قـسمت سی و دوم - قدم گذاشتن روی سایه اش

679 140 29
                                    


End Of Flashback

دو تا پسر کوچولو تو زمین بازی، مشغول خاله بازی بودن. پسر قدبلند تر نقـش خانم خونه و پسر قد کوتاه تر نقش آقای خونه رو بازی میکرد. اونها یه نینی فسقلی هم داشتن. عروسک تامی کارسون، نقش نینی فسقلی اونها رو بازی میکرد که حالا خواب بود. پسر قدبلند تر که نقش مادر خونه رو بازی میکرد برای خرید بیرون رفت و خبر نداشت که همسر قد کوتاه ترش داره دنبالش میاد. خورشید پشت ابرها پنهان شده بود و ابر های نرم شبیه به پشمک های پرتقالی رنگ بودن. آسمون تبدیل به کارخونـه ی پشمک سازی شده بود که همه رنگ پشمکـی، از پرتقالی گرفته تا صورتی و بنفـش اونجا پیدا میشد.

هرکسی که دندون شیری داشته باشه بدون شک عاشق آسمونی میـشه که بتونه ابرهاش رو مثل پشمک مورد علاقه اش تصور کنه. هرکسی که هنرمند باشه هم عاشق همچین آسمونـی میشه چون خورشید هم شبیه به یه هنرمنده که بوم آسمـونـش رو رنگارنگ کرده.

حالا خورشید هنرمند بعد از خلق رنگ های زیبا داشت لبخند میزد و آفتاب روونه ی زمین بازی شده بود. پسر قدبلند تر غرق نور آفتاب شده بود و سایه ی کوچیکی پشت سرش قد علم کرده بود. پسر قدکوتاه تر روی سایه اش قدم گذاشت و مثل یه گربه ی کوچولو داشت بازی میکرد.

پسر قدبلندتر برگشت و دید یه گربه کوچولو که در واقع همون توله شیر قصه است داره روی سایه اش پا میذاره، اونقدر غرق بازی شده بود که متوجه ی ایستادن همسـرش نشد. سرش رو بالا آورد و به چشم های همسرش خیره شد. توله شیر لبخند زد، لبخندی که جای خالی سه دندون شیری رو به خوبی نمایان میکرد.

پسر قدبلندتر پرسید"چرا داری پشت سرم راه میایی؟"

"چون میخوام رو سایه ات پا بذارم گه‌گه"

چشم های کشیده ی پسر قدبلندتر گرد شد و پرسید"چرا ارباب جوان؟"

"چون از دو تا خواهر خدمتکاری که تازه اومدن تو عمارت شنیدم که میگفتن اگه یه نفر رو سایه ی کسی که دوستش داره پا بذاره اونوقت هرگز از هم جدا نمیشن. منم نمیخوام ازت جدا شم گه‌گه، تو تا ابد کنارم میمونی؟"

پسر قدبلندتر خدید و دندون های خرگوشیش رو به نمایش گذاشت"میمونم ارباب جوان"

End Of Flashback

ییبو روی نیمکت نشسته بود. گوشه گوشه ی شهر بازی رو گشت. چند دقیقه ای از آب شدن و ریخت بستنـی با طعم انگور روی زمین میگذشت. اما چسبناک شدن انگشت‌هاش هیچ اهمیتی برای ییبو نداشت. دو تا بچه داشتن جلوی چشم‌هاش بازی میکردن. اونی که کوچولوتر بود داشت بزرگتر رو دنبال میکرد. اما ایندفعه کسی که کوچولوتر بود نقش مامان رو بازی میکرد و پسر قدبلندتر نقش بابا! موقع دنبال کردن پسر بزرگتر، پسر کوچولو روی زمین افتاد"آخخخخ گه‌گه" صدای گریه اش بلند شد.

ییبو میخواست بره و بهش کمک کنه اما پسر بزرگتر سریع خودش رو رسوند و بغلش کرد و صورت خیس از اشکش رو پاک کرد.

𝐓𝐡𝐞 𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐚𝐥 𝐃𝐚𝐟𝐟𝐨𝐝𝐢𝐥Where stories live. Discover now