قسمت چهل و چهارم - بهم افتخار میکنی، مگه نه دختر کوچولوی عزیزم؟

851 149 6
                                    

آلفای4 سال و 9 ماهه به محض شنیدن کلمات تلخ شروع به گریه کرد. اشک هاش به آرومی از روی گونه های تپلش پایین میریخت.
چشم های آهویی پاپاش با اینکه چند متریش ایستاده بود متوجه صورتش گریون بچه اش شد. ناگهان تکه هایی از خاطرات قدیمی تو ذهنش پدیدار شد.
پسر 18 ساله ای با لباسی سفید،روی نیمکت پارک نشسته بود. بارون سختی میبارید.هیچکس به این پارک متروکـه که درست مثل این پسر تنها، سرد و بی روح  بود، نمیومد. هر قطره ی بارون مثل سوزنـی تـیز روی جسم و ذهنـش فرو می ریخت!احساس سرما نمیکرد، تمام احساساتش کرخت شده بود چون دارایی با ارزشی رو از دست داده بود، تنها عضو خانواده اش، تنها محافظ و تکیه گاهـش، پدرش.
با ذهنی پوچ پارک رو ترک کرد. با دید تار قدم به جاده گذاشت،نمیدونست داره کجا میره،نمیدونست پاهاش دارن اونو به کجا میکشـن. پاش به تکه سنگی گیر کرد و روی زمین افتاد.دست و زانوهاش زخمی شده بود؛ تی شرت سفیدش رنگ خون گرفت، اما هیچی حس نمیکرد! قدم هاش داشتـن اونو به جایی میبـردن که براش آشنا بود، نمیدونست چـطور سر از مقابل عمارت وانگ در آورده اما حالا همونجا ایستاده بود. مقابل خونـه ای که عشـقش زندگی می کرد! ییـبو...

به محض ورود به عمارت وانگ نگاهـش به اون شخـص افتاد. تنها باریکه ی نور امید ژان، آخرین رشته از عشق.ذهن خالیش آروم شد. به سمتش دوید و بغلش کرد. اول یه نفس عمیق کشید، انگار قلبش میخواست از سینش بزنه بیرون. اشکاش روی صورت رنگ پریده اش جاری شده بودن، هنوز رد گِل روی صورتش بود. تی شرت سفید رنگـش خیس از بارون شده بود و آثار گل و خون به وضوح روی پیراهنـش آشکار بود. کسی که مقابلش بود ناگهان خودشو عقب کشید و با هل دادن ژان از آغوشش جدا شد.
پسری که بیشتر از همه دوستش داشت با اون مثل یه تیکه آشغال رفتار کرده بود!
اما امگای ویران شده فکر نمیکرد که کثیفه چون رد گل و لای و خون تی شرتـشو رنگارنگ کرده بود. قرمز رنگ عشق و اشتیاقـه. و گِل! یه چیـز نرم و چسبناک که از مخلوط شدن آب و خاک روی زمین به وجود میاد. و تمام اینها در کنار هم مثل عشقی بود که شش فوت زیر زمین دفن شده...مثله مُرده ای که با لباس قرمز تو تابوت خوابیده و محکم زمین رو در آغوش گرفته.
چطور ممکن بود از درون ویران شده باشه اما هنوزم ییـبو رو به خاطر بیاره؟

درحال حاضر میتونست همون درد، همون خون نامرئی رو که از درون بچه اش درحال ریختن بود، ببینه. یعنی پسرش همون دردی رو داشت که خودش اون زمان بعد از مرگ پدرش حس کرده بود؟ اون زنده بود و پسرش یتیم نبود اما هرگز محبتش پدرش رو نچشیده بود. اگرچه پدرش زنده بود اما هیچ فرقی با یه آدم مرده نداشت.
سمت کودکش رفت و مقابلش زانو زد، بدنش رو به خودش نزدیک تر کرد و شروع به نوازش کمر پسر کوچولوش کرد.
"چه اتفاقی افتاده بیبی؟برای چی گریه میکنی؟"
کودکش داشت گریه میکرد. روزی که پدرش رو از دست داده بود قطرات بارون جسم و روحـش رو سوراخ کرده بود و حالا پسرش داشت همون درد رو تجربه می کرد. درد از دست دادن پدر.
کودکش با سکسه گریه میکرد. درحالیکه پاپاش بیشتر کمرش رو نوازش میکرد، خودش رو با سکسه های کوچکی از درد روی سینه ی پاپاش رها کرد.
سانشاین کوچولو نباید گریه میکرد، اون باید یه زندگی پر از عشق می داشت، یه زندگی زیر سایه ی مهربون ترین قلب، یه زندگی همراه باباش، اما حالا سانشاین کوچولوش دچار شوک بزرگی شده بود.
"وی چی شمارتو دارم،بعدا بهت زنگ میزنم. الان آیوان به کمکم احتیاج داره"
با بلند کردن بچه اش با عجله کافی شاپ رو ترک کرد.
اون روز کودکش از گریه دست برنمیداشت و بعد از چند ساعت روی بازوهای پاپاش به خواب رفت. پاپاش ازش علت اشک هاش رو پرسید اما اون حاضر به حرف زدن نشده بود. هرچند که پدرش حدس می زد دلیل گریه اش چیه.



[ زمان حال- داخل تاکسی- شیائو ژان و وانگ یوان]
بعد از رها کردن وانگ بزرگ، وانگ جوان و پاپاش به خونه برگشتن. در این بین سانشاین کوچولو حرفی نزده بود و فقط به جاده خیره شده بود.
"آیوان،تو از پاپا عصبی هستی؟"
صورت خورشید کوچولو با ابر پوشیده شده بود،بدون نگاه کردن به پاپاش جواب داد"چرا باشم؟"
پاپاش درحالیکه به آرومی کمرش رو نواز میکرد پرسید"پس چرا بهم نگاه نمیکنی؟"
"پاپا من گشنمه"
"میخواستی پیش بابات بمونی؟میخواستی باهاش وقت بگذرون-"
"مامان اون عشق مارو نداره، هیچوقت دنبالمون نمیاد،هیچوقت دنبال ما نمیگرده، اون آیوان رو دوست نداره،اون-"
قبل از اینکه بتونه حرفشو تموم کنه به گریه افتاد.
[ شب – عمارت وانگ]
اشک های نامرئی داشت روی زمین سفت می ریخت.جایی که هیچکس نمیتونست شکسته شدن این قلب از اندوه و غم رو ببینه.



Flashback
2010, 18th July

پسری نزدیک پارک متروکه ایستاده بود و به تماشای کسی که زیر بارون خیس شده بود، نشست. بارون میبارید؛ از اون بارون های شدید و سخت، قطرات سردی که با هر بار سقوط به شونه های خورشید ضربه می زد. درون این جوان طوفانی به پا شده بود، بارونی که نباید میبارید درون قلبش اسیر شده بود. میخواست به اونجا بره، پسر بزرگتری که تو باران تنها نشسته بود و دنبال گرما می گشت رو به آغوش بکشه.  آلفای جوان میخواست این امگا رو تو آغوشش حبس کنه و داخل گوش هاش زمزمه کنه "گه گه من اینجام،من اینجام"
اما نمیتونست انجامش بده، اونها باهم چند متر فاصله داشتن و قلب هاشون هزاران مایل از هم دور بود.
بله اون روز وانگ ییبو تو نزدیکی اون پارک حضور داشت. اون درد گه اش رو دید. دید که روی زمین افتاد اما اعتماد بینشـون کاملا شکسته شده بود و این باعث میشد نتونه به گه گه اش نزدیک بشه. روز گذشته چیزی رو دیده بود که کاملا شکسته بود،اون هم زیر بارون ایستاده بود و قطرات بارون داشت جسم و روحـش رو سوراخ می کرد.




Flashback
2014, 7th October

آلفای مرفه تازه از چک آپ ماهانه اش برگشته بود. با منشیش تماس گرفت. کسی که قصد داشت در مورد مسأله ی مهمی باهاش صحبت کنه.
اون نمیخواست کسی رو ملاقات کنه، خصوصا تو دفتر کاریش، اما بعد نظـرش عوض شد.
درحالیکه داشت داروهاش رو میخورد، به منشیش اجازه ی ورود زن رو داد. امروز نمیتونست عصبانیتش رو کنترل کنه. بعد از 12 ژانویه، نمیتونست خوب بخوابه،گاهی اوقات قلبش بیش از حد درد میگرفت انگار که قلبش از دو طرف کشیده شده و از وسط شکافته شده بود.
زنی میانسال برای ورود به اتاقش ازش اجازه گرفت"میتونم داخل بشم؟"
با انگشت هاش اجازه ی ورود داد.
"سلام آقای وانگ،من از بیمارستان Xx  هستم که شما بعد از تصادفتون بستری شدید. من توسط پسرعموتون استخدام شدم تا شما رو بکشم اما نتونستم. خب درواقع نمیخواستم. من حرف هامونو ضبط کردم"
آلفای جوان با صورت بیحسی پرسید"چرا اینها رو بجای پلیس به من میگی؟"
"من تسلیم میشم اما الان نه بچه هام بهم نیاز دارن. میخوام بهم قول بدی که تو-"
وقتی داشت برگه ها رو امضا میکرد پرسید"چرا باید از بچه هات مراقبت کنم؟"
"چون من یه چیزی که مربوط به امگاتونه دارم و فکر میکنم ارباب جوان بابتش از خانوادم مراقبت میکنه" زن گفت و نامه ای رو بیرون کشید.
"خب فریب دادن پسرعموتون کار سختی بود. اما یه روزی میفهمه از عمد نکشتمتون. بفرمایید"
گفت و پاکت رو تحویل داد. آلفای جوان نامه رو باز کرد،دست خط ژان بود که درباره ی بارداریش بهش اطلاع داده بود. کاغذ رو با یک دست مچاله کرد و سمت پیشونیش پرتاب کرد. اما خوشبختانه زن به سرعت خودش رو کنار کشید.
"میدونم که نباید برش میداشتم و باید زودتر بهت برش میگردوندم اما مشکلی برام پیـشـ"
"گمشو بیرون،فردا بیا وگرنه میکشمت"
تاکید هاش روی کلمه هاش نشون از وضعیت روحیش میداد. زن بلافاصله با امید ملاقات فردا بیرون رفت.
اون دوباره سمت پاکت مچاله شده برگشت. اکتبر بوی رویاهای رنگ باخته اش رو میداد، وانگ ییبو میون خاکسترهای گل رز دنبال دختـرش می گشت. درسته این مرد خاکستر دخترش رو دیده بود.
درخترش تو کوزه ی سفید آروم گرفته بود. 14 ژانویه بعد از زیرو رو کردن کل کشور،خبری از ژان گه و دخترش به دستش رسید. اون بلافاصله رفت تا فقط خاکستر دخترش رو بگیره.
ژان گه اش یه عکس گرفته بود،اولین و آخرین عکس دخترشون، که به همراه خاکستر دختر قرارشون داده بود. از روی همون عکس، عکس گرفت و هرشب با دست گرفتن اون عکس به خواب میرفت.
End Of Flashback
امروز هم اشک میریخت، توجه کسی جلب نشد اما هنوز هم این گریه با درد بود،دردی که از درونش سرچشمه میگرفت،دردی که هیچ شباهتی به دردهای دیگه نداشت. این درد نامرئی به اشک های نامرئی هم نیاز داشت.
عکس دخترش رو به دست گرفت و زمزمه کرد"امروز برادرتو دیدم،بیبی برادرت خیلی جذابه. خیلی خوشتیپه درست مثل بابات. باید خودشیفته صدام کنن؟"
اون گوش هاش رو به قاب عکس نزدیک کرد،انگار که میخواست جواب دخترش رو بشنوه. آروم خندید"آره، بهم افتخار میکنی، مگه نه دختر کوچولوی عزیزم؟میدونم بابات خوشتیپه و میدونم دختر کوچولوی منم کاملا زیباست. چطور میتونم فراموش کنم؟"
گوشش رو محکم به قاب عکس فشار داد و گفت"هووم،هووم مامانت خیلی زیباتر شده. اما تبدیل به یه پرنده ی خشمگین شده و دوست داره ددیتو سرزنش کنه. تو هم طرفداریشو میکنی و سرزنشم میکنی؟چون داداشتم طرف اونو گرفت--*خندیدن* آره میدونم بیبی گرلم طرف منه. ددی دلتنگ مامان و برادرته. لطفا بهشون میگی منو ببخشن؟مطمئنم که به حرفت گوش میدن بیبی"
داشت اشک میریخت اما از بیرون بنظر میومد داره لبخند میزنه. اما در اعماق قلب شکسته‌اش غم و اندوه بود. هروقت دردش رو فراموش میکرد، درد با شدت بیشتری برمیگشت. بعد از لحظه ای آرامش دوباره قلبش ترک دیگه ای برمیداشت.
قاب عکس دخترش رو به دست گرفت و تو خودش جمع شد.

[ صبح روز بعد]
خدمتکاری در اتاق ارباب جوان رو زد اما هیچ پاسخی از داخل نشنید. اون معمولا قبل از ساعت 6 بلند میشد. بعد از چند دقیقه با پیشخدمت سو تماس گرفت. بجز اون و پدرش کسی حق ورود به اتاق وانگ ارشد رو نداشت. پیشخدمت سو با دیدن بدن بیهوش ارباب جوانش روی زمین چشم هاش گشاد شد. بلافاصله با اربابش تماس گرفت.
[ نیم ساعت بعد]
"چه اتفاقی براش افتاده؟"
"چندتا قرص ضد افسردگی خورده و نمیدونم چطوری بیهوش شده. قفسه سینش درد میکنه اما نتیجه ی آزمایشش مشکلی نداشت. همه چیز به وضعیت روحیش مربوط میشه. فکر کنم باید با روانشناسش صحبت کنید و سعی کنید چیزی که آزارش میده رو پیدا کنید"
دکتر از پیشش رفت، وانگ جیان دستش رو روی پیشونی بچه ی بیهوشش گذاشت و به آرومی نوازشش کرد.
"میدوم چی عذابت میده. اگه شیائو ژان اجازه نده نوه ام رو ببینی پس برات میدزدمش. پسرم نمیخوام رنج کشیدنتو ببینم"
به کسی زنگ زد و گفت" نمونه DNA شیائو یوان رو گیر بیارید. بهتون 48 ساعت فرصت میدم"

𝐓𝐡𝐞 𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐚𝐥 𝐃𝐚𝐟𝐟𝐨𝐝𝐢𝐥Where stories live. Discover now