش هام قرمز شده بودن و صورتم میسوخت.
پدر و مادرم همیشه با احساساتم بازی میکنن و حالا شیائو ژان قصد داره بچمـو بکشه، درسته یه بار میخواستم از دست اون بچه ی ناخواسته خلاص بشم اما الان من بچه ی خودمو میخوام،هیچکس اجازه نداره به بچه ی من آسیب بزنه. پدر و مادرم دوستم ندارن و بهم اهمیت نمیدن! پس میخوام یه بچه از گوشت و خون خودم داشته باشم که بی قید و شرط عاشقم باشه.
شیائو ژان به چشمهام زل زد و گفت"ارباب جوان اینجا دعوا راه ننداز، اینجا بیمارستانه نه عمارت وانگ. چند ماه پیش مجبورم کردی اون قرص ها رو بخورم و امروز میخوایی پدر بشی، وقتی مجرد بودی میخواستی بچمو بکشی و حالا که با یکی دیگه نامزد کردی میخوای پدر بشی!واو"
چطور جرات میکنه اینطوری باهام حرف بزنه. اون تو خوابگاه زندگی میکنه و ته مونده ی غذای بقیه رو میخوره، باید خدا رو شکر کنه که بهش دست زدم، اونوقت الان واسم دور ورداشته؟
" این هیچ ربطی به نامزدی من نداره، تو حق نداری به بچه ی من تو رحمت آسیب بزنی"
"ارباب جوان محض اطلاعت هنوز حامله نیستم، بعد از 72 ساعت حامله میشم"
"اطلاعات پزشکیتو به رخم نکش،بهت میگم اجازه نداری به بچه ام آسیب بزنی"
"بسیار خب،فقط بهم بگو بعد از تولدش میخوایی چکار کنی؟ اونو میدزدی یا میدی به همسرت؟ باید بچمو بدم به یکی دیگه؟"
" کی بهت گفته من به یکی دیگه میدمش؟"
خب پس فکر میکنه از هم جداشون میکنم. عالیه من راجع بهش فکر نکرده بودم اما ایده ی خوبیه. بعد از بدنیا آوردن بچه ام، میدزدمش. بچه ام مجبور نیست تو یه زباله دونی زندگی کنه و من هم بخاطر اونهمـه سال خیانت مجازاتش میکنم.
" ارباب جوان فکر کردی خبر ندارم چی تو ذهنت میگذره؟ تو هنوز بچه ای و آماده ی پدر شدن نداری"
باید یه کاری کنم تا قرص نخوره"لطفا گه گه اون قرصارو نخور بذار بدنیا بیاد، ازت جداش نمیکنم"
اره شیائو ژان تو هم مثل پدر و مادرمی! اونا منو فریب دادن و چندین بار بهم خیانت کردن.تو هم شبیه اونایی. تو رو از بچه هات جدا میکنم تا دردی که تجربه کردم تجربه کنی و به وانگ جیان ثابت میشه که چقدر میتونم نافرمان باشم. اون عاشقمه درسته؟ اونوقت میتونه هرروز پسر من و خدمتکار خونه اشو ببینه. شیائو ژان از من استفاده کرد و حالا نوبت منه ازش استفاده کنم. تحت هیچ شرایطی اجازه نمیدم بعد از به دنیا آوردن بچه، اونو ببینه. وانگ ییبو کوچولو عصبی بنظر میرسید اما کی به یه شخصیت خیالی اهمیت میده؟اون چیزی جز توهم نیست. هرکسی که بهم صدمه زده مجازات میکنم.
"ارباب جوان لطفا اینکارو نکن!اگه قانع شم که نگهش دارم دیگه نمیتونم از شرش خلاص شم! من اونقدر قوی نیستم. ارباب جوان تو پدری و هیچوقت درد مادر بودن رو درک نمیکنی"
"برای همین میگم این کارو نکن"
"دو دقیقه پیش عصبانی بودی اما الان آروم شدی، مطمئنی انگیزه ای از این کارت نداری؟"
چی؟داره بازخواستم میکنه؟فکر کرده کیه؟
"نه، من فقط بچه مونو میخوام"
شکمشو لمس کردم،برای نه ماه قراره بچه ای از خون و پوست من اونجا بمونه و بعد باخودم میبرمش!اون بچه فقط اجازه داره منو دوست داشته باشه! به خوشبخت ترین آدم روی زمین تبدیلش میکنم و هرچی بخواد به پاش میریزم.
تا روزی که مطمئن شم بچه امو به دنیا میاره نباید اجازه بدم وانگ جیان بویی از ماجرا ببره. اگرچه بعد از سه ماه میفهمه اما نمیتونه در نبود من شیائو ژان رو مجبور به سقط کنه. اره دارم دیوونه میشم، والدینم بهم اهمیتی نمیدن و اولین عشقم منو دوست نداره! پس کسی رو میخوام که از لحظه ی شروع زندگـیش فقط عاشق من باشه. این آخرین فرصـتیه که میتونم یه ذره عشـق از یه نفـر داشته باشم.درسته هرکسی میتونست بچه ی منو به دنیا بیاره اما میخواستم بچه ام از کسی باشه که بیشتر از هرکسی عاشقش بودم. اجازه نمیدم بقیه با بچه ام طوری رفتار کنن که با من رفتار کردن!من عاشق بچه ام! نمیدونم وقتی تو بغلم نگهش دارم چه احساسی بهم دست میده! بچه ام بی قید و شرط بهم عشق میده! کسی که از پوست و گوشت خودمه!
Xiao Zhan’s P.O.V
دو ماه بعد
اراب جوان از اون روز به بعد تبدیل به یه آدم دیگه شده! باید بره پیش روانشناس؟ در واقع داره مثل دیوونه ها رفتار میکنه. هر روز به رستوران میاد و اجازه نمیده کسی بیاد داخل. کل رستوران رو رزرو میکنه و اجازه نمیده کار کنم. حتی اجازه نمیده برم دستشویی و تا اونجا هم دنبالم میاد. رستوران دوتا پیشخدمت دیگه ام داره که نمیذاره بهم نزدیک شن. واقعا؟ قراره با این اوضاع احساس خوشبختی کنم؟
هر روز مجبورم میکنه هشت وعده غذای سالم بخورم، حتی منو به دانشگاه میرسونه.مگه دانشجو نیست؟پس خودش کی میره دانشگاه؟ دو ماه شده که...
حس میکنم دارم بالا میارم، سریع به سمت توالت میرم تا هرچیزی که یه ربع پیش خوردمو بالا بیارم، ضربان قلبم بیشتر شده. یکدفعه کسی پشتمو لمس میکنه. آه اونه، دوباره اینجاست. صورتمو شستم وبهش نگاه کردم.
لبخند پهنی زد" بریم بیمارستان"
اوضاع طوری شده که انگار دارم سریال کلیشه ای تماشا میکنم!جایی که مادر شوهر قصه از این وضعیت هیجان زده میشه! ییبو دقیقا داره همچین رفتاری از خودش بروز میده. دقیقا چی از جونم میخواد؟
منو سمت بیمارستان نزدیک دانشگاهم میکشونه. چندتا آزمایش ازم گرفتن و تمام مدت مثل دیوونه ها بیرون از اتاق راه میرفت. بعد از مدتی یکی از دانشجوهای ارشد با نتایج آزمایش سمتم میاد" تبریک میگم شیائو ژان هفت هفته اس که حامله ای،برای سونوگرافی باهام بیا"
نتیجه رو میگیرم و اشک از گونه هام سرازیر میشه.
مدت هاست که منتظر همچین روزی بودم. بچه ای از گوشت و خون خودم که قراره بی قید و شرط دوستم داشته باشه!شروع به نوازش شکمم میکنم،که ناگهان دست دیگه ای روی شکمم قرار میگیره! کی اینجاست؟
بهم نگاه کرد"میتونیم برای اولین بار تو اتاق سونوگرافی نینی کوچولوی خودمـونو ببینیم، بزن بریم گه گه"
صبر کن ببینم اون همون وانگ ییبوئه یا یه نفر دیگه است؟ چرا حس میکنم یه جای کار میلنگه؟چرا اینطوری حرف میزنه؟ چرا انقدر بهم اهمیت میده؟ چیزی بهش نگفتم و با دکتر ارشدم به اتاق سونوگرافی رفتم.
پروب سونوگرافی رو روی شکمم حرکت میده و اجازه میده تا بچهامو ببینم. اندازه ی یه لوبیای کوچولوئه ولی قراره به زودی بزرگ بشه.
رو به ارباب جوان میکنه" دوست پسر و بچه تون حالشون خوبه، جنین رشد خوبی داره. هیچ مشکل دیگه ای نیست فقط تحت هیچ شرایطی نباید به ایشون استرس وارد بشه"
لبخند گنده ای میزنه "بله حتما مراقبشم"
دوباره همون لبخند، چرا حس میکنم از ترس قالب تهی کردم؟ خوشحاله یا فقط تظاهر میکنه؟دکتر گفت و نتیجه ی سونو گرافیو بهمون داد "چند هفته ی دیگه میشه جنسیت بچه رو تعیین کرد"
با دهان باز به اون لوبیای کوچولو نگاه میکنه. انقدر خوشحاله؟ این اولین باره که بعد از این همه سال چهره اش همچین حالت درخشانی داره.
دکتـر بعد از یه تماس ضروری ما رو تنها میذاره.
ارباب جوان لبهاشو روی پیشونیم گذاشت و گفت"ازت ممنونم مادر بچه ام"
STAI LEGGENDO
𝐓𝐡𝐞 𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐚𝐥 𝐃𝐚𝐟𝐟𝐨𝐝𝐢𝐥
Fanfiction─نام فیکشن: ࿐࿔🌼The Eternal Daffodil🌼࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: رمنس، امگاورس، اسمات، امپرگ ─نویسنده: @_RuiShi_ ─مترجم: Sebastian 🐾🍓 ─وضعیت: HIATUS ─شیائو ژان با چشم هایی مملوء از اشک گفت" نه سال آزگار عاشقت بودم، تمام این سالها، عاجزانه میخواستم...