"قدرت کلمات شگفت انگیزه!به راحتی دنیای درونت رو قطعه قطعه میکنه!"
Xiao Zhan’s P.O.V
گل،یه عالمه گل...
همشون زردن،صبرکن ببینم اینا همون نرگس های زردن؟ هیچی درباره ی گل ها نمیدونم،مامان عاشق گل های زرد،سفید،قرمز،آبی،بنفش و...بود
اون همه ی گل ها رو با معنیشون میشناخت.
اون روز شنبه بود، اتاق پر شده بود از عطر گـل.مامان برای من و پاپا صبحانه درست کرده بود،پاپا باید زود به عمارت وانگ میرفت پس درست و حسابی نتونست صبحونه بخوره، قبل از رفتنش گونه ی مامان روبوسید.چشمامو بستم و پاپا گونه ی منو هم بوسید.
کی اینکارو میکنه؟من الان دیگه یه پسر بزرگم.ده سالمه!
اون روز مامان منو بیمارستان برد، چون پرستار مدرسمون بهش زنگ زد و گفت بود که ممکنه زودتر از موعـد وارد هیتم بـشم. پس باید در این مورد با یه دکتر مشورت کنـن.
نمیفهمیدم دکتر چی میگفت اما ماما حسابی مضطرب و نگران شده بود. وقتی داشت با دکتر توی بیمارستان صحبت کرد من بیرون از اتاق ایستاده بودم. اون روز یه عالمه آدم با روپوش سفید دیدم. دکترها شبیه فرشته هان، میکردم شبیه فرشته هان چون که جون آدما رو نجات میدن. حداقل تلاششونو میکنن. یه دکتر اومد پیشم و اسممو ازم پرسید، بعلاوه بهم شکلاتم داد. ازش پرسیدم که چرا سرش شلوغ نیست؟ گفت که جراح کودکانه. واو! چی هست؟ نمیدونم چیه اما خیلی خفنه! اون گفتش که میتونه بچه های 5 روزه رو جراحی کنه. اون یه جراحی انجام میداد و بعدش یه جراحی دیگه. خفنه!میخوام شبیه اون بشم جـ...جر...جراح کودکان.اون زمان حتی نمیتونستم تلفظش کنم.
وقتی مامانم اومد راجع به اون دکتر براش حرف زدم و گفتم میخوام مثل اون بشم اما اون بهم گوش نمیداد،فکر کردم که شاید دکتر چیزای خطرناکی بهش گفته،مثلا اینکه من زود میمیرم اما هیت زودرس به معنیه مرگ زودرسه؟ اصلا هیچی در موردش نمیدونستم.
مامان دولا شد و منو بین بازوهاش گرفت،آه میتونستم عطر منحصر به فردشو حس کنم،بویی شبیه یاس بود،گلهایی که تو معابد زیاد دیده میشد. اون عاشق این عطره. ماما گرمه، بین بازوهاش احساس امنیت میکنم، مامان با دستاش پشتم و موهامو ناز کرد و پیشونیمو بوسید.
وقتی میخواستیم به پارکینگ بریم یکی بهم کاتالوگ حیوانات خونگی داد. واو چقدر حیون،گربه،پاپی و همینطور خرگوش.
میخواستمـشون،به مامان گفتم که یکی برام بگیره اما اون تو دنیای خودش بود. ازش پرسیده بودم دکتر بهش چی گفته، اون گفت که درباره ی مشکلات هیت بوده. ممکن بود بخاطر هیت زودرس وقتی منم بچه به دنیا آوردم دچار مشکلاتی بشم.چون مدت زمانی که یه امگای مذکر برای پذیرش بچه نیاز به آمادگی داشت رو نمیتونستم داشته باشم.چون قرار بود خیلیییییی زود وارد هیت بشم. پس وقتی من یه ماما بشم بچه هام یا میمیرن یا معلول میشن.
هیچکدومشو نمیفهمیدم اما بهش گفتم نمیتونم با کسی ازدواج کنم. اون خندید. اما هنوز نگران بود،منظورم اینه حقیقتا نگران نوه هاش بود!
میخواستم حالشو بهتر کنم پس شروع به سروصدا کردم.قرار بود مثل یه بچه ی مودب رو صندلی عقب اون ماشین قدیمی که در اصل به وانگ ها تعلق داشت بشینم. اما منو کنارش نشونده بود و من دائما اون کاتالوگ رو نشونش میدادم و باهاش حرف میزدم، که میخوام یه خرگوش داشته باشم. کاملا یادم رفته بود که اون رانندگی میکنه و من نباید حواسشو پرت کنم، واقعا احمق بودم.
اره من کشتمش،وقتی داشت رانندگی میکرد بروشور رو جلوی چشماش گرفتم و ماشین یکدفعه...
چرا همه چیز تاریکه؟ این مایع چیه؟
"نه،نه اینکارو نکن شیائو ژان،تو یه تصادف داشتی"
(نویسنده:ژان بخاطر تروما داره تمام خاطرات بدی که به بک گراند ذهنش فرستاده بود و در کمال نا امیدی قصد فراموش کردنشون رو داشت، به یاد میاره)
"آه، اسممو صدا میکنم، ژان کوچولو رو صدا میکنم،اما اون بهم گوش نمیده چرا..."
چه اتفاقی افتاده؟چرا تو محفظه ای از جنس شیشه ام؟باید بشکونمش تا خودم و مامان رو نجات بدم.اما نمیتونم این محفظه رو بشکونم،چرا تو این محفظه ام و چرا تو مکانی هستم که ده سال پیش تصادف شده؟
کسی هست...هیچکس نیست
لطفا این محفظه ی شیشه ای رو بشکونید،باید مامان رو نجات بدم.
اون روز توی کلاس نشسته بودم. با کسی حرف نمیزدم.
"هی،شیائو ژان شنیدم که مامانت رو به کشتن دادی؟"
این بچه کیه؟نمیشناسمش،اسمشو یادم نمیاد،صبرکن چرا صورتش تاره؟
"چی؟واقعا؟واقعا ماماشو کشته؟"
این یکی کیه حالا؟چرا راجع به من حرف میزنن و چرا تو مدرسه ام؟ الان مدرسه ام. چرا مقابل منِ ناچیز نشستن و من بهشون چیزی نمیگم.
"اره،خودش گفت،اون یه هیولاست. بیایید بزنیمش"
"اره بیایید انجامش بدیم"
هی هی چرا دارین میزنینش؟اون مامانشو نکشته،اون بچه اس!
اون منم.منو بزنید اگه میتونید.چرا تصویرشون داره تار میشه کی داره منو میزنه؟
هی چرا دارید بلوزشو پاره میکنید،موهاشو نکشید.
چرا اون چیزی نمیگه،چرا گریه نمیکنه،چرا اونم باهاشون دعوا نمیکنه...
شیائو ژان....شیائو ژان....کسی هست....هیچکس نیست
لطفا کمکم کنید،یا حداقل این محفظه رو بشکونید،اونا صدای منو نمیشنون.میخوام که به شیائو ژان کوچولو کمک کنم!
لطفا.....لطفا
ارباب جوان محکم از رو تخت هلش داد،شیائو ژان قل خورد و روی زمین افتاد و بعدش از خواب پرید...باچشمای تیره اش به ارباب جوان نگاه میکرد. با چشمای درشتش.
سریع از اتاقم برو بیرون،نه فقط از اتاقم از خونه ام برو بیرون،من نامزد دارم،پس هیچ اشغالیو توی خونه ام نمیخوام. با وانگ جیان صحبت میکنم.
هی ارباب جوان چرا باهاش اینکارو میکنی،چرا اونطوری باهاش حرف میزنی؟
چرا بازم دارم خودمو تماشا میکنم اما تو اتاق ارباب؟ چرا شیائو ژان نمیزنه زیر گوشش؟
کسی هست...هیچکس نیست
لطفا به شیائو ژان کمک کنید،یا یکی بذاره به ارباب جوان سیلی بزنم.
محفظه رو بشکون شیائو ژان،یه کاری بکن.
"من سرپرستشم،فقط بهش قرصها رو بدید و از شر حاملگی ناخواسته خلاص بشین"
هی ارباب جوان،چرا همچین حرفی میزنی؟کدوم حاملگی؟
آه!چرا شکمم برامده شده؟ اوه،یه چیزی تو دلم داره تکون میخوره.بذار حسش کنم، اونجا یه بچه اس؟ دارم خواب میبینم؟
***
چرا؟اون بچه داره کجا میره؟داری اون بچه رو کجا میبری ارباب جوان؟
من باید متخصص کودکان بشم. پس الان بچه میخوام چکار،اما من هیچکسو کنار خودم ندارم من ارباب جوانو از وقتی بچه بود دوست داشتم،واقعا میخواستم که باهاش ازدواج کنم،اما غیرممکنه. ازش یه یادگاری تو زندگیم میخوام، مدرک عشـقش!حداقل یه زمانی دوستم داشت. اما چرا داره تلاش میکنه که بچمو ازم دور کنه.نه باید ازش محافظت کنم
هی هی دکتر چرا داری به زور بهش قرص ضدبارداری میدی؟چرا سعی میکنی بکشیش؟شیائو ژان بیدار شو و بهشون بگو نمیخوایی،مگه تو مادر نیستی؟
هی ارباب جوان چرا داری لبخند میزنی؟این بچه ی توهم هست. این دور از انسانیته اما فقط یک ساعت بیشتر دووم بیار ژان،فقط یک ساعت،بعد از اونکه 72 ساعت کامل بشه، تو با موفقیت حامله شدی.هی دکتر چقدر میتونی انقدر ظالم باشی؟شیائو ژان بلند شو،صدا میشنوی؟
کسی هست...هیچکس نیست
لطفا کمکم کنید این محفظه رو بشکنم،بذارید بیام بیرون.
چرا دوباره تو عمارت وانگم؟چرا باز هم روی همون پله های همیشگی وایستادم؟همـون روز؟ بعد از شبی که باهم رابطه داشتیم؟
اما کجاست اون شیائو ژانی که میخواست خودشو بکشه،پس چرا جز من کسی اینجا نیست؟ هی کی داره محفظه رو هل میده،میخوایی بشکنیش؟ ازت خیلی ممنــ....
نه نه صبر کن اون قصد نداره محفظه ی شیشه ای که من توش حبس شدم رو بشکنه.اره داره ازپشت هلم میده،اون میخواد منو بکشه،دارم میوفتم،هی اینکارو نکن...
کسی هست...هیچکس نیست...کمکم کنید،لطفا
چی؟ نیوفتادم؟ نه هنوزم تو محفظه ام اما روی پله ام.
آه،یکی میخواد محفظه رو بشکنه. میتونم حسش کنم،اون سخت تلاش میکنه . اره لطفا کمکم کن. عطـرشو حس میکنم...عطر یاسمن...
مامان، این عطرو استفاده میکرد این عطر خاصشه،اخرین بار کی بوش کردم؟
اون حس گرم،اون رایحه ی نسیم تابستونی....ماما... تویی؟....ما...
نه،یکی شبیه اونه. اما نمیتونم صورتشو ببینم،فقط حس میکنم یه مرده،صورتش تاره.
اون بوی یاسمن...
میخوام اون شخصو ببینم،کی داره سعی میکنه دیوارای شیشه ای رو بشکنه...آه..اونم یه خال زیر لبش داره.منم؟
نه...اما من که بوی یاسمن نمیدم.این چیه؟
یه چیزایی به یکی گفت اما نتونستم بشنومش. بذار وجودتو حس کنم اگه محفظه رو بشکونی مطمئنا میبینمت...این شخص مثل عضوی از خانوادمه...
گرم...لطیف...نسیم تابستونی...خال زیر لبش...و...بوی یاسمن...
End Of Xiao Zhan's P.O.V
Yubin's P.O.V
یکی از طرف دانشگاه ژان با پاپا تماس گرفت و بهش گفت اون بیمارستانه.سریع به اونجا رفتم و ویچی رو دیدم. بهم گفت که شیائو ژان دست به خودکشی زد.اما چرا؟ویچی درموردش بهم گفت.همه چیز راجع به عشقش به وانگ ییبو.
آه...عشق یکطرفه که برای همیشه خاموش شده. اما من میخوامش،اگر بخواد دوستم باشه با خوشحالی قبولش میکنم.چشماش بسته است، دستشو گرفتم.
شیائوژان بیدارشو...مگه نمیخواستی دکتر بشی؟نمیخوایی همه بچه ها رونجات بدی؟
شیائو ژان همیشه کنارت میمونم. فقط یه لطفی بهم بکن و بیدارشو...لطفا...
نمیتونم اینطوری ببینمت...نمیتونم تو رنج و عذاب ببینمت...
میدونم عاشقم نیستی،عشقت مال یکی دیگه است اما مهم نیست تا زمانیکه دوست داشته باشم برام کافیه....عشق اولم لطفا بیدار شو...خواهش میکنم....لطفا...لطفا
اشکهام از چشمام پایین میریختن و روی دستاش فرود میومدن. هنوز هم دستای نرم و بیدفاعـش تو دستام بود.
کسی هست...هیچکس نیست...لطفا کمکش کنید....لطفابه شیائو ژان کمک کنید
ناگهان حس کردم یکی داره تیشرتمو به عقب کشید و آهههه...
بهم مشت زد!!
اون کیه؟ کیه که بهم مشت زد؟
Wang Yibo's P.O.V
وانگ جیان دیر یا زود دارم میزنه. دکتر میگه باید شیائو ژانو برگردونیم. اما اون بهم گفت من ببرمش،چرا من؟بهم گفت چون من باهاش خوابیدم پس حداقل کاری که باید انجام بدم همینه.
حالا دوباره اومدم تو اتاق ژان،صبرکن اون کیه؟ اون کیه که دست شیائو ژانو گرفته؟ اون شوگر ددیشه؟اون دیگه کدوم خری هستی؟با چه جراتی داره لمسش میکنه؟
تیشرتشو کشیدم تا بهم نگاه کنه و بعد بهش مشت زدم. اره حقته.
وحشیانه بهم نگاه کرد. میتونستم حس کنم اونم آلفاست. اما این چیه؟ از کی تا حالا انقدر به این هرزه نزدیک شده؟
اما چرا وقتی دیدم که دست شیائو ژانو نگه داشته عصبی شدم؟ چرا باید به این چیزا اهمیت بدم.مشتامو بهم فشار دادم و ازش پرسیدم"تو دیگه کدوم خری هستی؟"
بهم نگاه کرد،واضح بود که داره جلوی خودشو میگیره تا لهم نکنه!"به تو چه وانگ کوچک"
هه! منو میشناسه، این دیگه کیه؟ شبیه یه زالو از یه خانواده ی سطح متوسط نیست؟
یه لحظه!اونم مثل ژان یه خال زیر لبش داره.
اره اون پسر یو دمین،یوبینه. اخرین بار پونزده یا شونزده سال پیش تو دورهمـی تاجرا دیده بودمش.اوه همه بهش میگن پسـر نمونـه. حالا این پسر خوب داشت شیائو ژانو دید میزد؟
صبرکن ژانو از کجا میشناسه؟و شیائو ژان اونو چطوری میشناسه؟مهم نیست،باید از اینجا ببرمش. مهم نیست چی بشه.
"بکش کنار!" روی کلماتم تاکید کردم.
بهم نگاه کرد" نه"
"گفتم بکش کنار"
"اگه میتونی ببـرش"
سعی کردم هلش بدم، اما به سرعت ازش دفاع کرد. اوه اون واقعا یه آلفای اصیله.
خیله خب، ببینیم ژن کی خالص تره؟ هیچوقت تاحالا از دستور الفا بودنم استفاده نکردم اما فکر میکنم حالا وقتشه.
(نویسنده:فرمان آلفاها زمانی استفاده میشه که قصد داشته باشن بقیه رو کنترل کنن.با فرمان یک آلفا میتونـن بتا ها و امگا ها رو تحت سلطه ی خودشون قرار بدن. امگاها بیشتر تحت تاثیر فرمان الفا قرار میگیرن و بعضی اوقات یه الفای قدرتمند میتونه بقیه الفاها رو چه مذکر چه مونث کنترل کنه)
من از عمارت وانگم، قیم فانونی شیائو ژان وانگ جیانه،میتونم بدون شر به پا کردن با خودم به خونه ببرمش اما این بچه الفا رو مخمه.
"برو کنار"این بار قاطعانه دستور دادم، مثل فرمان یه آلفا!
صبرکن چیشد،اون هلم داد؟!
چی؟ اون تحت تاثیر فرمان الفام قرار نگرفت؟ فرمانی که توسط وانگ ییبو صادر میشه؟
بهم نزدیک تر شد و گفت"تو فکر میکنی میتونی کسی رو با فرومونات کنترل کنی؟با فرمان الفات؟برای خودت نگهش داره توله آلفا، من از مال خودم استفاده نمیکنم و تو نباید به قدرتت بنازی. فقط دست از سرش بردار،اون احتیاج به استراحت داره. برو یه جا دیگه جولان قدرت بده ! یا اینکه میخوایی اون تحت تاثیر قرار بگیره؟فراموش نکن اون یه امگاست"
اون داره این چرت و پرتا رو بهم تحویل میده؟فکر کرده کیه؟الان هیچکس برام مهم نیست. باید شکستش بدم.دوباره از فرمان آلفاییم استفاده کردم.
"برو اونور، اون با من میاد"
قضیه چیه؟ چرا انقدر داره خونسـرد بهم نگاه میکنه؟ نکنه قراره مقابلم بایسته؟
با صدای بلندی گفت" مگه بهت نگفتم برو یه گور دیگه فرمان صادر کن؟،نمیبینی داره زجر میکشه ؟"
آه، چه اتفاقی داره میوفته،چرا دستام دارن میلرزن؟ صبر کن چرا نمیتونم نفس بکشم و حتی کلمه ای حرف بزنم؟این فرمان آلفایی افسانه ای خاندان یو ئـه؟
شنیده بودم اصیل ترین الفاها هستن فرمان اونا میتونه همه رو کنترل کنه. اما اونا از فرمان آلفاییشون استفاده نمیکنن چون ممکنه دیگه نتـونن خودشونو کنترل کنن. اونا قوی ترین و سریعترین نژاد الفاها هستن.دستام کرخت شده بود.صبرکن شیائو ژان تو دردسر افتاده.به سختی نفس میکشه.ازش پرسیدم"باهاش چیکار کردی؟"
اما جوابمو نداد و با نگرانی دکتر خبر کرد. چرا داره جوری رفتار میکنه انگار همسرش داره میمیره؟صبرکن شیائو ژان مال منه،فقط من میتونم مالکـش باشم،فقط من میتونم بهش عشق بدم،فقط من میتونم لمسش کنم.هیچکس حق نداره بهش نزدیک بشه.
دکترها به سرعت وارد شدن و هردومون بلافاصه به بیرون پرت شدیم.
دکتر گفتش که بخاطر فرمان الفا دچار مشکل تنفسی شده و هیت ماهیانه اش زودتر از موعد شروع میشه.پس قبلا هم مشکل تنفـسی داشته!
همش تقصیر اونه،اون میدونست که فرمان پر قدرتش میتونست ژانو بکشه، اما بازم ازش استفاده کرد. ایاز فرصت استفاده کردم و به دکتر گفتم"من به نمایندگی از قـیمش اومدم،میتونم ببرمش خونه؟"
"اره اما باید خیلی ازش توی دوران هیتش مراقبت کنی چون الان یه جورایی تو کماست ،تو دوران هیتش بدنش به لمس آلفا احتیاج داره. مطمئن بشید که همون زمان سرکوبش کنید،بدنش خیلی ضعیفه،قرص ضد حاملگی براش ضرر داره. جسمش اصلا توانایی نگه داشتن یه بچه رو نداره"
اون پسر از دکتر پرسید"میتونید یه کاری بکنید؟ چطوره همینجا تو بیمارستان بمونه؟ تو خونه ای که زندگی میکنه الفای مذکر هست"
چرا انقدر نگران شیائو ژانه؟
"نه،نمیتونیم اینجا نگهش داریم. بعلاوه سرپرست قانونیش میتونه تصمیم بگیره اون کجا بمونه، از دست ما کاری ساخته نیست. جسمش اسیب دیده،اسیب بدنش به زودی خوب میشه اما سلامت روانیش نیاز به مشاوره داره که فقط خانوادش میتونن تامینش کنن"
اره با حرف دکتر خیلی خوشحال شدم. میبینی،تو یه مزاحمی، هیچکاری براش نمیتونی بکنی. بهش نگاه کردم و پوزخند زدم. اون ناراحت یا عصبی نبود اما نگاهش سرد شد.ظاهر آرومی داشت اما واقعا یه آدم خطرناک بود.
اما نتونستی ازم ببری،مهم نیست چقدر قدرتمندی اما من وانگ ییبوام، نمیتونی زرنگ تر از یه روباه مثل من باشی. تمام صورتت داره فریاد میزنه که تو یه مرد نجیبی اما داداش من شبیه تو نیستم. نجابت تو دیکشـنری من معنایی نداره.
چیزی که مال منه تا همیشه مال من میمونه، بعلاوه چشمهای ژان فقط منو میبینه. شیائو ژان خیالت راحت یه تنبیه سنگین برای دوستیت با یوبین درنظر گرفتم.وقتی میخواستم شیائو ژان رو بلند کنم،یوبین دستمو گرفت"تو الان میتونی با خودت ببریش، اما فکرشم نکن که حتی یه انگشتت بهش بخوره"
پوزخند زدم" نگران نباش هیتش داره میاد تاجایی که دلم بخواد میکنمش"
براید استایل بلندش کردم و باهاش سوار ماشین شدم.آه، کمرش به راحتی بین بازوهام جا گرفته،نمیتونم برای هیتش منتظر نمونم.به شیائو ژان نگاه کردم،بهم نگاه میکرد،اما چشماش بی روح بودن !
چیه؟ اونطوری نگام نکن،راستـشو بخوای واسه این دارم میبرمت خونه تا باهات خوش بگذرونم و همینطور تنبیهت کنم،با چه جرأتی به پسر خاندان یو نزدیک شدی؟به هرحال هنوزم میتونم اون پسـرو ببینم که ایستاده و به دور شدن ماشینمون نگاه میکنه.
VOUS LISEZ
𝐓𝐡𝐞 𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐚𝐥 𝐃𝐚𝐟𝐟𝐨𝐝𝐢𝐥
Fanfiction─نام فیکشن: ࿐࿔🌼The Eternal Daffodil🌼࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: رمنس، امگاورس، اسمات، امپرگ ─نویسنده: @_RuiShi_ ─مترجم: Sebastian 🐾🍓 ─وضعیت: HIATUS ─شیائو ژان با چشم هایی مملوء از اشک گفت" نه سال آزگار عاشقت بودم، تمام این سالها، عاجزانه میخواستم...