"اگه تو زندگـیمون زمستونی نباشه، وجود بهار دلپذیر نیست"
July 27,2011 (زمان حال)
Xiao Zhan’s P.O.V
تو اتاق ارباب جوانم چیکار میکنم؟ و این مـرد مست لعنتی داره چی میگه؟
بذارید بهتون بگم چی شد که سر از این اتاق دراوردم.
بعد از اینکه ارباب جوان و اون پسر رو تو اتاقم دیدم تصمیم گرفتم که از عمارت وانگ برم. اما عمو سو اونجا بود و باید با عمو وانگ صحبت میکردم پس به عمو سو گفتم که برای درس خوندن به خونه ی دوستم میرم. بعد ازینکه از عمارت زدم بیرون، سرگردون خیابون ها شدم. به یه پارکی رفتم و روی نیمکت خوابیدم. با قطرات بارونی که ناگهان شروع به باریدن کرد از خواب بیدار شدم. هیچ جایی برای رفتن نداشتم، پس همونجا نشستم و ناگهانی زدم زیر گریه. اشکام با قطرات بارون درهم امیخته شده بودن و بعد بلند شدم و بی هیچ هدفـی تو خیابون راه رفتم.خیلی خسته بودم و میخواستم مثل یه بچه بشینم و یه گوشه گریه کنم. قلبم درد میکرد و داشت از درون فریاد میزد که نباید عاشقـش باشم. به خودم سیلی زدم، جـنون داشت منـو میبلعید. ناگهان حس کردم یه نـفر گونه ی سردمو لمس کرد و دستمـو محکم گرفت. بهش نگاه کردم و چشم های کهربایی رنگی مقابلم دیدم و صاحب این چشمها کسی نبود جز ارباب جوان. عطـر مشک، یاس و دارچـین تو هوا پخش شده بود. این رایحـه از سمت ارباب جوان میومد. اون وارد راتـش شده! میدونستم که تو دردسر افتادم!
"ژان گه چرا داری خودتو میزنی؟هاه؟"
ناگهان دستـمو روی صورتش حس کردم! درسته ییـبو دستمو گرفت و داشت به صورت خودش سیلی میزد.
"ارباب جوان دارید چکار میکنید؟ برای چی با دستای من به خودتون سیلی میزنید؟"
سوالمو نادیده گرفت و بهم تکیه داد، سرشو روی شونه ام گذاشت و شروع به گریه کرد. اون مست بود. میخواستم ازش محافظت کنم با اینکه لاغر بود اما خیلی سنگین بود.
رایحه اش داشت دیوونه ام میکرد. اون مست و تنها تو خیابون بود و هر لحظه راتـش قویتر میشد. باید ازش محافظت کنم پس به سمت عمارت برمیگردم.
هیچکس متوجه ی خروجش از عمارت نشده حتی عمـو سو!پس نمیخواست که من برم!End Of Xiao Zhan's P.O.V
بعد از رسوندن آلفای مست به اتاقـش، ییبو دست محکم به بازوی ژان چنگ انداخت.
"ژان گه، منو تنها نذار"
ییبو داشت رایحـه ی غلیظی از خودش پخش میکرد. دید تارش، صدای دو رگـه اش به خوبی نشون میداد که چقـدر دلش میخواد گرمای جسم یه نفـر دیگه رو احساس کنه. امگای جوون احساس خوبی نداشت برای همین سعی داشت فرار کنه.
"ارباب جوان بذارید برم. شما الان تو رات هستید.اجازه بدید به یه نفـر زنگ بزنم تا کمکتون کنه. من نمیتونم خودمو کنترل کنم"
صدای خش داری کنار گوش امگا شنیده شد و ژان فهمید حلقه ی دست ییبو دور بازوش از قبل هم تنگ تر شده " ما با هم ازدواج کردیم، یادت نمیاد؟بیا یه میلیون بیبی بسازیم"
"چی؟ آخـه کِی...."
آلفای مست لبهاشو روی لب های امگای مضطرب گذاشت و چند ثانیه تو همون حالت باقی موند. در همون حیـن امگای متحیر معذب شده بود چون اون هم بدجـوری دلش میخواست تا ییـبو رو ببوسه. میخواست دستهای ییـبو تمام بدنـشو لمس کنه.
ضربان قلبشـون هماهنگ باهم در حال آواز بود. اتاق کاملا تاریک بود، اما هر تاریکـی روشنایی منحصر به فـرد خودشو داره. ژان میتونست درخشش چشم های ییبو رو ببینه. رایحـهی تند آلفا داشت عقـل از سـرش میپروند.بوی کم جونی از الکل هم بخاطر مست بودن ییبو به مشام میرسید. سر ژان ضربان میزد، طوری که انگار یه نفـر در حال نواخـتن درام بود. ارباب جوان رو به عقب هل داد"ارباب جوان خودتونو کنتــــ...."
ژان با حس سوزش ناگهانـی ساکت شد. ییـبو لـبشو گاز گرفته بود"آههه، ارباب جوان"
ییبو دوباره به شونه های ژان تکیه داد"ژان گه، وقتی که تو ۹ ساله و من ۷ ساله بودم، به بهشت و زمین و همدیگه تعظیم کردیم. مگه شوخـیه؟ شاید تو فراموش کرده باشی اما من خوب یادمـه! تو همسر منی گـهگـه!"
"بســ....کنید اربــــ....ارباب جوان"
"هممم، ژان گه چه بوی خوبی میدی، بوی گل رز و چوب صندل"
ژان داشت فرومون ترشح میکرد! مثل اینکه داشت وارد هیـتش میشد. سخت تلاش کرد تا ییبو رو از خودش جدا کنه، نفـسش رو حبس کرد. نمیتونست منظم نفـس بکشه، قدرتی براش باقی نمونده بود.
ییبو باصدای دورگه شده اش کنار گوش ژان زمزمه کرد"ژان گه بذار عاشقت باشم،لطفا"
امگای مضطرب توان حرف زدن نداشت چون سخت نفس میکشید. اما میتونست زیباترین موجود روی زمین رو ببینه که مقابلش نشسته. ییـبو به آرومی گونه های ژان رو نوازش کرد.
"توهم نمیتونی نفس بکشی ژان گه؟ خودم درمانت میکنم"
ژان رو به خودش نزدیک تر کرد و به نوازش گونه هاش ادامه داد. ژان حس میکرد میلیونها پروانـه روی پوسـتش در حال رقصیدنـن.لب های زیبا و ظریـفشون به هم جفت شده بود و درون حفـره ی داغـشون در حال ذوب شدن بود. ژان متوجه درخشش چشمهای ییبو شد.قطره اشکی از گوشه ی چشم هاش روی گونه اش سُر خورد اما در نهایت گرفتار بوسه ی پرمحبـت ییـبو شد. ژان سخت نفس میکشید اما تنها چیزی که میخواست نوازش های عاشقانـه ی ییبـو بود. دلش میخواست آلفای خواستـنی میون بازوهاش نگهش داره و باهاش عشق بازی کنه. وقتی ییـبو شروع به بوسیدن رد قطره های اشک کرد، ضربان قلبش دیوونه وار بالا رفت.
ییبو با صدای دو رگه اش گفت"ژان گه من هرگز بهت صدمه نمیزنم"و شروع کرد به مکیدن لا گوش ژان کرد. حالا لباس هایی که آشفته روی زمین پخش شده بودن شاهـد عشق بازی اونها بودن. آلفای جوون کمر ژان رو نگه داشت و به آرومی روی تخت هلـش داد. ژان مثل گلبـرگی ظریف میون ملحفه ی سـفید به نظر می رسید. ییـبو لباس های ژان رو کامل درآورد و پوست لختـشو در معرض دید ماه بهاری قرار داد. انگشت های بلند ییـبو لابلای موی ژان، و نفـسهای داغش مقابل لبهای سرخش! دستـش روی جسم برهنه ی ژان کشیده شد و با نگاه نافـذش سعی در تصاحب روحش داشت. انگشتهاشون میون هم قفل شد، هاله ی اطراف ییـبو مثل رنگین کمون بی رنگی بود که میون تاریکی می درخشید. لب های سرگردونـش روی پوستی به گرمـیِ خورشید ژان سرگردون شده بود.
"ژان گه دستاتـو دور گردنـم حلقه کن. منو نزدیک خودت نگه دار! نزدیک قلبت"
"هممم"
گهگه ی ییـبو خیلی زیبا بود. انحنای ستون فـقراتـش!خطوط گردنـش، ظرافـت استـخون شونـهاش، پستی و بلندی های پهلـوش، گودی های روی کمـرش، ران های سـفیدش! زانـو هاش! مچ پاهاش....ییـبو حتی از نقطه ای از بدن برهنـه ی ژان بدون نوازش رد نشد.
بدن ظریف امگا توانایی کنترل خودشو نداشت. ناخـونهاشو تو گوشت شونـه ی آلفا فرو کرد.
"آره گـه، همینجا ناخـوناتو فرو کن" ییبو مچ دست ژان رو گرفت و روی کمـرش گذاشت.
حس فشـردن بدن لخـتش به بدن لخت ژان، بوسیدن گـردن و خط فکـش و کشیدن دست دیگه اش روی ران پای ژان کافی بود تا ییـبو رو از خود بیخود کنه.
ژان اونقدر محکم به پوست ییبو چنگ انداخته بود که میتونست داغ شدنـش رو زیر انگشتهاش حس کنه. خون با شدت زیاد تو تموم رگ های آلفا جریان پیدا کرده بود.
درهمون حال ژان چیزی نمیگفت و داشت دنیای جدیدی رو تجربه میکرد.انگار از راز جدیدی پرده برداری شده بود! مثل تجربه ی اولین بهار زندگی. ییبو شروع به بوسیدن گردن و گلوی ژان کرد و رد صورتی رنگی به جا گذاشت.
ناله ی ضعیفی از میون لب های امگا خارج شد"آهههههه"
گلو و لب هاش خشک شده بودن. ییبو انگشت شستشو روی لب های خشک ژان کشید و از نیپل برجسته ی ژان گاز ریزی گرفت. این بار ژان ناله ای مخلوط از درد و لذت سر داد.
"آههههه"
"بهت صدمه زدم؟"
ژان لبـشو محکم گاز گرفت"نه"
"به لبت صدمه نزن، منو گاز بگیر"
ییـبو لب هاشو به لب های ژان رسوند. اونقـدر داغ بودن که فاصله ای تا ذوب شدن نداشتن.چند ثانیه بعد آلفای بی پروا هر اینچ از پوست ژان رو با لب هاش لمس کرد و ردی عاشقانه به جا گذاشت. در نهایت لب هاش به جایی میون پاهاش رسید. زبونـشو دور آلت ژان کشید و موجی از گرما و لذت تمام جسم ژان رو در بر گرفت. انگشت های باریک امگای ساکت میون موهای ابریشمی و درخشان ییـبو خزید.
ژان بعد از چند دقیقه لذت بی نهایت، خالی شد و در عین حال حفـره ی گرم پایین تنه اش در حال ترشح مایع غلیظی شد. ژان وارد هیت شده بود و داشت حجم عظیمی از رایحه ی رز و چوب صندل ساتع میکرد.
ییبو هم از این قاعده مستثنی نبود! رایحه ی غلیظش تمام فضای اتاق رو پر کرده بود.
رایحه ی دلپذیر امگای خواستنـی مشامـشو نوازش میداد. با حس خیـسی میون پای ژان به خودش لرزید. با انگشت اشاره به سمت سوراخ دست نخورده ی ژان رفت و با احتیاط وارد شد. ژان قوسـی به کمـرش داد و انحنای وسوسه انگیـز بدن برهنه اش رو به نمایش گذاشت. ییـبو انگشت دوم رو برای بیشتر باز کردن سوراخـش داخل فرستاد. درد شدیدی میون پاهای امگا پیچید اما در کنار این درد، مشتاقانه خواستار حس گرمای ارباب جوان بود.
ییبو لب هاشو روی لب های ژان کشید و کنارش زمزمه کرد"گهگه نترس، من بهت صدمه نمیزنم"
ییبو از ژان اجازه خواست" آماده ای؟"
ژان بعد از بوسیدن پسر جوون گفت"هممم"
"شونـمو گاز بگیر اگه احساس درد کردی"
و بعد پاهای ژان رو گرفت و روی شونه هاش گذاشت. دقیقا بین پاهای ژان قرار گرفت. نفس ییبو سنگین شده بود. به آرومـی و با ورود به پایین تنه ی ژان گرمای شدیدی بهش القا کرد.
ییـبو به آرومی به عقب و جلو حرکت کرد و صدای ناله های ژان به همراه رایحه ی شیرینـش فضای اتاق رو پر کرده بود. آلفا غرق در لذت شده بود و کم کم ضربات محتاطانه اش شدت بیشتری گرفت. ژان به شونه های ییبو چنگ انداخت و غرق در درد و رضایت شد. با هر ضربهای که به پایین تنه اش کوبیده میشد به آخرین حد از لذت می رسید.اشک از گوشه ی چشم های کشیده اش جاری شد.
ییبو همینطور که داشت ضربه میزد پرسید"ژان گه، بهت صدمه زدم؟"
"هممم"
"پس منو بزن"
ژان دستـشو روی سینه ی ییبو کشید.مدتی گذشت و هیچ صدایی شنیده نمیشد جز ناله های کوتاه و بلندی که مملو از لذت بود. بالاخـره ییـبو به اوج رسید و آه بلند و داغش رو کنار گوش سرخ و ملتهب ژان خارج کرد.
بعد از گذشت شبی طولانی در آغوش هم به خواب رفتن. اما ژان میون خواب و بیداری صدایی شنید. صدای اربابش که داشت یه چیزی کنار گوشش زمزمه میکرد چیزی شبیه به" میشکنمت ژان گـه! به هزار تیکه تبدیلت میکنم"
داشت اشتباه میشنید؟شاید یه توهم بود؟ یا شاید هم به وضوح تک تک کلمات رو شنید.
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐞 𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐚𝐥 𝐃𝐚𝐟𝐟𝐨𝐝𝐢𝐥
Fanfiction─نام فیکشن: ࿐࿔🌼The Eternal Daffodil🌼࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: رمنس، امگاورس، اسمات، امپرگ ─نویسنده: @_RuiShi_ ─مترجم: Sebastian 🐾🍓 ─وضعیت: HIATUS ─شیائو ژان با چشم هایی مملوء از اشک گفت" نه سال آزگار عاشقت بودم، تمام این سالها، عاجزانه میخواستم...