Xiao Zhan’s P.O.V
وقتی به ورودی بیمارستان رسیدم از حال رفتم و بعدش نفهمیدم که چه اتفاقـی افتاد. زمانی که چشم هام رو باز کردم دیدم کنار دو تا پنبه کوچولوی نرم دراز کشیدم. حالا پرستاری که تو اتاق بود داشت بهم کمک میکرد تا بغلشون بگیرم.
اون ا خیلی نرم، ظریف و صورتی بودن. چطور میتونستم بغلشون کنم؟ اگه بهشون صدمهای بزنم چی؟ پسرم و دخترم. من و ارباب جوان به وجودشون آوردیم.
پرستار همونطور که بچه هامو لای پتوهای نرم وسفید میپیچید گفت"اینطـوری نگهـشون دار،هردوشون آلفای غالب هستن،تبریک میگم"
امروز 12 ژانویه ی 2014 هست. هرسال این موقع از سال رو با عمو سو و عمو بای میگذروندم و گاهی اوقات میتونستم ارباب جوان رو ببینم. بیرون داشت برف میبارید.
شروع به بوسیدن صورت،چشم،بینی،لب و انگشت های کوچولوی دو تا فسقلی تازه متولد شده کردم. اونها هم درست مثل پدرشون موهای قهوه ی تیره داشتن."بچه هات قراره تو آینده دل کلی از امگا ها رو ببـرن"
پرستار پسرم رو بهم داد چون هنوزم دخترم داشت شیر میخورد. اونها هنوز هیچ ویژگی برجستهای نداشتن اما میتونستم حس کنم که شبیه پدرشون هستن. بخصوص پسرمون،آه داشت بهم نگاه میکرد.
ناخودآگاه گفتم"چشم هاش خیلی درشته"
"درسته چشم هاش به خودت رفته"
"واقعا؟"
"آره بنظرم چشم هاش شبیه شماست و لابد چهره اش شبیه پدرش"
پسرم سخت تلاش میکرد تا خودش رو از بین پتویی که دورش پیچیده شده بود خلاص کنه. الان....چـ...چیکار...کــ...کنم؟اوه چرا اشکم در اومده؟ خوشحالم، بخاطر وجود بچه هام خیلی خیلی خوشحال بودم.
شما آلفا به دنیا اومدید و مجبور نیستید مثل مادرتون زجر بکشید،لازم نیست دنبال محبت و عشق بقیه باشید. مجبور نیستید که دوره ی هیت دردناک رو تجربه کنید و خودتون رو تو همچین دوره ی جهنمی از دنیا پنهان کنید. لازم نیست از آلفا ها بترسید. لازم نیست برای محافظت از خودتون فرار کنید. هیچکسی بخاطر بدنتون بهتون کثیف و حریص نمیگه. هیچکسی ازتون متنفر نمیشه. هیچکسی شما رو مجبور به انجام کار اشتباهی نمیکنه. هیچکسی از بدنتون سواستفاده نمیکنه. همه بهتون احترام میذارن و شما میتونید هرکاری که میخوایید رو انجام بدید.
من 22 سالمه و امروز هم روز تولد منه. امروز یه مادر همراه شما بدنیا اومد. شما تمام زخم های منو درمان کردید،من الان کاملم. حفره ی پوچی که درون قلبم ساخته شده بود حالا با وجود شما پر شده.
شما نعمتی از سمت بهشت هستید، میتونم هاله های نورانی اطرافتـون که تمام تاریکـی وجودم رو از بـین برده، ببینم.فرشته های کوچولو، ممنونم که به زندگیم اومدید.
نمیدونستم باید چکار کنم. گریه کنم یا بخندم؟ یا تمام روز بغلشون کنم؟
بهتون قول میدم که هرگز ولتون نمیکنم. برای دیدن خنده روی لبهاتون، دست به هر کاری میزنم.
سال هاست که منتطر همچین روزی بودم. تمام سالهایی که به مقدار کمی لبخند و مقدار زیادی اشک و ناله گذشت. میخوام بدونم اینهمه عمـری که هدر رفت چی شد؟
دنبال چیزی فراتر از معمول بودم، دنبال عشقی که از کودکـی مشتاقش بودم. پا پس کشیدن و پا پیش گذاشتن در نهایت قلبم رو تکه کرد، پرده ی مخملی تیره رنگی که روحم رو پنهان کرده بود در یک چشم بهم زدن کنار رفت و حالا میتونم وجود نوری که درونم رو روشن کرده احساس کنم.
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐞 𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐚𝐥 𝐃𝐚𝐟𝐟𝐨𝐝𝐢𝐥
Fanfiction─نام فیکشن: ࿐࿔🌼The Eternal Daffodil🌼࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: رمنس، امگاورس، اسمات، امپرگ ─نویسنده: @_RuiShi_ ─مترجم: Sebastian 🐾🍓 ─وضعیت: HIATUS ─شیائو ژان با چشم هایی مملوء از اشک گفت" نه سال آزگار عاشقت بودم، تمام این سالها، عاجزانه میخواستم...