قسمت پانزدهم - عشق و خیانت

803 164 14
                                    

"جسمـمو زخمـی کن، خیلی زود بهبود پیدا میکنه، اما زخم روی قلبم تا پایان عمـر باقی میمونه."


Flash back
June16,2008

" هـی، وانگ ییـبو رو میشناسی؟ "

" همون پسـره ی سنگدل؟ آره، همون سال اولـی، اون یه آلفائـه "

" آره خودشـه، میدونی کیه؟ "

" نـه، کیه؟ "

" پسر وانگ جیان "

"چـی ؟ بیخیال بابا، اونوقت تو مدرسه ی ما چکار میکنه "

" آره، شنیدم چند تا امگا چشممو گرفته، یکی از اونا داره بهمون نزدیک میشه "

"پـس؟ پس قصد داره باهاش بخوابه و ... میدونی که منظورم چیه "

وسط مکالمه یکی از دانش آموزا بهشون ملحق شد و گفت " اون امگایی که دنبالشه رو میشناسین؟ "

" کیـه؟ "

" چـن جیایـی "

هـردو پـسر همزمان نعره کشیدن " وااات؟ "

چـن جیایـی، امگایی بود که تو کلاس شیائو ژان درس میخونـد و فوق العاده زیبا بود .
اون پسـر از یه خانواده ی سطح متوسـط به پایین بود، زمانی که وارد مدرسـه ای شد که شیائو ژان و وانگ ییـبو بودن تمام هم کلاسـیا تصور میکـردن که اون پسـر از یه خانواده ی مایه داره اما خیلی زود فهمیدن که یه حامـی داره.
دخترا چشم دیدنـشو نداشتن چون اونقـدر زیبا بود که بین آلفا ها و بتا ها حکم ملـکه رو داشت. شیائو ژان هم ازش خوشش نمیومد.
وقتی دخترا و پسرا داشتن باهم حرف میزدن و گرم گفتگو بودن با شنیدن اسم وانگ ییـبو کنترل خودشـو از دست داد. با عجلـه به سمت عمارت وانگ راه افتاد. ییـبو داشت با سایکـلون، هم بازی جدیدش، بازی میکرد.

"ارباب جوان، باید باهاتون صحبت کنم"

"بگو چی میخوایی؟"

یـیبو علاقه ای به صحبت با شیائو ژان نداشت، کم کم داشت ازش متنـفر میشد. حضور شیائو ژان براش آزاردهنده بود.
چون حالا یه آدم بهتر کنار خودش داشت. کسی که از هر نظـر از شیائو ژان بهتر بود.کسی که مثل شیائو ژان قـصد فریب دادنـشو نداشت.
شیائو ژان به ییـبو و سگـش نزدیک تر شد. حتی سایکلون هم به نظر میرسید که ازش خوشش نمیاد، نمیتونست درک کنه چرا این سگ هم چشم دیدنـشو نداشت طوری که انگار تمام حیوانات روی زمین از شیائو ژان خوششون میومد جز همین سگ.اغلب اوقات ساکت بود اما به محض دیدن ژان صداش بلند میشد و چند باری هم سعی کرده بود پاچـشو گاز بگیره.
شیائو ژان بدجـوری ازین سگ ماده می ترسید، اون سگ یه لابرادور طلایی بود، زمانی که وانگ جیان اونو به ییبو داده بود هیچ فرقی با یه مارشمالوی نرم نداشت. اما از یه روزی اون سگ دیگه از ژان خوشش نمیومد، راسته که میگن حیـوون خونگی جا پای صاحبـش میذاره.
مهم نبود شیائو ژان چند بار برای نزدیک شدن بهش تلاش کرد اما اون سگ بهش این اجازه رو نمیداد.
امـروز هم اوضاع همین بود، ژان سعی داشت تا به ییـبو نزدیک بشـه اما سگی که اسمش سایکلون بود صداشو بالا برد.

ییـبو رو به سایکلون گفت " چی شده سایکلون؟ نگران نباش بـیبی بهش اجازه نمیدم بهت دست بزنه " و بعد به سمت ژان چرخید و ادامه داد " چی میخوای بگی؟ "

" ارباب جوان، شما چن جیایـی رو میشناسید؟ "

"چرا باید بهت جواب بدم ؟ "

" ارباب، اون پسـر، آدم خوبی نیست، بهتون صدمـه میزنه، اون با نیت پنهانی بهتون نزدیک شده "

"پس داری میگی بخاطر حرفت نباید بهش اعتماد کنم ؟ "

" نه فقط میخوام نباید چشم بسته بهش اعتماد کنید "

" پس، بخاطر تهمتی که داری بهش میزنی مدرکی هم داری؟ "

"همکــ....همکـلاسیام " صدای ژان رفته رفته آروم تر شد.

ییـبو بهش نزدیک تر شد و پرسید " آره، بگو ببینم مدرکی داری؟ "

" نـه، اون همکلاسـیمه و هیچکس ازش خوشش نمیاد "

" خب طبیعیه که کسی ازش خوشش نیاد، چون زیبا و جذابه و همه بهش حسودی میکنن اما دلیل نمیشه آدم بدی باشه، اون قربانی حسادت همکلاسیات شده "

شیائو ژان آستیـن ییـبو رو لمس کرد" اما ... "
ییـبو دستـشو عقب کشید " بهم دست نزن، حالم بهمــ ..."

اما قبل ازینکـه بتونـه جملـشو به پایان برسونه سایکلـون سمت ژان حملـه کرد و بعد از انداختـنش روی زمین پاشـو گاز گرفت.با دیدن عکس العمل ییـبو وقتـی دستشو عقب کشید برای یه سگ طبیعی بود که بخواد از صاحبـش دفاع کنه. 
ییـبو سخت تلاش کرد تا بتونه سایکلون رو از ژان جدا کنه اما اون سگ انگار قصد نداشت پوزشـو عقب بکشه. کم کم ردی از خون پیدا شـد، ژان درد داشت، دردش بی نهایت بود طوری که ممکن بود هرلحظه از حال بره اما گریه نمی کرد، تلاش کرد تا خودشو از شر سایکلون خلاص کنه، اما با هربار عقب کشیدن پاش دندونی که کم از خنجر نداشت عمیقتـر تو گوشت پاش فرو میرفت.
ییـبو فریاد زد و کمک خواست و همینـطور سایکلون رو عقب می کشید اما قبل ازینکه کسی به دادش بـرسه ژان بالاخـره تونـست پاشـو بکـشه و به زحمت بایسته اما هیچ تعادلی نداشت، جاذبه ی زمین داشت به قامت نیمه ایستاده اش غلبه می کرد.
اونها ورودی خونـه و روی سکـو ایستاده بودن، ژان نتونست تعادل خودشو حفظ کنه و از پـله ها سرازیر شد. دیگه نمیتونست چشمهاشو باز نگه داره اما قبل از بسته شدن، دید که ییـبو همچنان روی سکـو ایستاده و بدون اینکه یک اینچ از جاش تکون بخوره روشو برگردوند و رفت.
تمام خدمتکارا و باغبـونا خودشونو رسونده بودن و بالاخـره پسـرک بیچاره رو به بیمارستان بـردن. آسیب وارد شده به سـرش اصلا جـدی نبود اما بخاطر ضعیف بودنـش از حال رفت، در حالی که رد دندون های سایکـلون زخم عمیقی روی پای راستـش به جا گذاشته بود.


July 29,2008

سایکلون ده روز پیش مـرد، ییـبو برای نجات جـون سگـش خیلی تلاش کرد اما نتونست نجاتـش بده.دامپزشک گفته بود که بخاطر هاری مـرده. بعد از مرگ سایکلـون، ییـبو خودشو تو اتاقش حبس کرده بود، نه غذا میخورد و نه با کسی حرف میزد.مدت ها از زمانی که درست و حسابی با ژان حرف زده بود میگذشت اما اخیـرا فـرد خاصی به نام چن جیایـی به عمارت وانگ میومد. ژان متوجـه ی این موضوع شده بود اما دیگه نمیخواست با ییبو در مورد این موضوع صحبت کنه. شیائو ژان به همراه پدرش تو اقامتگاه مخصوص پیشخدمتها زندگی می کرد. بنابراین وقتایی که کسی خونـه نبود،چن جیایـی به عمارت میومد خوب آگاه بود، خصوصا زمانی که وانگ جیان حضور نداشت.
امـروز هم اوضاع همین بود، چن جیایـی اومد و مستقیم به اتاق وانگ ییـبو رفت.
[ 12:45 ظهـر]

امروز یک شنبه است و ژان مشغول کمک به باغبون عمارت.
چمـن های تو باغچـه بخاطر قطرات آب درخشان شده بودن. چند قطره آب روی بدن شیائو ژان پاشید و زیر نور خورشید مثل گرد و غباری طلایی به نظر رسید. گل های تو باغچـه زمانی که آهنگ مورد علاقـشون رو در کنار پروانه ها میخونـدن، سرشـونو همگام با وزش باد تکـون میدادن. بعضی از گلها از لمـس شیائو ژان خجالت می کشیدن و بعضیای دیگه هم دلشون میخواست تا دست لطیف پسرک اونها رو هم نوازش کنه .
رنگـین کمـون پا تو باغچـه گذاشته بود و با هفت رنگـش خودنمایی میکرد.

شیائو ژان غرق در افکار خودش بود، یک سال و نیم دیگه باید به دانشگاه می رفت اما قبل از رفتن باید به ارباب جوان اعتراف می کرد، باید بهـش میگفت که چه احساسی داره، ژان آدم درونگرایی بود
برعکس اربابش. اون عاشـق بی پروا حرف زدن بود، درسته عادت داشت که با ژان بی شرمانه و بی هیچ قید و بندی حرف بزنه اما چرا یهـو تبدیل به آدمی شده بود که ژان اصلا نمیشناخت؟ بای لینگ صداش زد" آ-ژان، بیا اینجا " 

ژان سریع به سمتش رفت، بای لینگ گفت " ارباب جیان امروز از سفر تجاری برمیگرده ،به ارباب جوان زنگ زدم اما جواب تلفنـشو نمیده،میشه لطفا بهش خبر بدی؟ باید تو اتاقش باشه، من باید برم فرودگاه و ارباب جوان به هیچ خدمتکار دیگه ای اجازه ی ورود نمیده خصوصا وقتی مهمان داشته باشه "

" چشم " 

خب به بای لینگ چشم گفت اما نمیدونست وانگ ییـبو چه بلایی سرش میاره. اما درهرصورت باید می رفت.، چند ضربه به در زد اما هیچکس هیچ جوابی نداد. باز در زد ولی نتیجه همون بود. ییـبو در اتاقـشو قفل نکرده بود، ناخودآگاه دستـش به سمت دستگـیره ی در رفت و درو باز کرد و برای اولـین بار یه رابطه رو به چشم دید، زهرآگـین تـرین خاطره ی ذهنـش!
تمام دنیاش در کسری از ثانـیه ویران شد. درست مثل فـرو رفتن نیش زهرآلود هزاران عقـرب تو قلبش. حفـره ی بزرگـی سمت چپ بدنـش ایجاد شد. و این اولین تجـربه ی شکستن قلب برای یه پسـر شونزده ساله بود.عشـقش به ارباب جوان قبل ازینکه فرصت شکوفا شدن پیدا کنه، پژمرد.
چـن جیایـی رو پای ییـبو نشسته بود، جیایـی ییبو رو بغل کرده بود و دست های ییبـو روی گردن باریک و کمـر خوش فـرمش بازی میکرد.لب هاشون روی هم حرکت می کرد و طوری مشتاقانه بهم چسبیده بودن که انگار برای تصاحب لذت بینهایت باهم در حال جنگن.
لحظه ی اول ورود شیائو ژان به اتاق اون دو نفـر تو بغل هم بودن و متوجـه نشدن اما چند لحظه بعد جیایـی متوجـه شد. ییـبو از عقب کشیدنِ ناگهانی جیایـی شوکه شد.

جیایـی همونطور که تو بغل ییبو نشسته بود به شیائو ژان نگاه کرد. ییبو نگاهشو از صورت جیایـی برداشت و به ژان نگاه کرد.هر سـه ی اونها نمیدونستن چی بگن یا چیکار کنن .
جیایـی سکوت بینشون رو شکست، از جاش بلند شد و به ژان نزدیک شد. تمام جسـم ژان کرخت شده بود، احساساتش از کار افتاده بودن.
نفس های سنگین جیایـی، لباس و موهای بهم ریخته اش، گونه های گر گرفته و لبهای خـیسش نشون میداد که چه اتفاقـی افتاده.

" شیائو ژان، تو اتاق ارباب چیکار میکنی؟ " شیائو ژان به ییـبو نگاه میکرد و ییـبو به شیائو ژان.

" هی پسر دارم باهات حرف میزنم"

جیایـی بشکنی مقابل چشم های ژان زد و ژان بهش نگاه کرد، چشمش به گوشواره ی جیایـی افتاد، همون گوشواره ای که تو تولد 14 سالگـی به ییـبو داده بود. نـه نـه ، امکان داره یه گوشواره شبیه به اون باشه، اما چقدر امکان داره روش « ی » هم حک شده باشه؟

" این گوشواره رو از کجا آوردی؟ " ژان خیلی دلش میخواست جواب این سوالـو بدونه.

" به تو ربطی نداره " 

ژان با لحن ملتمسانه ای پرسید"خواهش میکنم بهم بگو "

ییـبو به جیایـی نزدیک شد و گفت " تو روز تولـدش بهش دادم چون اسمـش « ی » داشت "

البته که ییـبو یه هدیه ی جدید به جیایی میداد، چون یادش اومد اون روز ییـبو به محض دریافت هدیه از ژان اونو دور انداخته بود و حالا که با دقت بیشتری به گوشواره نگاه کرد فهمید گوشواره ی جیایـی گرون تر به نظر میاد.

"میبینی شیائو ژان؟ حتی آسمونا هم میخوان ما باهم باشیم، اسم اون هم مثل من «ی» داره" سرشو سمت ییبو چرخوند و گونه اشو بوسید.

گونه های وانگ ییبو سرخ شد، بهرحال از جیایـی خوشش میومد و چشمش مثل خیلیای دیگه دنبال این پسر بود.
" ییبو از امروز به بعد من مال تو ام و تو هم مال منی "

جیایـی نگاهی به ژان انداخت که لجوجانه سر جای خودش ایستاده بود طوری که انگار با ایستادنـش قرار بود اوضاع عوض شه.
شیائو ژان میتونست تغییر حالت وانگ یـیبو رو ببینه، خوشحال شده بود. درسته وانگ ییبو خوشحال بود و شیائو ژان چقـدر مشتاق دیدن این حالت چهره ی زیباش بود.

تغییر رنگ ییـبو مدرک اثبات خوشحالیش بود. شیائو ژان به راحتی میتونست هر نوع شکنجه ای رو تحمل کنه، هر تحقـیری رو به جون بخـره تا این صـورت خوشحال رو ببینه اما چرا حالا این صورت خنـدون مال کسی غیر از خودش بود؟
شیائو ژان با چشم های زیباش که حالا به رنگ سرخ دراومده بودن به وانگ ییبو نگاه کرد.سونامـی عظیمی آماده ی جاری شدن از گونه هاش بود.اما تمام تلاششو کرد تا احساساتشو کنترل کنه.
گیج افکار جورواجـور شده بود که با کشیده از از طرف جیایـی به خودش اومد.

شیائو ژان شوکـه شد و ییـبو با دیدن همچـین عمـلی از طرف نیـلوفر سفید معصومـش،جیایـی، یکه خورد .
شیائو ژان به جیایی نگاه کرد، لب هاش به آرومی از هم فاصله گرفت و اشک هاش در معرض سقوط بود.
" چرا بهش زل زدی؟ مگه نگفتم اون مال منه؟"

جیایی با عجله به سمت میز رفت و جعبه ای رو بیرون آورد و تمام محتویاتشـو رو سر ژان خالی کرد. تو جعبه چند تا اکشـن فیگور، کارت، مداد شمعی های قدیمی،عروسکای کوچولو و کتاب داستانهایی بود که ژان به ییـبو هدیه داده بود.
ییـبو تمام هدایایی که ژان بهش داده بود رو دور انداخته بود اما این جعبه رو نـه! انگاری مقابل شیائو ژان یه نفـر داشت سریالی نوستالژیک از روزهای خوش گذشته رو نمایش میداد.

" ژان گـه، آخه چطور قراره با عروسک بازی کنیم؟ من یه آلفام! " ژان لب هاشو جمع کرد "پس چرا اینا رو دادی بهم؟"

آه ییـبو مقابل این بانمکـی نمیتونست مقاومت کنه، خال زیبای زیر لـبش باعث میـشه این لب های جمع شده جذاب تر به نظر بیاد.

" چون من عروسک عروس داشتم و یه عروسک داماد خریدم، غیر از تو به کی میتونستم بدمش؟ "

" پس چرا عروسک عروس رو هم دادی به من؟"

" چون بدون دامادش نمیتونه زنده بمونه،برای همین هردوشون دادم بهت " ییبو به ژان نگاه کرد و لب های دو عروسک رو بهم چسبوند.

" چرا داری مجبورشون میکنی همدیگه رو ببوسن ؟ "

" چون اونا زن و شوهـرن، درست مثل من و تو "

ییـبو بوسه ی دزدکی به لب های ژان زد و فرار کرد چون دوست نداشت ژان گونه های سرخشو ببینه.

"ارباب جوون، بیا ، هدیه ی تولدت"

ژان یه اکشـن فیگور و یه کارت با طرح پئونی سفید به ییبو داده بود. پسـر کوچولو با مداد شمعی های خودش این نقاشی رو کشیده بود.
« برای از همه بامنک تر رفیق دنیا، ییبـو»

ییبو کارت و هدیه رو گرفت، خیلی خوشحال بود چون ژان گـه خودش نقاشی کشیده بود اما....
" ژان گـه، اینجا اشتباه نوشتی، باید بنویسی بانمک نه بامنک، و بانمک ترین نه از همه بانمک تر"
ژان از اشتباهش خجالت کشید و خواست فرار کنه اما ییـبو دستـشو گرفت.

" اشکالی نداره، بازم باهات ازدواج میکنم "

" هی چرا بازم حرف از ازدواج میزنی؟ " ییبو لبخند زد اما هیچی نگفت.

شیائو ژان خیـره سـر همچنان اونجا ایستاده بود و عاجزانه به وانگ ییبویی که بی احساس بهش زل زده بود، نگاه میکرد. نگاه سـردش توانایی سوراخ کردن قـلب و نابود کردن تمام وجودشـو داشت. اشک گـرم گونه هاشو لمـس کرد و به لب هاش رسید.

جیایـی گفت " ببین، میدونم که ازش خوشت میاد اما اون دوستت نداره پس دست از سرش بردار، شنیدم که بهش گفتی فکرای کثیفی تو سرمه،چطور جرأت کردی؟ زدمت چون بهم توهین کردی، و اون جعبه ی کثیف که تا الان نگهش داشته بود، دیگه بهش احتیاجی نداره، جمعش کن و محض رضای خدا تنهامون بذار... عجب خیره سری هستی شیائو ژان! اگه من جای تو بودم از خجالت میمردم "
درسته اگه هرکسی جز ییـبو بود میتونست از شدت شرم بمیره اما بخاطر اون حاضر بود مثل یه سگ بی حیا باشه.

میدونست که ییـبو ازش متنفـره اما عشق تازه واردش باید اینطور بهش توهین میکرد؟ چرا باید همه چیـزو به جیایی میگفت؟ یعنی دیگه حتی رفاقتی هم در میون نبود ؟ مثل جهنـم درد داشت.
شیائو ژان خم شد تا خرت و پرتایی که روی زمین پخش شده بود جمع کنه. اشک لحظه ای بهش مجال نمیداد، همه چیزو جمع کرد و از اتاق بیرون رفت. اما قبل از بیرون رفتن به عقب چرخید و دید که ییبو با عشـق جیایی رو بغل کرده.

ییبـو طوری موهای جیایی رو نوازش میکرد که انگار میخواست بهش بگه نگران نباش اجازه نمیدم کسی اذیتت کنه و جیایی با زدن زیر گوش ژان کار خارق العاده ای کرده.

Agust 6,2011

وانگ ییبو، وانگ جیان و بای لینگ تو بیمارستان منتظر دکتر بودن. دکتر بیرون اومد و گفت " قیم قانونی شیائو ژان کیـه؟"

بای لینگ به دکتر نزدیک شد، وانگ جیان و وانگ ییبو سرجاشون ایستادن. نمیتونـستن صدای دکتـر رو بشنون اما به وضوح دیدن که رنگ از رخسار بای لینگ پرید.

Wang Yibo's P.O.V

و اوضاع اینطور شد،دیـروز مست کرد، پـرید روم،  مجبـورم...خب مجبـورم نکرد اما اغوام کرد و منم کنترلمو از دست دادم و... 
« ییـبو میخوامت...ییبو منـو مال خودت کن »

چرا؟ چرا الان دارم به دیشب فکر میکنم ؟ واح داداش جوگیـر نشو الان تو بیمارستانیم.
اما دیشب، من بیشتر میخواستمـش، دلم میخواست تمام شب باهاش عشق بازی کنم ،چرا جلوی خودمو گرفتم؟

واقعا الان باید با یکی سکس کنم،حس میکنم دیگه داره میزنه به سرم، تو سه ماه اخیر فقط دوبار سکس داشتم که هر دو با ژان بود!
خب بذار یه نگاهی بندازم، قراره امشـب کیو به فاک بدم ؟

لیست مخاطبینمو نگاه کردم، واو حتی یادم نمیاد شماره ی کیا رو سیو کردم؟ این کـیه؟اون دیگه کیه؟ لـی شنگ اینجا نیست والا به دادم می رسید.
واح، وانگ جیان چرا بهم خیره شده، بهش نگاه میکنم و میگم "چیـه؟"

هیچ حرفی نزد فقط نگاهشو از روم برداشت. حس میکنم بدجوری کفری شده.باید یکی رو گیر بیارم و امشب تو هتل باهاش خوش بگذرونم اگه برگردم عمارت وانگ جیان رو اعصابم اسب سواری میکنه.
بای لینگ داره برمیگرده سمتمون، حوصله ندارم به حرفاش گوش کنم، وانگ جیان پرسید " دکتر چی گفت؟ "

"قربان، دکتر گفته سرش صدمه دیده و خون زیادی از دست داده اما وضعیتش تحت کنترله، و شونه اش در رفته "

حالا بهشون نگاه میکنم "چی؟ "

" درسته، اما خوب میـشه ... قربان "

" چی شده بای لینگ؟ بگو "

" دکتر گفت که این یه تصادف نبوده، انگاری میخواسته خودکشی کنه، و درحال حاضر داره از ترومای خیانت* رنج میبره "

من و وانگ جیان باهم پرسیدیم "اینی که میگی چی هست ؟"

"وقتی هوشیاریشو به دست آورد کاملا نا امید بود، دکتر متوجـه یه سری تغییرات غیرعادی شد" 

"چه تغییراتی؟ "

"بیداره اما جواب هیچکـسو نمیده، کلی سعی کردن تا باهاش حرف بزنن و در نهایت تشخیص ترومای خیانت گذاشتن "

وانگ جیان از بای لینگ پرسید " رو چه حسابی میگن ترومای خیانت؟ "

" خب، مثل اینکه فهمیدن دیـشب رابطه داشته، منظورم اینه شب قبل رابطه اش تا انتها پیش رفته اما امـروز قصد خودکشی داشته، اما وقتی فهمید که هنوز زنده است دچار آسیب روانی شد، برای همین مشکوک شدن که این آسیب از طرف پارتنـرش بهش وارد شده"

وانگ جیان به سردی نگاهم کرد، نمیدونستم چی باید بگم.ساکت موندم.

وانگ جیان از بای لینگ پرسید " چقدر طول میکشه حالش خوب شه؟ "

" دکتر گفت به خودش بستگی داره، تنها زمانی این اتفاق میوفته که خودش بخواد "

وانگ جیان گفت " بای لینگ با روانپزشکی که قبلا شیائو ژان رو درمان کرد تماس بگیر"

حالا دوباره، داره واسم دردسر درست میکنه، میخوام ببینمش، اگه واقعا دچار همچین ترومایی شده یا داره نقش بازی میکنه میخوام بدونم. وانگ جیان الان سرش شلوغه، داره با دکترا صحبت میکنه.

وارد اتاقش میشم، خوابـیده.بهش نزدیک تر میشم و صداش میکنم" شیائو ژان، ژان گـه، ژان گـه گـه؟"

چشماشو باز میکنه، میبینی؟ هیچ خبری از بیماری نیست! هاهاها. اگه واقعا دچار تروما شده پس چرا وقتی صداش زدم سریع بهم نگاه کرد؟ بهرحال اهمیت نداره.

واقعا دلم میخواد ازش سوالی رو بپرسم که نمیتونستم از دکتر بپرسم، حالا فرصتش هست "شیائو ژان، بگو قرصای ضدبارداری رو خوردی یا نه؟بهشون که چیزی نگفتی؟باید بدونی که چقدر این مسأله برام مهمه "

همچنان با اون چشم های درشت و لجبازش بهم خیره شده! لعنت! از این نگاه متنفرم.

" حدس میزنم که نخورده باشی،درسته؟ حسابی سرت گرمه درامای خودکشی بود، اما ببین تهش به کجا ختم شد! بازم داری پولمون رو هدر میدی"

دکتر وارد اتاق شد و ازم پرسید " تو دوست پسـرشی؟ "

" نــه!"

" پس میشه لطفا با دوست پسرش تماس بگیری؟ "

" چرا؟ "

"بخاطر رابطه ی دیشب وارد هیـت زودرس شده، شانس بارداری بسیار بالاست، اما وضعیت روحی روانیـش اصلا مناسب بارداری نیست.پس باید در این مورد با دوست پسرش صحبت کنیم "

چی باید بهـش بگم " خب میتونین در این مورد با من صحبت کنین، چون نمیدونیم دوست پسرش کیه "

دکتر چند ثانیه سکوت کرد و گفت " پس باید بجای ایشون تصمیم بگیری "

"چی؟ چه تصمیمی؟ فقط یه قرص ضدبارداری بهش بدین "

"بسیار خب، باید در این مورد با قیم قانونیش دوباره صحبت کنم "

وانگ جیان همون لحظه وارد اتاق شد و گفت " من قیم قانونیش هستم، فقط بهش اون قرص کوفتی رو بدین و از شر بارداری ناخواسته خلاص شین "

بازم نگاه سـردش داره تیربارانم میکنه! لعنت! حال بهم زن!
اصلا از کجا مطمئنه که کار من بوده؟
دوباره به شیائو ژان نگاه میکنم، نگاه خیره اش به سقفـه اما هردو دستـشو روی شکمش گذاشته!  چند ثانیه قبل دستاش کنار بدنش بود.
این واکنـش ذاتـی یه مادر به بچـشه؟ 

𝐓𝐡𝐞 𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐚𝐥 𝐃𝐚𝐟𝐟𝐨𝐝𝐢𝐥Where stories live. Discover now