"نمیخوام کسی بدونـه که چقدر عاشقت بودم
فکر نمیکنم هیچکـس درکم کنه
فکر نمیکنم کسـی مهر تایید به این احساس بزنـه
من عاشقت بودم، عاشقت بودم و از دستت دادم"July 23,2010
1:44 Amیه نفر در حال رونـدن آیودی قرمز رنگ بود و پسری جوانی که به زحمت ۱۹ سالش میشد روی صندلی مسافر نشسته بود. سیم هدفـون مشکی رنگ قفسه ی سینـشو لمس میکرد و با چشم های بسته پشت سر هم به آهنگ مورد علاقه اش گوش میداد. بارون شدیدی در حال باریدن بود، با ترمز ناگهانی، پسر با تعجب چشم هاشو باز کرد و پرسید"پا چه اتفاقی افتاده؟ چرا یهو ترمز کردی؟ "
مردی که ماشین رو میروند گفت"فکر کنم به یکی زدم" پسر قبل از اینکه منتظر ادامه ی حرف پدرش بمونـه به سرعت از ماشین بیرون پرید، به محض پیاده شدن با سرعت خودشـو به جلوی ماشین رسوند. مرد راننده هم از ماشین پیاده شد و مقابل ماشین روی زمین مردی افتاده بود که از روی ظاهرش میشد فهمید اوایل دهه ی بیست سالگـیشه.پسر روی زمین کنار مرد جوون نشست و گفت"پا اون بیهوش شده و به نظر میاد تو دوران هیتـشـه! حالا چکار کنیم؟"
مرد میانسال متأهل بود و با قبلا با همسـرش باند شده بود اما نمیشد حقیقت آلفا بودن پسرش رو نادیده بگیره! مطمئنا سوار کردن امگایی که به نظر می رسید تو دوران هیتـش باشه ایده ی خوبی نبود! چون بهرحال پسرش هم قرار بود سوار ماشین بشه و اگه بین راه کنترلش رو از دست بده اونوقت ممکنه مشکل بزرگی به وجود بیاد. مرد غرق فکر بود که با کشیده شدت تیشرتش نگاهش به چشم های پاپی شده ی پسرش افتاد "پا لطفا ببریمش بیمارستان و میدونم به چی داری فکر میکنی. امروز داروی سرکوب کننده خوردم، میتونم خودمو کنترل کنم،اتفاقی نمیوفته، پس بهم اعتماد کن، میشه؟" مرد حرفی برای گفتن نداشت، پسرش از بچگی همینطور بود. همیشه به دیگران اهمیت میداد و برای همین مدام آسیب میدید چون آدما هیچوقت ناجـیشون رو به خاطر نمیارن! این تو ذاتـشونه. یو دِمین، مرد میانسال هیچوقت توان نـه گفتن به خواسته های پسرش رو نداشت. "باشه چون خونمون نزدیک تر از بیمارستانـه، اول میبریمش خونه و بعد به دکتر چن زنگ میزنم و تو نباید به این پسر نزدیک بشی پس تو اتاق مهمون میمونی، فهمیدی؟"
پسر سرش رو به نشونه ی موافقت سریع تکون داد"باشه باشه بهش نزدیک نمیشم"
"سرت رو اونطوری تکون نده، اگه یه عروسک بودی حتما سرت از گردنت جدا میشد، و یادت بمونه هر کسی سر راهت سبز شد بهش کمک نکن"
و دوباره سرش رو با شدت تکون داد"چشم، چشم پا" دِمین میدونست پسرش هیچوقت به حرفش گوش نمیکنه. اونها پسر بیهوش رو داخل ماشین گذاشتن و به سمت عمارت به راه افتادن.
[ قسمت دیگری از شهـر، در همان لحـظه]
وانگ جیان، رئیس کمپانی وانگ داخل اتاق مطالعه اش نشسته بود و داشت خودشـو با سیگار خفه میکرد . هر وقت استرس داشت و مضطرب میشد طوری سیگار میکشید که انگار به جونش وابسته اس! و اون زمان اونقدر تحت فشار بود که تونست چهارده نخ سیگار رو تو دو ساعت تموم کنـه، در همین حین صدای تقه ی در به گوشش خورد و میدونست منشی شخصـیش بای لینگ پشت دره! "بیا داخل "
وانگ جیان دود داخل دهنش رو بصورت حلقه باریکی بیرون فرستاد. آقای بای لینگ همیشه مرد خونسردی بود اما امروز بیشتر شبیه کسی شده بود که پسرشو از دست داده!
"قربان نتونستیم پیداش کنیم! هیچ ردی ازش نیست! اما یه چیزایی فهمیدیم که به ارباب جوان ربط داره"
با شنیدن اسم پسرش، اخم های وانگ جیان تو هم رفت"باز چه غلطی کرده؟"
بای لینگ بعد از کمی مکث جواب داد "ارباب جوان ساعت ۱۱ شب اونو از خونه پرت کرده بیرون و ظاهرا تو دوران هیتـشه،خدمتکار سو بهم گفت به نظر میومد لی شنگ مقصر اصلی باشه، اما ارباب جوان بدون هیچ فکری از خونه انداختش بیرون"
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐞 𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐚𝐥 𝐃𝐚𝐟𝐟𝐨𝐝𝐢𝐥
Fanfiction─نام فیکشن: ࿐࿔🌼The Eternal Daffodil🌼࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: رمنس، امگاورس، اسمات، امپرگ ─نویسنده: @_RuiShi_ ─مترجم: Sebastian 🐾🍓 ─وضعیت: HIATUS ─شیائو ژان با چشم هایی مملوء از اشک گفت" نه سال آزگار عاشقت بودم، تمام این سالها، عاجزانه میخواستم...