قسمت ششم - دنیای آنهـا

908 209 17
                                    

" تو برای من فقط یه ستاره نبودی، تو دنیای من بودی"

"اربا...ب جــ....وان، چــ...چرا داریــ....؟"
امگای شکننده،نمیتونست تو این موقعیت درست نفس بکشه‌. اونقدر ضعیف شده بود که حتی نمیتونست خودشـو از گره محکم دست های ییبو ردور گردنش خلاص کنه.چشم‌هاش خیس شده بودن. نه بخاطر اینکه سخت نفس میکشید و یا نه بخاطر تب داشتنـش بلکه بخاطر رویای شیرینی که چند دقیقه ی پیش دیده بود! رویای شروع ماجـرای بینـشون. اما الان داشت با دستای ییبو به مرگش نزدیک میشد. واو!
"نمیخوام بکشمت، نگران نباش فقط دارم بهت هشدار میدم، پدرم تو راه بیمارستانـه، اگه جرأت کنی و دهن کثیفتـو باز کنی و حرف اضافه ای بزنی اونوقت یه جایزه ی بزرگ ازم میگیری!!" ییـبو گره دستـاشو از دور گردن ژان باز کرد و چهره ی خونسـردی معمولـی به خودش گرفت.

Xiao Zhan's P.O.V

چرا انقـدر ازم متنفـره؟ تو رویای چند لحظه پیشم اصلا بد نبود، البته که رویا نبود و بخشی از خاطراتم بود. خاطراتم مثل یه کارخونه ی شـیمـیه! جایی که میتونم دارویی با قدرت شفادهندگـی پیدا کنم و یا سمـی که میتونـه بدنمـو تبدیل به یه تیکه جسم بی جـون کنه و به آغوش مرگ ببره. اما خوشحالم که چند دقیقه ی پیش یکی از خاطرات شفادهنده ام رو تو خواب دیدم اما واقعیت تلخـه!
ناگهان حس کردم یه نفـر دیگه هم تو اتاقه.
اینجا چیکار میکنه؟ ضربان قلبم با دیدنـش بالا رفت، نکنه بخاطر من اومده اینجا؟
"شیائو ژان حالت چطوره؟ از ییبو شنیدم که بیمارستانی، نگرانت بودم، برای همین با ییبو اومدم"اون کسی جز لی شنگ نبود که تک تک کلماتشو با تمسخر بیان می کرد.
روی کاناپه لم داده بود و مستقیم بهم نگاه میکرد. چه مدته اینجاست؟چی تو سرش میگذره؟ چرا انقدر باهام دوستانه رفتار میکنه؟به ییبو نگاه کردم که کنار تختم نشسته بود، اوه گرفتم. عمو داره میاد و میخواد خودشو خوب جلوه بده. اما لی شنگ حرومزاده اینجا چکار میکنه؟ زل زده بهم، چرا؟ اون چشم دیدنمـو نداره اما از اون روز به بعد...نه نه نباید اطرافـش باشم. اون خطرناکه.

End Of Xiao Zhan's P.O.V

بای لینگ وارد اتاق شد"آ-ژان حالا حالت بهتره؟"
"بله، عموجان"
وانگ جیان هم بعد از منشی شخصـیش وارد اتاق شد"چطوری پسر؟"
ژان حتی فکرشم نمیکرد که وانگ جیان به دیدنش بیاد. مضطرب شده بود و میخواست از تخت بلند بشه.
"راحت باش. نیاز به تشریفات نیست، بیا بریم خونه باشه؟"
دیدن وانگ جیان در واقع یه اتفاق نادر محسوب میشد چون اون 9-10 ماه از سال خارج از کشور بود. در نبود وانگ جیان، بای لینگ به امور شرکت رسیدگی میکرد و خدمتکار سو هم مسئول اداره ی عمارت وانگ بود. وانگ جیان یه تاجـر موفقـه و تجارتش براش حکم ضربان قـلبـشو داره. حتی بخاطر کارش ییبو رو تنها میذاشت. پیشخدمت سو و بقیه پیشخدمت ها کافی بودن اما به خانواده ی وِن هم اجازه ی زندگی تو عمارت وانگ رو داد تا با این کار برای پسرش یه خانواده ی گرم بسازه.
اما به خوبی میدونست ون چائو و پدرش نیت خیـری ندارن. حتی اون روز که ون چائو میخواست تقصیر اذیت و آزار شیائو ژان رو گردن پسـرش بندازه، ماجرا رو فهمیده بود. میدونست که ییبو هرگز چنین کاری رو انجام نمیده. اما عصبی بود، چون پسرش اونقدر ضعیف بود که نمیتونست از خودش دفاع کنه. اما وقتی امگای دوازده ساله که وضعیت روحی خوبی نداشت برای دفاع از ییبو حرف زد ، وانگ جیان تصمیم خودشـو گرفت.فهمید تنها کسی که میتونه از وانگ ییبو محافظت کنه کسی نیست جز شیائو ژان.
پس تحت هرشرایطـی حاضر نبود ژان رو از دست بده. این امگا همـیشه حاضر بود خودشـو فدای پسـر آلفاش کنه اما پسـرش بخاطر شرایط زندگـیش تبدیل به آدم سنگدلی شده بود. و وانگ جیان هم بی تقصـیر نبود.وانگ جیان میدونست که ژان اوضاعـو بهتر میکنه.
"اما عمو، نمیتونم برگردم."
وانگ جیان با لبخند پهنی گفت"تو باید برگردی پسر، ییبو نمیتونه بدون تو زندگی کنه"
ییبو با ناباوری از حرفی که شنید، سمت پدرش چرخید.
"......." ژان نمیدونست باید چه جوابی بده/
نمیتونست به این مـرد «نــه» بگه! وانگ جیان بهترین پزشک ها رو برای درمان بیماری روحـیش تدارک دیده بود. چطوری میتونست ناسپاس باشه؟
ژان به چشم های بی روح کهربایی رنگ ییبو نگاه کرد! همونطور که انتظار داشت باز هم صورت عاری از حسش برگشته بود. اما یه جورای لی شنگ شامپانزه خیلی خوشحال به نظر می‌رسید.
***
امگای لاغر به عمارت وانگ برگشت، فضای عمارت خیلی خفه کنندست. دوباره وارد اتاقش شد.نمیدونست چرا مردی مثل وانگ جیان که شخص حسابگریه انقدر به شیائو ژان علاقه داره، اما میدونست هرچی که هست به ییـبو ربط داره.
شب از راه رسید و ژان نمیتونست بخوابه، بعد از کمی تعلل تصمیمشو گرفت و مستقیم به سمت اتاق مطالعه وانگ جیان رفت، چه خوب که وانگ جیان بیدار بود و داشت مطالعه میگرد.
"عمو؟ میتونم بیام داخل؟ میخوام باهاتون صحبت کنم"
"اره پسر، بیا داخل"
داخل رفت، حداقل پنج ماهی میشد که وانگ جیان رو ندیده بود.امروز تو بیمارستان متوجـه نشده بود که وانگ جیان وزن زیادی از دست داده.وانگ ییبو کپی برابر اصل پدرش بود، فقط وانگ جیان نسخه ی پـیر پسـرش بود.
"عمو خیلی لاغر شدید، حالتون خوبه؟"
با چهـره ی بی حالتش گفت"اره پسر حالم خوبه، فقط از دست پسـر گستاخ و کله شقم و اون خانواده ی وِن برام آرامش باقی نمونده"حتی صورت خشک و بی حالتشون هم شبیه هم بود.
"عمو، من میخوام کار کنم. علاوه بر درس خوندن و دانشگاه رفتن کاری برای انجام ندارم، برای همین فکر میکنم..."
"میدونم، بخاطر ییبو داری میگی. اگر میخوایی کار کنی، میتونی تو شرکت وانگ کار کنی"
"نه، عمو...میخوام خودم کار میدا کنم."
"باشه اما هر وقت نیاز به کمـــ...."
"ممنونم، عمو تمام تلاشمـو میکنم و ممنون که هوامو دارید " تعظیم کرد، حالا حس سبکی میکرد.
اگر یه روزی دوباره ییبو از خونه بیرونـش کنه میتونه رو پای خودش بایسته.
بعد از مرگ پدرش شیائو ژان هرماه از وانگ جیان ۵۰۰ یوان مستمری میگرفت، این براش کافی بود . اون شاگرد ممتاز دانشکده ی پزشکی بود.
هیچوقت فکـرشو نمیکرد که بتونـه بورسـیه بـشه چون دوران راهنمایی بدترین دوران زندگـیش بود و همیشه از مدرسه فرار میکرد.
غرق در افکار بود اونقـدر که فراموش کرد وقتی کنار اتاق ییبو رسید ناخودآگاه متوقف شد. ییبو از ارواح میترسید برای همین هیچوقت تو اتاق تاریک نمیخوابید.
"هنوزم از روح میترسه، شرط میندم که خوابه اما چراغ روشنه"
در اتاق ییبو رو باز کرد و یواشکـی وارد شد. اولین باری نبود که اینکارو میکرد،هروقت که ناراحت یا خوشحال بود دوست داشت صورت غرق خواب ییبو رو ببینه. این شخص دنیای شیائو ژان بود‌. چرا انقدر عاشقـش بود؟ جوابی نداشت. کنار تخت ییبو خم شد و گونه های برجسته و پوست لطیـف و سـفیدشـو لمس کرد، مژه های بلندش روی استخـون گونه اش سایه انداخته بود هرچند به بلندی مژه های ژان نمیرسید. ژان با نگاه کردن ییبو همه چیز رو فراموش میکرد.
تو آرزوی دور من هستی
مخفیانه با طناب عشق محکم میگیرمت
میدونم که من تو دنیای تو جایی ندارم اما تو دنیای منـی.
ژان این کلماتو تو نامه ی بلندش نوشته بود و البته نامه ای که هیچوقت به دست ییبو نرسید. دنیای ژان‌! چه زمانـی ییبو تبدیل به دنیای ژان شده بود؟اونقدر غرق خوشی شده بود که متوجـه ی بیدار شدن ییبو نشد. ناگهان دستی با قدرت مچ ژان رو نگه داشت. بدون شک ییـبو زنده اش نمیذاشت.
"شیائو ژان چرا داری بهم دست میزنی و تو اتاق من چه غلطی میکنی؟"
"من...من... داشتم میرفتم اتاقم،چراغه اتاقت ...."
"واقعا؟ پس برگرد به اتاقت"
"چشم"
ژان از اینکه به همین راحتـی ییبو بیخیالش شده بود تعجب کرد. اما چرا؟ چرا یهو انقـدر...با همین فکر از اتاق بیرون رفت.

𝐓𝐡𝐞 𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐚𝐥 𝐃𝐚𝐟𝐟𝐨𝐝𝐢𝐥Where stories live. Discover now