قـسمت سی و نهم - تنها خورشید آنها

710 132 22
                                    

از روزی که ژان ترکش کرد دیگه آفتابی وجود نداشت. این روزها با اینکه همه جا روشن بود اما تاریک بنظر میرسید؛خیلی ساکت اما درعین حال پرسر و صدا.
وانگ ییبو ظاهرا خوشحال بود اما درعین حال غمگین. دلش برای صدای دل‌نواز ضربان قلب ژان تنگ شده بود . اگر صدای ژان رو نمیشنید،آفتابی هم براش وجود نداشت. اون زنده بود اما درعین حال بی جان!

**زنگ خوردن**

باریکه ی نوری بی اجازه وارد اتاق شده بود. درحالیکه پرتوهای خورشید روی پلک هاش میرقصیدن بیدار شد. آروم آروم پرده‌ی پلک‌هاش کنار رفت و از دنیای اطراف رونمایی کرد.
اون زنده بود،ئباید وجودیش رو به جهان اعلام میکرد. به نخ نامرئی ای از جنس امید چنگ انداخته بود، اما ترس کوچکی سعی داشت رشته ی امیدش رو قطع کنه. اما از دو روز قبل تاریکی از زندگـیش داشت محو میشد.
دنیاش غرق در روشنایی شده بود. امید داشت خورشیدی که پنج سال پیش از دست داده بود یه روزی دوباره طلوع کنه و باهاش بازی کنه، خورشیدی که قرار بود بهش بگه "بابا".پسری از جنس گوشت و خون خودش.
به افرادش دستور داده بود تا در مورد شیائو ژان اطلاعات جمع کنن. برای آخرین بار به قاب عکس نگاهی انداخت و بعد به حمام رفت و عکس کوچیکی رو روی میز رها کرد.
بعد ازحمام، مستقیما به طبقه ی پایین رفت،چشم های بی حسش به نگاه خیره‌ی پدرش افتاد"اون پسر با نوه ام برگشته، برو و ازش معذرت بخواه"
صندلی رو با صدای بلندی کشید و مقابل پدرش نشست "قبول نمیکنه و برنمیگرده! پس باید راه دیگه ای رو امتحان کنم"
وانگ جیان آه بلندی کشید "شش دنگ حواست به ون ها باشه! بازم دردسر درست میکنن"
"هــــــوم"
وانگ جیان همزمان با نوشیدن قهوه ی مورد علاقه اش که توسط پیشخدمت سو آماده شده بود پرسید"بگذریم،اسمش چیه؟"
"یوان"
پیشخدمت سو درحالیکه داشت با هیجان قهوه ی تازه ای برای ارباب جوانش میریخت پرسید"ارباب کوچولوی ما اسمش یوانه؟"
"هـــــــــــــوم"
وانگ ییبو گازی از نون تست گرفت.
لب های وانگ جیان به منحنی درخشانی تبدیل شد"دیدیش؟"
چشم های براقش به چشم های تقریبا خیس ییبو دوخته شد"نه اما به زودی میبینمش"
ایندفعه وانگ جیان بادقت پرسید"و آ ژان؟"
"به دفترم میرم، عمو سو برای صبحانه ممنونم؛ممنون بابا"و بعد کیفـش رو برداشت و با آرامش از خونه خارج شد.
وانگ جیان چشم ها درخشان از اشکـش رو بست و آه کشید" اون دوباره بهم گفت بابا اما چرا هیچ حسی توی صداش پیدا نکردم؟"
در آن سوی شهر خونه ی کوچکی از جنس کاشی و سیمان و چوب درخت سـدر بنا شده بود.بیرون- یه در پارچه ای و دیواری که از جنس سنگ هایی با روکـش بنفـش شرابی بود، خونه رو احاطه میکرد..باغچه ای از نهال های کوچک،گل های ارکیده ای داخل گلدون های سرامیکی و چوب های مشک پر شده بود.
داخل خونه، صدای قل قل کتری، صدای بهم خوردن فنجون ها،نقاشی رنگ روغن،قاب عکس،گلدونی پر از گل نرگس خودنمایی میکرد.
مداد رنگی های پراکنده، اکشن فیگورها و کتاب های نقاشی روی زمین به چشم میخورد. روی میز یه کیک ردولوت لاغر قرار گرفته بود و همون لحظه یه نون کوچولو پاهای رو هوای آویزونش رو روی زمین گذاشت.

𝐓𝐡𝐞 𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐚𝐥 𝐃𝐚𝐟𝐟𝐨𝐝𝐢𝐥Where stories live. Discover now