"اگه قرار باشه دستـتو از فرصت ها قطع کنم، بهم قیچی میدی؟"
آپریل زمان شروع یک زندگی جدید.
درسته زمانی که ما از با روزهای سرد قدیمی خداحافظی میکنیم و زندگیمون به استقبال گرمای جدیدی میره. رنگ زندگـیمون رو نقاشی میکنن و این اولین شاهکاره ساله. چرا هرسال اپریل برمیگرده؟چون قرار نیست زمستون سرد با کلمات تنـدش بیشتر از این خاموش نگهمون داره. سرما باعث افتادن برگها از درختا میشه اما تو اپریل، برگهای کوچولو بال هاشونو باز میکنن.
شیائو ژان تو راه دانشگـاهـه و افتاب گرم به گونه ها و گردنش خوش آمد میگه. گرما رو با تمام وجود جذب میکنه. بوی تازه ی زمین بهش یاداوری میکنه که هیچ مرگی وجود نداره بلکه فقط کسایی که دوستشون داشتیم تناسخ پیدا میکنن. بهش یادآوری میکنه که هیچ حسم مرده ای زیر خاک نیست تا خوراک کرم ها بشه و هیچ ققنوسی وجود نداره که از خاکستر اجساد جون دوباره بگیره.
زندگی اسرار آمیزه! خصوصا زمانی که با شکل و شمایل تازه ای سراغت میاد. مثل شیائو ژان که نمیدونست موجود زنده ای که درونش حمل میکنه چه سرنوشتی خواهد داشت؟ این زندگی در واقع تناسخ دوباره ی کسایی هست که عاشقشون بود.
نمیدونست چطور قراره این زندگی جدید رو در آغوش بگیره،تنها چیزی که میدونه اینه: این بچه قراره با خودش خوشبختی به ارمغان بیاره. یکی قراره بیاد که با محبت بغلش کنه، برای بقیه قراره یه آدم جدید باشه اما برای شیائو ژان که قبلا با بند ناف باهاش در ارتباط بوده اینطوری نخواهد بود.
هشت هفته از بارداری میگذره و تو این یک هفته وانگ ییبو دائما کنارش بود و از کنارش جم نمیخورد. هر روز کل رستوران محل کار شیائو ژانو رزرو میکرد و بهش غذای سالم میداد، وانگ ییبوی متکبر خدمتکارش شده؟ دانشگاه نمیره؟ اولین سال دانشگاهشه، نباید وقت تلف میکرد. اما بهرحال وانگ ییبو با همه فرق میکنه.قبلا تو بچگیش تو همه ی درساش نمره ی عالی میگرفت اما الان حتی نمیدونه چه رشته ای رو داره میخونه. ولی شیائو ژان خوب میدونه اون پسر نور چشمیه وانگ جیانه. پس هرطور شده واحداش پاس میشه. اما تو هفته ی گذشته عصرها خبری ازش نبود و این یعنی اون موقع ها میره دانشگاه. شیائو ژان چیزی ازش نپرسید و نمیخواست چیزی در این مورد بدونه.
بعضی اوقات یوبین به شیائو ژان زنگ میزد اما از بیستو دوم فوریه دیگه بهش زنگ نزد. چرا؟
یوبین خبر نداشت اما شیائو ژان ته دلش میدونست اگه یوبین مدام خودشو بهش نشون بده قطعا عاشقش میشه!
نمیخواست زندگی یوبین رو نابود کنه. چون شیائو ژان فقط عاشق یه نفر بود و این عشق کم چیزی نبود که فقط تو چند ماه رنگ ببازه.
از نظر شیائو ژان شروع یک رابطه ی جدید بخاطر فراموش کرده شکست گذشته ایده ی خوبی نیست. چندین سال برای شناخت یه نفـر زمان لازمه، اما گاهی اوقاتم چندین دهه هم برای شناخت کامل یه فرد کافی نیست.
فکر اینکه خسته شدن یا دل زده شدن از آدم سابق دلیل کافی برای شروع رابطه ی جدید با این تصور که آدم جدید قراره دنیا رو عوض کنه، اشتباهه.
اینطوری فقط چند بهار از عمر بدون فهمیدن، هدر میره.اما درسته اگه یه رابطه اونقدر مسمومه که توان نفس کشیدن رو ازتون میگیره باید ازش رد بشین.شیائو ژان هم داشت همین کارو میکرد.
درست اون خودخواهه و به خوبی میدونست که اگر وانگ ییبو رو تحریک کنه حامله میشه و ییبو هرگز از کاندوم استفاده نمیکنه. اما دوباره پذیرفت و هیچ قرصی مصرف نکرده. میتونست به راحتی قرص بخوره اما این کارو نکرد چون بچه ی وانگ ییبو رو میخواست.
اون یه امگاست، اولین هیتش وقتی شروع شد که ییبو اونو بوسید. از اون روز به بعد هروقت وارد هیت میشد چیزی جز عشق بازی با ییبو رو نمیخواست. شیائو ژان یه یتیم بود که کسی بهش اهمیت نمیداد! آدمای اطرافش خودخواه بودن و همشون قبل ازینکه به دنیا برن نشونه ای تو قلب ژان به جا گذاشتن. پس ژان چیزی نمیخواست جز اینکه یه نفـر تمام دنیاش باشه.
اما اینکه چرا وانگ ییبو هم به شدت چشمم دنبال این بچه بود، عجیب به نظر میومد! بعد از بدنیا اومدن بچه قصد داره چکار کنه؟ در موردش بهش فکر نکرده بود. اما ژان مطمئنه که قصد نداره بچه اشو به کسی بده حتی اگه اون آدم پدر بچه اش باشه.
شیائو ژان تمام طول روز حالت تهوع داشت و تهوع صبحگاهیش وحشتناک تر از هر چیزی بود.همینطور ادرار مکررش! باید هر 15 یا 20 دقیقه یک بار دستشویی میرفت. این دیگه چه وضعـش بود؟
در طول کلاس نمیتونست مدام به دستشویی بره پس باید خودشو کنترل میکرد اما برای یه آدم باردار خوب نبود اما مگه چاره ی دیگه ای هم داشت؟
و مهمتر از هرچی بیخوابی های شبانه اش!
اما خوشحاله!اونقدر خوشحال که میتونه تمام مشکلات رو نادیده بگیره.درسته خوشحال بودن طی این نُه ماه حیاتی بود.
وارد دانشگاه شد و طبق معمول کسی کنارش نیست. ویچی دیگه باهاش حرف نمیزد، پس طبیعی بود که کسی کنارش نباشه.شیائو ژان به این دست از مسائل عادت کرده بود به علاوه خوشحال بودن لذت بینهایتی که تو وجودش داشت مهم تر از هرچیزی بود!
امروز برای کلاس آناتومی باید به سردخونه میرفت. همه دانشجوها زودتر اونجا جمع شده بودن ولی وقتی شیائو ژان وارد شد حس کرد تک تک چیزایی که صبح خورده رو داره بالا میاره. هیچ کس واکنشی نشون نمیداد اما حس بویاییش بخاطر بارداری حساس تر شده بود و میتونست بوی متعفن مرگ رو استشمام کنه. درونش نماد یک زندگی جدید وجود داشت اما حالا جایی ایستاده بود که ایستگاه پایانی زندگی بود. اما این کلاس اونقدر مهم بود که چاره ای جز حضور نداشت.
استاد همرا با دوتا دانشجوی ارشد وارد کلاس شد تا تشریح رو شروع کنه. همه جلوی میز جمع شده بودن و ژان هم کنار بقیه ایستاده بود. اون نمیخواست به بقیه نزدیک شه چون هیچکس تو کلاس چشم دیدن ژان رو نداشت اما مگه راه دیگه ای داشت؟
ویچی امروز دانشگاه نیومده بود. حداقل میتونست کنار بایسته اما هیچوقت شانس باهاش یار نبود. کلاس کلا 46 دانشجو داشت. کلاس به سه گروه تقسیم شد و دو دانشجوی ارشد و استاد مسئول تدریس به هر گروه رو به عهده گرفتن.
فضای سرد اتاق براش ناخوشایند بود، این روز ها به سختی میتونست سرما رو تحمل کنه. اما باید بخاطر آینده ی خودش و نوزادش می ایستاد. به میز نزدیک تر شد و...چــــی؟ این بدن یه بچه اس! یه نوزاد حداکثر دو ماهه!
نمیتونست اونجا بایسته و تشریح یه نوزاد رو ببینه درحالیکه خودش باردار بود. برگشت و سعی کرد ار اتاق خارج بشه اما چیزی مانعش شد... یه چیز سرد اما نرم دستشو نگه داشته بود. به عقب نگاه کرد و دید نوزادی که رو تخت دراز کشیده دستشو محکم گرفته،چی؟
نوزاد چشمهاشو باز میکنه و اشک میریزه. اما این اشک رنگ خون داشت! قرمز.
از شدت ترس نفسس بند اومد و دونه های درشت عرق روی پیشونـش نقش بست.سعی کرد فریاد بزنه اما نمیتونست.به دانشجوهایی که بهش زل زدن نگاه میکنه اما هیچکدوم چهره ی خوانایی ندارن و دارن با قیچی و چاقو بهش نزدیک میشن.
مثل مرده های متحرک دارن بهش نزدیک میشن.قصد دارن تا بکشنـش! نه اونها میخوان به بچه اش آسیب بزنن! درست مثل نوزادی که روی تخت دراز کشیده.از اتاق خارج شد و شروع به دویدن کرد و مرده های متحرک هم پشت سرش دویدن.
تمام کلاس ها پر شده از دانشجو ها و اساتید بدون چهره!ژان باید فرار میکرد باید از بچه اش محافظت میکرد.
ده دقیقه است که داشت میدوید و بالاخره تونست یه کلاس خالی پیدا کنه. صدای آرومی از داخل کلاس شنیده میشد.اون مرده های متحرک قادر به تولید صدا نبودن اما سر و صدایی که از داخل کلاس شنیده میشد قطعا از سمت آدما بود. در کلاسو باز میکنه و وارد میشه و سریع درو پشت سر خودش میبنده. یه دختر و یه پسر داخل کلاس هستن که یونیفرم دبیرستانی به تن دارن. دختر مقابل پسر روی زمین زانو زده و داره یه کاری میکنه.ژان نمیتونه صورتـشون رو ببینه. تنها چیزی که مقابلشه پسریه که بپش پشت کرده و شلوارش کمی از خط کمرش پایین تر اومده و صدای ناله ای از روی لذت.
این صحنه خیلی برای شیائو ژان آشناست. یکدفعه دختر بلند میشه و از شونه های پسر بهش نگاه میکنه. اون چهره نداره و با یه قیچی سمتش میدوه.شیائو ژان سعی میکنه درو باز کنه اما در قفل شده. میخواست فریاد بزنه اما حتی صدای کوچیکی هم از دهنش درنیومد. انگار لال شده بود. پسر سمتش برگشت. پسر صورت زیبایی داشت، مثل پری ها. پسر رو میشناخت، پسر دختر رو هل داد و دختر روی زمین افتاد، پسر به شیائو ژان نزدیکتر شد. اون پسر پدر بچه اش بود.
وقتی پسر بهش نزدیکتر شد شیائو ژان اون موقع تونست دهانشو باز کنه و حرف بزنه"ارباب جوان"
ارباب جوانش بهش لبخند زد و شکم شیائو ژان رو لمس کرد.
چرا...چرا حس میکنه شکمش سبک شده؟چرا حس میکنه یه چیز گرم داره ازش بیرون میاد؟
به زمین نگاه میکنه ، کف زمین پر شده از مایع قرمز رنگی که داشت زیر پای ارباب جوان جمع میشد. شیائو ژان شکمشو لمس میکنه و چیزی رو پیدا میکنه، به کف دستش نگاه میکنه و لوبیا کوچولویی که حالا هشت هفته اشه، میبینه.ازش میپرسه" چرا منو از دست بابا نجات ندادی؟"
دوباره به ارباب جوان نگاه کرد و پوزخندی روی صورتش دید. اشک از چشماش پایین ریخت و فریاد زد"بچــــــه ام"
Xiao Zhan’s P.O.V
ها...ها...بچه ام...
بچه ام، باید نجاتش بدم. اونها میخوان بچمو بکشن.شکممو لمس کردم تا از امنیتشون مطمئن بشم. به هیچکس اجازه نمیدم دختر یا پسرم رو لمس کنه. دیگه قرار نیست بهت اجازه بدم هرکاری میخوایی بکنی ارباب جوان. تو قراره ازدواج کنی و خانواده ی خودتو داشته باشی اما برای من تنها خانواده ام بچه ی متولد نشدمه.
تیک...تاک...تیک...تاک
کی خوابم برد؟آه بعد از اومدن از دانشگاه، میخواستم یه چرت کوچولو بزنم اما انتظار نداشتم یه چرت کوچیک منو به این کابوس برسونه.ساعت 6 عصره باید برم رستوران. اما حتما ییبو اونجاست،نه؟ نه اونجا نمیرم. اما باید پول بگیرم. صاحب رستوران نمیدونه من حامله ام و از رابطه ی من و ییبو خبر نداره. اما اخیراً مشکوک شده.
باید یه کار دیگه پیدا کنم. هیچکس به یه امگا کار نمیده چه برسه به اینکه یه امگای حامله باشه. اما باید قبل از زایمان و قبل از اینکه کسی متوجه شکمم بشه یکم پول جمع کنم. آه زمان از دستم در رفت از 6:40 دقیقه ام گذشته. باید عجله کنم. از خوابگاه خارج شدم به رستوران رفتم. آه امروزم کل رستورانو رزرو کرده. هیچکس اینجا نیست. منظورم اینه هیچ مشتری ای نیست. اما اونم اینجا نیست. امروز نیومده.عالیه مجبور نیستم صورتشو ببینم...
یعنی بچه ام شبیه اون میشه؟ نظرسنجی ها میگه بچهها 95% شبیه پدرشونن و هوششونو از مادراشون به ارث میبرن. پدر بچه امم باهوشه اما اصلا دوست نداره درس بخونه. دوتا بتای مرد دیگه ام با من اینجا کار میکنن بخاطر اینکه مورد توجه یه آدم مایه دارم از من خوششون نمیاد. برای همین باهام حرف نمیزنن. مثل دبیرستان و دانشگاه همیشه تنهام.
داشتن تلویزیون میدیدن پس روی صندلی نشستم و شروع به مطالعه کردم.چون اون رستورانو رزرو کرده پس کاری برای انجام دادن ندارم. اینطوری میتونم توی ساعت کاریم مطالعه کنم.این شبا نمیتونم بخوابم برای همین تو اون زمان مطالعه میکنم، حالا یه شانس دارم. صبرکن...
حس خوبی ندارم دارم بالا میارم،اما نمیتونم اجازه بدم اونا بفهمن که من حامله ام. بهشون نگاه کردم، مشغول تماشای برنامه بودن. پس میتونم به دستشویی برم، ازشون رد شدم و وارد دستشویی شدم. هرچی که خورده بودمو بالا اوردم، حسش شبیه این بود که معده،کبد و لوزالمعدمـو دارم بالا میارم.
تو این هوای سرد عرق میکنم،توی ماه آپریلیم. تابستون هنوز نیومده و من جوری عرق میکنم که انگار وسط تابستونه.صورتمو شستم و از دستشویی اومدم بیرون و دوباره سرجام نشستم. ساعت9:11 دقیقه اس و باید قبل از 10 رستورانو ترک کنم. آه هنوزم دارن تلویزیون میبینن...
همون دختره است که بهش میگن ون چینگ؟ تو یه درامای تاریخی بازی میکنه. آه اون عالیــه. تعجب نمیکنم که میخواد با اون ازدواج کنه...باهام فوق العاده بنظر میرسن،اون دختر از خانواده ی ثرتمندی هم هست. بچه هاشون همه چیز خواهند داشت...هم پدر هم مادر اما بچه ی من چی؟
شکممو لمس کردم. برای بچه ام زمزمه کردم"نگران نباش پاپا بهت همه چیز میده، اره اگه با پدرت بمونی میتونه 100 برابر چیزای بهتری برات بگیره اما بهم اعتماد کن عزیزم نمیذارم مثل من رنج بکشی هم به عنوان پدر هم مادر بهت عشق میدم"
"نگاه کن، اون دختر رویاهامه"
"آره، عاشقشم. اونم مثل ما بتاست"
"درسته و تازه بازیگر خوبیم هست"
پس اونام دوسش دارن. ارباب جوانم دوسش داره؟....
البته که دوسش داره اما چرا حس میکنم یه چیزی تو گلوم گیر کرده؟چرا چشم هام داره خیس میشه؟ قلبم میتپه،انگار که یه چیز ارزشمندیو از دست داده باشم. چرا؟
چرا نمیتونم فراموشش کنم؟ فکر کردم قراره فراموشش کنم چون بهم یه چیز گرانبها هدیه داده اما چرا نمیتونم فراموشش کنم؟ از رستوران زدم بیرون و شروع به قدم زدن کردم،باید سریعتر به خوابگاه برسم. ناگهان یکی کمرمو گرفت. کیه؟
"امروز مامای بچه ام دلش برام تنگ نشده؟"
خودشـه!تا الان کجا بوده؟ بوی الکل میده. از کی مشروب خوردنو شروع کرده؟گردنـمو بوسید. چرا داره همچین کاری میکنه؟ خیلی معذبم چون هنوزم بیرونیم.
"ارباب جوان،ولم کن، اینکارو نکن. مردم مارو می بینن"
"نه، دارم مامان بچه مو میبوسم"
شکممو لمس کرد...دست گرمش لمسم میکنه...
صبر کن چی تو دستشه؟قیچی؟ چرا قیچی تو دستشه؟ جسم نقره ای تیزی که زیر نور تیرک برق خیابون می درخـشه مستقیم به سمت شکمم میره.نوت مترجم: تا این قسمت ترجمه اش کردم بعد از یه وقفه ی طولانی، زین پس تا یه جاهایی آپ مون فقط پنج شنبه ها و جمعه هاست. اما وقتی به قسمتی که مد نظرم هست رسیدیم میشه هفته ای یک قسمت *-*
حمایت یادتون نره قراره فیک های دیگه هم بذاریم اما چنل تلگراممون خیلی جلوتره و تا الان دو قسمت دیگه نرگس گذاشته شده^^
و قطعا فیک های دیگه ایم اونجا هسد~
BẠN ĐANG ĐỌC
𝐓𝐡𝐞 𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐚𝐥 𝐃𝐚𝐟𝐟𝐨𝐝𝐢𝐥
Fanfiction─نام فیکشن: ࿐࿔🌼The Eternal Daffodil🌼࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: رمنس، امگاورس، اسمات، امپرگ ─نویسنده: @_RuiShi_ ─مترجم: Sebastian 🐾🍓 ─وضعیت: HIATUS ─شیائو ژان با چشم هایی مملوء از اشک گفت" نه سال آزگار عاشقت بودم، تمام این سالها، عاجزانه میخواستم...