مه اول صبح نشون دهنده ی زمستونی بود که از بین پرده ها لبخند میزد و شبنم روی گل ها گویای فرا رسیدن نوامبر بود.
از پنجره ی اتاق خوابش به بیرون نگاه کرد، نون کوچولو به برگ های طلایی پاییز که درحال رقصیدن تو هوا بودن، نگاه کرد. وقتی باد داشت به تن پوش عسلی رنگ درخت ها تازیانه میزد و برگ ها رو روی زمین می ریخت، لحظه ای چشم از اونها برنمیداشت.
جراح کودکان با یه فنجون قهوه وارد اتاق خواب خودش شد، وانیل فرانسوی بدون چربی رو جرعه جرعه نوشید.
قهوه باعث گیجیش میشد، فرقی نمیکرد قوی باشه یا ضعیف بهرحال خوب بود.
"نودل، آماده شو؛ امروز اولین روزت مدرسه اته"
نودل کوچولو برگشت و وقتی داشت روی تخت میپرید ابراز نارضایتی کرد و گفت"نمیخوام برم"
"چرا نمیخوایی؟ مگه نمیخوایی یه تاج-"
درحالیکه موهای دم اسبیش رو محکم میکرد جواب داد"نه،میخوام مهندس ژنتیک بشم"
دکتر جوان کمی از نوشیدنیش رو خورد و گفت"اما دیروز گفتی میخوایی یه تاجر بشی،روز قبلش گفتی میخوایی آرایشگر بشی،الان میخوایی مهندس ژنتیک بشی؟"
"بله،اگه مهندس ژنتیک بشم میتونم برات یه نونا درست کنم. بعدشم نونا،پاپا،من و ...بابا؛چهار نفری زندگی میکنیم"
پاپای آیوان پسرش رو به خودش نزدیک تر کرد و برای عشقی که از دست داده بود بدون اینکه مانع جاری شدن اشکهاش بشه، بغلش کرد. شاید این اشک مسیر رسیدن به روزی روشنتر رو هموار میکرد.
وانگ کوچولو درحالیکه پشت پاپاش رو نوازش میکرد پرسید"گریه نکن پاپا،قول میدم؛حتما برات یه نونا درست کنم. بعدش اون موقع با بابا زندگی میکنی؟"
"میخوایی با بابات زندگی کنی؟پاپا برات کافی نیست؟"
چشم های بادومیش به چشم های بادومی ای که شبیهش بود مواجه شد"میخوام باهم زندگی کنیم،شما،بابا و من تا زمانی که یِنای(اسم دختر شیائو ژان و وانگ ییبو) رو برات درست کنم"
امگای جوان درحالیکه انگشت هاش رو از بین موهای پسرش رد میکرد پرسید"بابات دیروز بهت چی گفت؟"
صورت پاپاش رو با دو تا انگشت کوچیکش پاک کرد"هیچی،اون فقط ساندویچ مایونز تخم مرغ برام خرید و ازم مراقبت کرد. اون التماس میکرد و گریه میکرد،میخواست بغلم کنه اما بهش اجازه ندادم"
چشمهای پاپای آیوان با شنیدن کلمات درشت شد"چرا؟"
"چون خیلی عصبی میشدی،فکر کنم دوسش نداری"
امگا لبخد ظریفی زد"چرا همچین فکری میکنی؟"
"آخه کی همسرش رو آقای وانگ صدا میزنه؟"وانگ کوچولو آقای وانگ رو با لحنی گفت که انگار یه عموی پیره.
"پس میخوایی یه مهندس ژنتیک بشی؛برای این کار باید بری مد-"
دست های کوچولوش رو روی لب های پاپاش گذاشت"مدرسه خسته کننده اس،خب بهت یه لطفی میکنم"
"...لطف؟"
پاپای نون کوچولو پسرش رو گرفت و شروع به قلقلک دادنش کرد.
"پا....پا....هـــه هــــه...پا...من...دا....دارم...عصب...عصبی...می...میشم"
"عصبی؟لطف؟امروز قراره بخورمت دامپلینگ کوچولو"
دامپلینگ کوچولو بین حمله های پاپاش گفت"نه....منو...نخ...نخور"
مرد با نادیده گرفتن اعتراض های بچه اش،با بوسه به پسرش حمله کرد. بعد از دادن بیش از 500 بوسه به کودکش، مرد برنده اجازه داد تا پسر کوچولوی شکست خورده اش از دستش فرار کنه.
"انتقام میگیرم،فقط بشین و تماشا کن شیائو ژان" سرباز شکست خورده بلافاصله سمت حمام رفت.
شخص ظریف اندام خندید"بله، هر زمان باشه من آماده ام شیائو یوان"
[ عمارت وانگ]
مردی زیبا در خواب بود، یه پیکره از زخم های زیبای زندگی که وقتی از نزدیک تماشا میشد، ترسناک به نظر می رسید.
طوفانی تو سرش به پا شده بود و چشمهاش مثل رعدی درخشید و شروع به باریدن کرد. رشته موهای قهوه ایش به گونه اش چسبیده بود و بارون غلیظی روی ملحفه های سفید میچکید. تنها چیزی که حس میکرد دردی بود که به قلبش نزدیک میشد و باعث فریاد چشم هاش میشد.
ناگهان شروع به داد زدن کرد، یاد گرفته بود که سکوت رو دوست داشته باشه، همه ی فریاد هاش بی حس شده بود. اما امروز داد میزد. اون باید مدت ها پیش میمرد، وقتی 6 سالش بود. زمانی که از دست مادرش کتک می خورد.
نه، میتونست تو 14 سالگی بمیره، وقتی شخصی به اسم جیایی روحش رو خرد کرد.
نه شایدم 16 سالگی، زمانی که شخصی به اسم شیائو ژان تمام وجودش رو نابود کرد.
انگار که میلیون ها بار مرده بود اما هنوز نفس کشیدن رو بلد بود. با صدای بلند فریاد میزد، اونقدر بلند که به گوش های گه گه اش برسه. هوشیار بود، زنده بود، اما واقعا داشت زندگی میکرد؟
وانگ بزرگ و خدمتکار سو بلافاصله با وحشت و نگرانی وارد اتاق شدن. وانگ بزرگ پسرش رو در آغوش کشید"هیـــــش،داد نزن. همه چیز درست میشه. داد نزن پسرم"
به پیراهن پدرش چنگ زد"چرا من؟چرا بهم صدمه میزنن؟با وجود ترسم عاشقش بودم. من خود واقعیشو میشناختم،شنیدم که چه حرفایی زد اما باز هم انتخاب کردم که عاشقش باشم. چرا من؟"
پدرش موهای پسرش رو نوازش کرد و پرسید"چی رو شنیدی؟"
مشتش رو دور پیراهنش محکم تر کرد و زمزمه کرد"اون و جیایی. من همه چیزو میدونم"
"چی میگی؟همه چیو به باباب بگو ییبو...ییبو"
پسرش جوابی نداد، چیزی جز پوست و استخون ازش باقی نمونده بود"منو دفن کن،منو بسوزون بابا!لطفا منو بکش!"
به چشم های پدرش خیره شد"بابا من نمیتونم نفس بکشم. نمیتونم بخوابم. نمیتونم غذا بخورم. نمیتونم...من نمیتونم پسرمو بغل کنم. اون ازم متنفره. بابا لطفا منو بکش"
قلب وانگ جیان با شیدن این حرف ها ایستاد، بعد از 16 سال بابا صداش کرده بود.
"نه پسرم. پسرت ازت متنفر نیست. اون فقط یه بچه اس. چطور میتونه از کسی متنفر باشه،پسر؟"
سر پسرش رو نوازش کرد و زمزمه کرد"میخوایی شیائو ژانو ببینی؟میخوایی باهاش حرف بزنی ییبو؟"
"....ینای"
"هـــوم،ینای. دارم درباره ی یوان حرف میزنم. میخوایی ببینیش؟"
وانگ جوان صورتش رو بین گردن پدرش مخفی کرد. روحش از اشک هایی که میریخت سیاه شده بود، داد میزد، اشک هاش روی گونه هاش جاری بود، به پدرش التماس میکرد تا براش بارونی از عشقی بیاره که مدام در حال خاموشی بود.
"هیــــــــش،داد نزن،من پسرتو برات میارم"
وانگ بزرگ با انگشت هاش خدمتکار سو رو صدا زد"به بای لینگ زنگ بزن و بگو سریعا ترتیب یه وکیل رو بده"
"چشم"
خدمتکار سو با عجله از اتاق خارج شد و وانگ پدر و پسر رو تنها گذاشت.
"داروهاتو مصرف کردی؟پسرتو دیدی؟"
پدرش رو رها کرد"هـــوم"
"بخواب،مجبور نیستی بری دفت. پس فردا پسرت پیشت-"
آلفای وان پتویی روی خودش کشید"نه،نمیخوام مجبورشون کنم"
[ شرکت وانگ]
بای لینگ اربابش رو در جریان گذاشت"ارباب، وکیل وو اینجاست"
"بگو بیاد داخل"
مردی میانسال با کت و شلوار سفید وارد شد،"سلام آقای وانگ چه کمکی ازم ساخته اس؟"
"دامادم،درواقع دامادم نیست. نامزد پسرم بود، وقتی باردار بود پسرم رو ترک کرد...."
اونها بی خبر از حضور کسی که داشت یواشکی به مکالماتشون گوش میداد، باهم صحبت کردن.
[ خانه ی شیائو ژان]
شیائو ژان درحالیکه در ماشینش رو باز میکرد داد زد"کیک ماه، داره دیرمون میشه. امروز باید برم بیمارستان. سریع بیا"
کیک ماه کوچولو با کوله پشتیش سمت پاپاش دوید. موهای بلندس که تا کمرش میرسید تو هوا در حال رقصیدن بود.
"کش موت کجاست؟باید موهاتو ببندی"
"خراب شد، وقتی داشتمــ...."
قبل از اینکه بتونه حرفش رو کامل کنه پاپاش گفت"وقت نداریم،همینجا منتظر بمون"
برای پسرش از ماشینش یه روبان قرمز رنگ آورد که برای پسرش بود. درواقع اون 38امین روبان پسرش بود.
اون به جای کش های پلاستیکی از روبان استفاده میکرد. چون اونها اغلب بخاطر موهای انبوه پسرش پاره میشد. بعد از گره زدن موهای بلند پسرش، مطمئن شد که سر پسرش با کلاه آبیش پوشونده بشه.
"بیا بریم شیائو بائوی مو بلند"
موتور ماشینش رو روشن کرد و سمت مدرسه ی پسرش رفت. بعد از 25 دقیقه به مدرسه ی ابتدایی شهر پکن رسیدن. باهم به سمت در مدرسه قدم برداشتن و شیائو ژان گفت"بهترین خوشبختی، پاپا رو بوس کن"
"باید پسرتو ببوسی،من دارم میرم مدرسه"
"....میری مدرسه جنگ که نمیری،مثل سربازا رفتار نکن"
مقابل پسرش خم شد و پسرش رو در آغوش گرفت و بوسه های بیشماری روی صورت کوچیکش کاشت. نمیدونست ماشینی همون نزدیکی منتظر طعمه اش ایستاده.
یوان سرخ شده گفت"آه،پاپا مردم دارن نگاه میکنن"
"بذار ببینن،حالا برو"
به محض اینکه شیائو ژان پسرش رو رها کرد،متوجه ماشین سیاه رنگی شد که سمت پسرش میرفت.فورا روزی رو بیاد آورد؛7 سال پیش یه ماشین به سمت ارباب جوانش میرفت و...
اون روز اولین بچه اش رو ازدست داد.
پسرش سمت در مدرسه میرفت و ماشین داشت به سمتش حرکت میکرد،همون حادثه داشت دوباره اتفاق می افتاد. این بار وانگ کوچولو.
شیائو ژان با جیغ بلندی سمت کودکش دوید و لحظه ی بعد قلبش چند ضربان رو جا انداخت وقتی که ماشین...نوت مترجم:
های گایز...
سباستین هستم، همونطور که قبلا هم بهتون اطلاع دادم فقط و فقط تا این قسمت ترجمه رو داشتم قبل از این نویسنده بوکش حذف بشه؛
پس دیگه از این به بعد باید صبر کنیم تا نویسنده این بوک رو ریپابلیش بزنه و منم به محض اپ شدن شروع به ترجمه میکنم🌼💛از اونایی که تا اینجا همراهم بودن خیلی متشکرم؛ مخصوصا اونایی که برای نرگس کوچولوم کامنت گذاشتن❣
این پایان این بوک نیست و فقط مدت نسبتا طولانی(؟) رو باید صبر کنیم🙃اونایی که فایل ۱ تا ۴۵ رو میخوان تو چنلمون قرار دادم💟
اگه سوالی،کاری،چیزی بود برامم پیام بذارید...
دوست دار شما سباستین🖤
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐞 𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐚𝐥 𝐃𝐚𝐟𝐟𝐨𝐝𝐢𝐥
Fanfiction─نام فیکشن: ࿐࿔🌼The Eternal Daffodil🌼࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: رمنس، امگاورس، اسمات، امپرگ ─نویسنده: @_RuiShi_ ─مترجم: Sebastian 🐾🍓 ─وضعیت: HIATUS ─شیائو ژان با چشم هایی مملوء از اشک گفت" نه سال آزگار عاشقت بودم، تمام این سالها، عاجزانه میخواستم...