"آیوان داری چکار میکنی؟"
هر دو آلفا به یک سمت خیره شدن تا کسی که تو فاصلهی چند متریشون ایستاده بود رو ببینن. اون شخص برای یکیشون پاپا و برای دیگری گهگهی با ارزشی محسوب میشد. ظاهرش درمونده بود و خشم مثل خنجری داشت قلبش رو سوراخ میکرد.
بهشون نزدیک شد و مچ دست پسر کوچیکش رو گرفت و بدون اینکه چیزی بگه پسرش رو سمت خودش کشید. وقتی متوجه شد ارباب جوانش بازوی دیگه ی پسرش رو محکم گرفته به سمتش برگشت، امگا حس میکرد خونش از عصبانیت به جوش اومده و از شدت خشم دلش میخواست پوست خودش رو بکنه.
نگاه خشمگینـش رو به چشم ها وانگ ییبو دوخت "دست پسرمو ول کن"
"گهگه گوش کن منـ..."
"هیچی بین ما نیست آقای وانگ"
تالاپ...تلوپ...
زمان درحال گذر بود،قلب آلفای جوان برای عشق از دست رفته اش عزا داری میکرد. داشت شدت عذاب تو این سیاه چاله ی بی پایان از پا درمیومد.
Flashback
صدای آبی که از حمام میومد نشون میداد الفای 19 ساله درحال دوش گرفتنه. هوای شرجی برای دیوونه کردنش کافی بود، از تابستون نفرت داشت. وقت کافی برای خوش گذرونی با گهگه اش نداشت چون مشغول یادگیری تجارت پدرش بود.
گهگه اش الان خواب بود. بعد از دوشی که گرفت با احتیاط بیرون اومد تا مرد خوابیده رو بیدار نکنه. خودش رو زیر ملحفه ی نازک سر داد و از پشت گهگه اش رو به آغوش کشید.
دمای اتاق 18 درجه بود و مرد جوانی که تازه از حموم اومده بود اهمیتی به خشک کردن موهای خیسش با حوله نمیداد. خدا رو شکر که گهگه اش بیدار نبود اگه نه قطعا سرش داد میکشیــد.
امگای 21 ساله وقتی برگشت و نگاهش به چشم های عسلی آلفا افتاد گفت"ارباب جوان چرا حوله تنتون نکردید؟خیلی بیشرمانه اس،لختید؟اصلا میدونید کاربرد حوله برای چیه؟"
"چی؟تو قبلا همه چیزو دیدی،چرا باید خجالــ..."
قبل از اینکه حرفش رو تموم کنه امگای لاغر اندام لب پایینش رو گاز گرفت. با نزدیک تر کردن خودش به گه گه اش جوابش رو با بوسه بهش داد. اگر گهگه اش تا آخر دنیا میبوسیدش، باز هم براش کافی نبود چون وقتی حرف از گهگه اش میشد هیچ محدودیتی براش وجود نداشت. لب هاش رو مقابل لب هایی که انگار عسل ازشون میچکید قرار داد.
انگشت هاش به آرومی پایین رفت و دندون هاش تو عمق گردن و شونه اش فرو رفت و دستهاش درحال جست و جوی جزیره ی کشف نشده بدن گهگه اش سرگردان بود. ژان چیزی درون خودش داشت که باعث میشد وانگ ییبو حسی رو تجربه کنه که به هیچکـس دیگهای نداشت، میدونست که اسم این حس، عشـقه!
همونطور که مشغول درآوردن لباس از تن ژان شد، شک و تردید هم ازش دور میکرد. عمیقترین ترس های امگا طی سال های گذشته و لحظات آزاردهنده ای که داشت رو در آغوش گرفت. درحالیکه مارک های صورتی رنگی روی سینه اش بجا میگذاشت به آرومی زخم هایی که تو قلب امگای جوان نقش بسته بود رو میبوسید.
نگاه گرم و لبخند مخملی آلفای جوان فقط مخصوص گه گه اش بود. ژان با حس انگشت های آلفا رو اطراف کمرش که پوست تپنده اش رو نوازش میکرد به خودش لرزید.
آلفا همینطور که داشت با موفقیت جسم ژان رو غرق لذت میکرد گفت"سنگین نفس کشیدنـت بی قرارم میکنه،بهم نگاه کن گه گه،نگاهتو ازم نگیر"
"ارباب جوان،من..."نتونست جمله اش رو بخاطر کسی که داشت تحریکش میکرد ادامه بده.
"اسممو صدا بزن گه گه اگه نه نمیذارم بیایی"
زمزمه کرد"یی...ییبو"
"بگو،ییبو اجازه بده ارضـ..."
دوباره زمزمه کرد"لط....لطفا یی...ییبو"
"اول منو ببوس"
امگای بی قرار آلفا به سمت خودش کشید و دندون های نیشش رو وارد لب هاش کرد.
"آه گه گه چرا گازم میگیری؟نمیدارم..."
"ییبو،عاشقتم"
قلب آلفای جوان دیوانه وار شروع به تپیدن کرد. بعد از اینکه ژان ارضا شد، انگشت های باریکش رو بدون مقدمه وارد سوراخ پایین تنهی گهگه اش کرد. هر حرکت انگشت هاش داخل گهگه اش،تمام بوسه هاش روی بدنش به شب تابهایی تبدیل میشد که باعث درخشش فوقالعاده زیبای پوستـش میشد.
آلفای جوان ژان رو از روی تخت بلند کرد"بازوهاتو دور گردنم بپیچ وگرنه میوفتی گه گه"
امگا درحالیکه دست هاش رو دور گردن آلفا میپیچید گفت "چرا ایستادی؟میوفتم"
"دارم ورزش میکنم"
"....."
رون ها امگا رو گرفت تا قسمت پایینی امگا رو مقابل لگنش قرار بده، ژان رو به دیوار چسبوند و به آرومی شروع به حرکت کرد. آغوشش رو باز کرد تا بیشتر گرمای دلچسبش رو حس کنه.
آلفای جوان نه تنها با بدنش بلکه داشت با روح ژان عشق بازی میکرد.
بعد از یه دوش مختصر ژان رو به آرومی روی تخت قرار داد و پیشونیش رو نوازش کرد و زمزمه کرد"تو یه تیکه از روحمو گرفتی"
"هــــــممم"
امگای ظریف روی سینه ی ستبر و محکم آلفا خوابید.
آلفا خندید و گفت "تو واقعا یه نینی هستی"
چشم های آهویی امگا با شنیدن اون حرف به سرعت گشاد شد"کی نینیه؟"
"به جز تو کی میتونه باشه؟"
"تو بچه ای،من 21 سالمه اما تو 19 سالته ارباب جوان"
آلفای جوان فرمان داد"....ییبو صدام کن"
"ییبو"
"صدام بزن"
"وانگ ییبو"
ییبو شروع به دست انداختن ژان کرد"بگو آقای وانگ"
امگا با نارضایتی گفت"نه"
"چرا؟"
"عجیب بنظر میرسه،احساس میکنم باهم غریبه ایم. من هرگز بهت آقای وانگ نمیگم"
آلفا خودش رو به پسر چسبوند چون آرامش گم شده اش رو تو رایحه ی ژان پیدا میکرد. ییبو پسری که یه تکه از روحش رو ازش دزدیده بود میخواست، اون ژان گه اش رو برای همیشه میخواست.
End Of Flashback
"آیوان رو ول کن"
"نه!"
ییبو هنوز مچ دست بچه اش رو گرفته بود و قصد رها کردنش رو نداشت. نگاه عصبانی و مصمم دکتر جوان دوباره به اون چشم های عسلی افتاد.
"لط...لطفا گه گه. فق...فقط یـ...یبار حر...حرف بـ..زنیم" صداش با توده ای که داشت تو گلوش تشکیل میشد میلرزید.
"ما حرفی نداریم آقای وانگ. چرا متوجه نیستی؟"
با برداشتن دست مرد از دست پسرش، بلندش کرد و با عجله بیمارستان رو ترک کرد و مرد در هم شکسته تر از همیشه تنها گذاشت.
اما مرد دنبالشون رفت و فریاد زد"گه گه،لطفا بهم گوش بده. فقط یبار"
در همون حال جراح اطفال تاکسی پیدا کرده بود تا خودش و پسرش به خونه برگردن. داشت سوار تاکسی میشد که شخصی در رو بست و به راننده تاکسی دستور داد تا بره. هالهی تاریکش برای فراری دادن مرد راننده کافی بود.
"چرا ترسوندیش؟حالا چطوری ماشین گیر بیارم؟"
"اول بهم گوش کــن..."
ژان با قلب کرخت درحالیکه پسرش رو محکم بغل کرده بود پرسید"نه تو گوش کن. چرا دنبالم میکردی؟چطوری وارد خونم شدی؟و با پسرم چه کار میکردی؟"
"اون پســر منــ..."
"پسرت؟اون روز رو یادت رفته؟بذار برات یادآوری کنم،12 ژانویه 2014 یادت میاد بهم گفتی"امیدوارم بچتــ...."
امگای جوان با به یاد آوردن اون روز متوقف شد. هنوز پسرش بغلش بود.
"میدونم،من اشتباه کردم. لط...لطفا"
چشم براقش به چشم های بادومی رو به روش خیره شده. داخل چشم هاش فقط عصبانیت موج میزد،عصبانیتی که باعث میشد ژان بخواد به سینه ی ییبو مشت بزنه، اون میتونست درد 6 سال پیشش رو به یاد بیاره. درد از دست دادن فرزندش.
"نمیخوام باهات صحبت کنم آقای وانگ"
آقای وانگ یه اقای شیائو نزدیک شد و سعی کرد دستش رو بگیره.
"لطفا گه"
با دیدن انگشت های ارباب جوانش فریاد زد. "بهم دست نزن"
ناگهان ژان متوجه شد که آیوان کوچولو داره تو بغلش میلرزه و چشمهای کهکشانیش با دقت تک تک حرکات پدرش رو زیر نظر گرفته. طی 6 سال، آیوان باباش رو ندیده بود، مرد امگا به خوبی پسرش رو میشناخت.اعماق قلب کوچیکش، آرزوی لمس باباش، آرزوی آغوشش، آرزوی دیدنش، آرزوی عشق و توجه باباش رو داشت،آرزوی داشتن گرمای پدر آلفاش.
Flashback
South Korea,2018, 20th June
امروز روز پدر بود، پدر همه ی بچه ها به مدرسه اومده بودن. بچه هاشون باخوشحالی بپر بپر میکردن.
شیائو ژان دو عمل جراحی پشت هم داشت که 19 ساعت طول کشیده بود. هنوز بیمارستان بود و فردا هم عمل جراحی دیگه ای داشت. خیلی خسته بود اما مجبور بود تو جشن روز پدر بچه اش تو کودکستان شرکت کنه. پسرش الان تو مدرسه تنها بود. دوست صمیمیش کیم دوجین تب داشت برای همین اون روز غیبت داشت. با برداشتن کیفش با عجله از بیمارستان خارج شد.
بعد از 45 دقیقه رسید اما چون نمیتونست بچه اش رو پیدا کنه مضطرب شد. چشم های بادومیش رو میچرخوند تا جثه ی کوچیکی با موهای بلند قهوه ای پیدا کنه. فضا باصدای خندههای بچه ها پر شده بود، اونها میخندیدن، میرقصیدن و بیوقفه با پدرهاشون صحبت میکردن و بغلشون میکردن اما خبری از پسرش نبود.
ناگهان توجهش به بچه ای با هودی قرمز جلب شد که تنها گوشه ای نشسته بود!به سرعت سمتش دوید و جلوش خم شد.
"پاپا اینجاست نون توفو"
"پاپا"
دست های کوچیکش به محض دیدن پاپاش دور گردنش حلقه شد.
"چرا اینجا نشستی؟
"...بقیه باهام بازی نمیکنن چون من پاپای آلفا ندارم"
ژان وقتی داشت با دست هاش موهای بلند پسرش رو شونه میزد پرسید"چرا این موضوع رو ازم پنهون کردی؟"
"مشکلی نیست. ما به چین برمیگردیم درسته؟ددی اونجاست درسته؟پس اون وقت همه باهام بازی میکنن"
"هـــــم"
پیراشکی کوچولو با چشم هایی براق از پاپاش پرسید"یعنی ددی منو دوست داره؟"
"اره دوست داره"
End Of Flashback
آیوان آرزوی پدرش رو داشت، اما اسمش رو نمیدونست و نمیشناخت، دوست داشت با باباش ویدئو گیم بازی کنه، آرزو داشت بتونه تو نقاشی خانوادگی ای که میکشید پدرش رو کنار خودش بکشه درحالیکه اون رو با یه دست بغل کرده.
چشم های درخشان وانگ ییبو تک تک حرکات پسرش رو دنبال میکرد. قلبش درد میکرد، میخواست نسخه ی کوچیکش رو در آغوش بگیره و بوسه های بیشماری روی صورت کوچیکش بذاره. اون عاشق بچه ها بود اما درحال حاضر حتی نمیتونست گوشت و خون خودش رو لمس کنه.
شیائو ژان چطوری میتونست یه بچه رو از باباش جدا کنه؟
ژان قصد نداشت اجازه بده وانگ ییبو این بار برنده بشه. اون سختی کشیده بود، نمیذاشت پسرش سختی بکشه.
آلفای جوان بار دیگه دست هاش رو باز کرد اما این بار هدفش پسرش بود، سعی میکرد تا بغلش کنه. شیائو یوان درحالیکه سرش رو تو شونهی پاپاش مخفی میکرد روش رو از اون آغوش باز آلفای جوون برگردوند.
"پاپا گشنمه بریـ..."
نسخه ی بزرگتر آیوان بلافاصله گفت "بابا برات غذا میگیره آیوان، چی میخوایی بخوری؟"
چشم های براقش به امید شنیدن جوابی از بچه اش می لرزید.
بدون اینکه به باباش نگاه کنه گفت"پاپا میخوام برم خونه"
جراح جوان با دیدن تاکسی ای که بهشون نزدیک میشد گفت"میبینی؟نمیخواد ببینتت"
بلافاصله سوار ماشین شد و مرد شکسته رو تنها گذاشت. آلفا جلوی در بیمارستان به زانو در اومد، مردم بهش نگاه میکردن و حرف میزدن اما اون اهمیتی نمیداد.
تمام دعاهاش بی جواب مونده بود. التماس هاش شنیده نشده بود. اشتباهاتی که تو گذشته مرتکبشون شده بود اون رو به یه شیطان تبدیل کرده بود که از گوشت و جون ژان تغذیه میکرد.
امگا کوچیکترین اهمیتی به آلفای جوان نکرد. آلفا شروع به داد زدن کرد چون نمیدونست چکاری باید انجام بده، چون هنوز هم گهگه اش رو دوست داشت چون هنوزم ترس دوباره از دست دادنش رو داشت. روح شکسته اش رو بغل گرفت و دردی از جنس اشک از چشمهاش جاری شد.نوت مترجم:
ببخشید باید 5شنبه اپ میشد اما تو موقعیتش نبودم و دیشبم به کل با واتپد درگیری داشتم :(♡
BẠN ĐANG ĐỌC
𝐓𝐡𝐞 𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐚𝐥 𝐃𝐚𝐟𝐟𝐨𝐝𝐢𝐥
Fanfiction─نام فیکشن: ࿐࿔🌼The Eternal Daffodil🌼࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: رمنس، امگاورس، اسمات، امپرگ ─نویسنده: @_RuiShi_ ─مترجم: Sebastian 🐾🍓 ─وضعیت: HIATUS ─شیائو ژان با چشم هایی مملوء از اشک گفت" نه سال آزگار عاشقت بودم، تمام این سالها، عاجزانه میخواستم...