Xiao Zhan’s P.O.V
نمیدونم چرا اما مدام به ارباب جوان فکر میکنم. میخوام هرچی زودتر به پکن برگردم. باید درباره ی بارداریم باهاش حرف میزدم و بهش میگفتم که مارکم کنه. چون میخوام من رو تبدیل به امگای خودش کنه. حالا دیگه بینـمون همه چیز داره به خوبی و آرومی پیش میره.
اما نمیدونم چرا حس میکنم یه جای کار می لنگه. ما الان تو هانگژو بودیم اما تلفن همراهم به خوبـی آنتـن نمیده. باید هرچه سریعتر باهاش حرف بزنم.
اصلا نمیخواستم به اینجا بیام، اما برای بارداریم مجبور شدم. اینطور شد که به اینجا اومدم. اما الان پشیمونم،نمیتونستم یک روز هم بدون دیدنش بگذرونم. درسته کاملا خنده دار بنظر میرسه،اما واقعیت داشت. تو سه ماه گذشته هروقت که بهم نزدیک میشد احساس کامل بودن میکردم. نمیخوام من و بچه ام ترکش کنیم. ضربان قلبم با هر بار لبخندش آروم میشد.
اما امروز یه حسی بهم میگفت زودتر به پکن برگردم. باید بهش زنگ میزدم و همینطور به عمو سو! تلفنم رو از جیبم دراوردم. اوه نه!
هفت بار بهم زنگ زده بود. لعنت نتونستم جوابشو بدم چون گوشیم رو سایلنت بود.
من باید...آه باز هم داره زنگ میزنه.
"سلام ارباب جوان...سلام....چرا حرف...نمیزنی؟"
وای نه...اینهمه سر و صدا برای چیه؟داشتن درباره ی چی صحبت میکردن؟ بعضی هاشون داشتن حرف میزدن...میگفتن" این مرد جوون خونریزی شدیدی داره سریع با آمبولانس تماس بگیرید"
کدوم مرد جوون؟ یعنی داشتن درباره ی ارباب جوان حرف میزدن؟ پس اون....اون صدای...نه...نه... امکان نداشت اون حالش خوب بود مگه نه؟ ضربان قلبم زیاد شده بود و دست هام میلرزید.
چی...چیکار باید میکردم؟ نفهمیدم کی روی زمین نشستم و چشم هام خیس شد. لعنت... با یک دستم پیراهنم رو چنگ زدم و با دست دیگه بچه هام رو چک کردم. حالشون خوب بود؟ پدرتون حالش خوبه مگه نه بچه ها؟هیچ اتفاقی براش نیوفتاده مگه نه؟ باید همین الان به پکن برگردم.
پروازمون برای شب بود اما اگه با قطار برگردم حداقل 5 ساعت تو راهم اما هنوزم میتونستم تا قبل از غروب اونجا باشم. باید به عمو بای زنگ میزدم. آره باید بفهمم این فقط توهم من بوده و اتفاق بدی برای ییبو نیوفتاده.
سعی داشتم به عمو بای زنگ بزنم اما هنوز دست هام میلرزید. سعی میکردم تلفنم رو محکم نگه دارم اما تنفسم نامظم شده بود،ضربان قلبم بطور غیرقابل باوری بالا رفته بود و چشم های خیس از اشکم نمیذاشت کارم رو درست انجام بدم.
شیائو ژان،تو نباید الان وحشت کنی. باید قوی باشی. این بار نباید بچه هات رو ازدست بدی. نفس عمیق بکش. حال ارباب جوانت خوبه. باید خوب باشه! چون قراره دوتایی بقیه زندگیتون رو کنار بچه هاتون بگذرونید.
اون حتی نمیدونه تو بچه هاش رو بارداری. قراره به زودی خیلی خوشحال بشه.
چطور ممکنه تو بچه هاتون رو تنها بذاره؟ شیائو ژان خوش بین باش. اون حالش خوبه و هیچ اتفاقی براش نیوفتاده. همین الان به عمو بای زنگ بزن شیائو ژان،آره تو میتونی.تو میتونی،باید بتونی انجامش بدی.
"مشترک مورد نظر در دسترس نمیبا...."
جواب نمیداد. فراموشش کن از پروفسور اجازه میگیرم تا سریع به پکن برگردم. خوشبختانه استاد سریع بهم اجازه داد و من هانگژو رو ترک کردم. دوباره به عمو بای زنگ نزدم و اون هم بهم زنگ نزد. تقریبا پنج ساعت زمان میبره تا برسم.
***زنگ خوردن***
اوه عمو بای بود. قلبم دوباره با شدت شروع به تپیدن کرد. با دست هایی که میلرزید جواب تلفن رو دادم.
"آ ژان کجایی؟ سریع خودتو به بیمارستان دابل ایکـس برسون. ارباب جوان الان تو اتاق عمل هست،اون...."
دیگه هیچ صدایی نمیشنیدم،ذهنم کاملا پوچ شده بود.
نه..اون...اون... باید...خوب...باشه...اون... اون نمیتونه.....ترک...
پاهام من رو سمت جایگاه توقف تاکسیها بردن. همونطور که بدن لرزونم رو داخل ماشین جا میدادم،ماشین روشن شد. ضربان قلبم بهم میفهموند اون تو خطر نیست اما هنوز هم بوی خطر باعث اضطرابم میشد.
بعد از دادن 14 یوان به راننده از ماشین پیاده شدم و جسمم رو به طبقه ی هفتم بیمارستان رسوندم. اما بعد از شنیدن حرف های عمو وانگ جیان و بای لینگ سر جام خشک شدم.
" یعنی میگی رانننده کامیون همون کسیه که یک بار قبل هم قصد کشتنش رو داشته؟"
"بله ارباب. بعد تصادفی که آ ژان بچه اش رو ازدست داد نتونستیم بگیریمش و اعتراف کرد که بهش پول دادن که ارباب جوان و آ ژان رو بکشه"
"کی؟ کی جرات کرده که روی پسرم و نامزدش دست بذاره؟"
"کی میتونه باشه بجز ون روهان یا پسرش؟ بای باید مراقب آ ژان باشی. مطمئنم هدف بعدیشون اونه"
بعد از فهمیدن موضوع حرف هاشون، قلبم سخت شروع به تپیدن کرد. الان باید چکار میکردم؟ اونها دنبال من بودن؟ یعنی باز هم میخوان بچه هام رو بکشن؟ نه...نه الان نمیتونم بمیرم. نمیتونم بچه هام رو دوباره از دست بدم. یک بار بچه ام رو از دست دادم! حالا باید ازشون محافظت کنم.
دست های لرزونم ناخودآگاه روی شکمم که به تازگی شروه به برآمده شدن کرده بود، قرار گرفت. دوازده هفته گذشته و حالا دیگه نمیشـه از دید کسی پنهونـش کرد.
درسته عمو جیان ازم محافظت میکنه اما اگه نتونست چی؟
پنهان شدن بیشتر از نیم ساعت یه گوشه و انتظار برای خبر اتمام عملش به معنای واقعی کلمه غیرقابل تحمل بود. درد غیرقابل بیانم با شنیدن عمل موفقیت آمیزش تموم شد. عمو بای و عمو وانگ جیان بعد از چند دقیقه بیمارستان رو ترک کردن.
بدن بی وزنم رو از گوشه دیوار به سمت اتاقش کشوندم. ارباب جوان الان باید خوابیده باشه احساس میکردم چندین ساله ندیدمش. هر ثانیه اش برام غیرقابل تحمل بود.ذهن نا آرومم داشت نفـسم رو میبرید.
کف دستم رو روی پیشونی کسی که روی تخت دراز کشیده بود قرار دادم و نوازش سرش برای من مثل یه نعمت بود. قطره ای که روی گونه اش افتاده بود رو به سرعت پاک کردم. این قطرهی خیس اشکـش نبود بلکه اشکی بود که از چشم های من افتاده بود. فاصله ی بینمون رو کم کردم و لب هام رو مقابل لب هاش قرار دادم.
نمیخوام اینجا تمومش کنم. حداقلش اینطوری نه اما مجبورم. اگر پیشش بمونم بچه هامم به خطر میوفتن. به محض اینکه بدنیا آوردمشون پیشش برمیگردم! فقط چندماهه. من باید برم ارباب جوان.
فقط...برای...چند ماه... اون وقت با بچه هامون برمیگردم ارباب جوان. با یه یادداشت از اتاق خارج شدم، بهش درباره ی بارداریم گفتم و عکس سونوگرافیم رو بهش چسبوندم. میخواستم بهش بگم اما الان نمیتونستم باهاش روبه رو بشم.
مطمئنم بعد از شنیدن خبر بارداریم بهم گوش نمیداد. روز به دنیا آوردن بچه بهش زنگ میزنم و اون اولین نفری خواهد بود که بچه هامون رو بغل میکنه. قبل از بیرون اومدن از اتاق بوسهای روی پیشونیش گذاشتم و صدای لرزونی از لب هام خارج شد.
"منو ببخش ارباب جوان. من ترسوام و نمیتونم کنارت بمونم. میدونم بعدا ازم متنفر میشی اما میدونم به محض اینکه بچه هامون رو ببینی منو میبخشی. فقط بذار چند ماه مخفی بشم و بچه هام رو از خانواده ی ون پنهان کنم،بعدش برمیگردم پیشت.چون الان اگه بمیرم اونها هم با من میمیرن اما اگه اونها رو سالم بدنیا بیارم راحت میشم. آره اونها هنوزم سعی میکنن بهم آسیب برسونن اما یک بار بچمو تو دوران بارداری از دست دادم و هنوزم فراموشش نکردم"
End Of Xiao Zhan's P.O.V
به محض اینکه از اتاق خارج شد، پرستاری وارد اتاق شد و نامه ای رو کنار مرد جوان خوابیده پیدا کرد. دست هاش به سرعت نامه رو با احتیاط داخل جیب دامنش مخفی کرد. هیچ کس نمیدونست که پسر راننده ی سابق وانگ جیان خون خانواده ی وانگ رو با خودش حمل میکنه. نه وانگ جیان و نه حتی پسرش این راز رو نمیدونستن.
وانگ ییبو به هوش اومد اما خبری از شیائو ژان نشد. قلبش داشت منفجر میشد. حتی بعد از تماس چند ساعت پیش هیچ خبری ازش نبود. در واقع همکلاسی ها و استاید دانشگاه تایید کرده بودن که صبح به سمت پکن حرکت کرده بود.
پس کجا بود؟وانگ ییبو با اون سنش به پدرش چسبیده بود. حتی به پدرش قول داده بود که دوباره بابا صداش کنه. اما به شرط اینکه بتونه شیائو ژان رو براش پیدا کنه.
حتی منشی مادرش هم افرادی رو برای پیدا کردن شیائو ژان استخدام کرد اما حتی بعد از 5 ماه هیچ نشونه ای ازش پیدا نشد. نمیتونست این واقعیت رو قبول کنه که ژان دوباره بدون هیچ حرفی ترکش کرده.
چطور امکان داشت؟ مگه رفتارش بهتر نشده بود؟ مگه برای خوشحال کردن گهگه اش دست به هرکاری نزده بود؟
پس چرا ولش کرده بود؟ قطعا کار ون ها بود! حتما یه بلایی سرش آورده بودن! اما هرچقدر تلاش میکردن نمیتونستن سرنخی ازش پیدا کنن. اون روباه های حیله گر خیلی باهوش بودن.
حتی اونقـدر پیشروی کرده بودن که تو شرکت وانگ مشکلاتی به پا کرده بودم. اما شرکت چه اهمیتی برای وانگ ییبو داشت؟ پدرش برای رسیدگی به حساب تموم اون عوضیایی که از خاندان ون حمایت کرده بودن، کافی بود.
وانگ ییبو باید شیائو ژان رو پیدا میکرد. گودی زیر چشم هاش نشون میداد که چه شب هایی از بی خوابی رنج میبره!بدن بی روحش هم شروع به امتناع از غذا خوردن کرده بود.
نه خوابی،نه غذایی...
تمام روز تنها یک اسم رو زیر لب زمزمه میکرد. حتی درمانش رو هم متوقف کرده بود. اون هر روز به دانشگاه ژان میرفت به این امید که بتونه حتی لحظه ای هم شده صورتـش رو ببینه. همینطور به زمین بازی قدیمیشون هم سر زده بود. هر روز تو یه زمان مشخص.
دیگه بیخیال دانشگاه رفتن خودش شده بود و حتی بازی های ویدیویش رو هم کنار گذاشته بود. با اینکه از شیرینی متنفر بود اما هر روز غذای مورد علاقه ی گه گه شو میخورد. چرا؟ چون میخواست به خوبی گه گه اش رو بیاد بیاره.
بیشتر وقتش رو تو اتاقی که برای اولین بچه اشون درست کرده بود میگذروند به امید روزی که گه اش برگرده و در آغوشش بگیره. ار آخرین باری که گهگه اش رو دیده بود 5 ماه طولانی میگذشت.
قلبش تمایل غیرقابل مقاوتی رو برای دیدن گه گه اش و حل کردن خودش تو عطر معشوقش داشت. چرا معشوقش به محض اینکه غروب میشد ترکش میکرد؟و با هر روزی که میگذشت،عصر اون روز تاریک تر از همیشه میشد.
اما تلاش برای نگه داشتن عطر گهگه اش عطشش رو بیشتر میکرد.از پنجره ی دلـش به روز آخر خط نگاه میکرد، روزی که تمام دروغ ها و حقیقت ها رو قبل از ترک کردنـش به زبون میاورد.با شنیدن زمزمه های روز، قلبـش به آرومی مرد چون هیچ راهی برای فرار از واقعیت وجود نداشت.
اون میدونست که رویا هیچوقت لباس واقعیت به تن نمیپوشـه. اما قلبش تمایلی به باور کردن نشون نمیداد. چرا هر روز شب تنها و غمگین پشت پنجره ی قلبـش جا خوش میکرد؟
میدونست که خاطرات گهگه اش دوباره فردا از راه میرسه و باز هم از راه به درش میکنه و بعد درست مثل صاحب خاطرات تنهاش میذاره. با گذشت هر روز وانگ ییبو شروع به تغییر میکرد.
بعد از چند ماه شروع به رفتن دانشگاه و شرکت وانگ کرد. اما این بار تصمیم گرفته بود که هر اثری از خانواده ی ون هست رو ازبین ببره. به اندازه ی کافی تحمل کرده بود. نمیدونست گه گه اش کجاست. هنوز زنده است یا نه. نمیدونست به خواست خودش ترکش کرده یا توسط ون دزدیده شده. اما مطمئن بود یه سر ناپدید شدن گهگه اش ون ها بودن.
یه روزی هر دستی رو که تو جدایی اونها از هم نقـش داشت رو قطع میکرد.
28December 2013
"شیائو ژان چیزی لازم نداری؟ ما میخواییم بریم سوپرمارکت"
صدای زن از داخل نشیمن زیبا میومد.
ژان با گونه های سرخش گفت "آره"
"مثل همیشه پای گیلاس میخوایی،مگه نه؟"
صدای مرد جوانی بهشون اضافه شد" باشه پای گیلاس میخریم. اما مطمئنی نریم پیش پزشک حالت خوب میشه؟"
"اره نمیتونم از اینجا بیرون برم. میدونم که دنبالمه و سعی داره پیدام کنه" با گفتن این حرف صدای شیائو ژان کمی لرزید.
زن جوون درحالی که دندون هاش رو روی هم فشار میداد گفت"اره درسته که تو و بچه هاتو میکشن. اونها دنبال ییبو هم هستن. اما وانگ جیان اجازه نمیده اتفاقی برای پسرش بیوفته. اونها میخوان خانواده ی وانگ رو ازبین ببرن. خیلی خوب میشناسمشون"
مرد جوان همونطور که لبخند گرمی روی لب هاش بود گفت"خب ما دیگه میریم. منتظرمون بمون. پای گیلاس هم یادمون میمونه "
"ازت ممنونم یوبین بدون تو نمیدونستم چیکار کنـ..."
ژان نتونست جملش رو کامل کنه چون بغض تو گلوش شروع به بزرگ شدن کرد.
"و... از ون چینگ ممنونم که بهم کمک کردی"
"ایوووو... عشق اول من این چه حرفیه میزنی. میدونی چیه، اون زمانی که کمک میخواستم تو دریغ نکردی و خوشحالم میتونم بهت کمک کنم. آه میدونم که عشق منو قبول نمیکنی. اما هنوزم تا همیشه هواتو دارم"
هر روز دختر جوون بهش پیشنهاد میداد اما مگه میتونست قبول کنه؟
لبخند گرمی روی صورت ژان ظاهر شد که با لگد بچه ای که درونش رشد میکرد متوقف شد. داشتن بهش یادآوری میکردن که کم کم داره وقت اومدنـشون از راه می رسه. یعنی روزی که قراره بالاخره وانگ ییبو از حضورشون آگاه بشه....
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐞 𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐚𝐥 𝐃𝐚𝐟𝐟𝐨𝐝𝐢𝐥
Fanfiction─نام فیکشن: ࿐࿔🌼The Eternal Daffodil🌼࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: رمنس، امگاورس، اسمات، امپرگ ─نویسنده: @_RuiShi_ ─مترجم: Sebastian 🐾🍓 ─وضعیت: HIATUS ─شیائو ژان با چشم هایی مملوء از اشک گفت" نه سال آزگار عاشقت بودم، تمام این سالها، عاجزانه میخواستم...